ناشناس
Active member
اسبي كه بود
/* /*]]>*/ هر شب میآمد. شب كه از نیمه ميگذشت، وقتي همه خواب بودند و چراغها خاموش بود. درست؛ از کنار پنجرهی خانهی ما میگذشت. من همیشه جاي خوابم زير تنها پنجرهي اتاق خانهمان بود. لحافم را طوری پهن میکردم که پایم رو به پنجره باشد، هميشه دوست داشتم وقتی به پشت میخوابم؛ بتوانم تكهاي از آسمان را كه توي آن قاب كوچك جا ميشد، با تمام ستارههایش و تنها ماهش كه هر چند شب يكبار مسيرش درست از وسط پنجرهمان ميگذشت، ببينم. روزهاي اول كه نديده بودمش و فقط هر شب صدای تیلیک تیلیک سم هایش را روی آسفالت سیاه و سخت کف کوچه میشنیدم، فكر ميكردم؛ یکی از نمک فروشهای دوره گرد است. از آنها كه یک اسب پير زهوار دررفته را ميبندند به یک گاری چوبی و چند کیسه نمک بارش ميكنند. اما یک شب خوب که دقت کردم، ديدم از صدای چرخ گاری خبری نيست. فقط صدای تیلیک تلیلک سمهايش بود كه ميپيچيد توي كوچه. آن هم نه صدای سمهای یک اسب پیر. شك مثل يك چراغ توي سرم روشن شد. بلند شدم كه ببينمش اما تا تشكم را كنار زدم و روي پنجهي پاهايم بلند شدم تا ببينمش رفته بود. تصمیم گرفتم فرداي آن شب؛ قبل از آمدنش، همينكه صداي پايش از ابتداي كوچه به گوشم رسيد خودم را به پنجره برسانم و نگاهش كنم. اما فردا شب آنقدر خسته بودم كه همان سر شب خوابم برد و آفتاب وسط آسمان بود كه بيدار شدم. چند شب بعد هم همانطور گذشت. يكي دو ساعت قبل از آمدنش خوابم ميبرد و حتي صداي سمهايش را هم نميشنيدم. تا اينكه یک شب ديگر دوباره خواب به چشمم نيامد و نيمه شب شد و صدای سم هایش از دور توی کوچه جلوتر از خودش ميآمد. جستي زدم و خودم را به پنجره اتاق رساندم و روي پنجهي پا خودم را تيز كردم. شبحش را از دور ديدم كه ميآمد. مثل يك توده ابر سياه؛ حجم باريك و تاريك كوچه را ميشكافت و ميآمد. ديدمش! یک اسب بود. يك اسب واقعي. خيال نبود. سیاه بود. از روبروي من كه گذشت تن سياهش مثل آينه بود. صاف و صيقلي آنقدر كه سر خوردن ستارههاي آسمان را روي تنش حس ميكردم. به وضوح هلال ماه را ديدم كه روي پوستش راه ميرفت. خيلي رشيدتر و رعناتر از اسبهايي بود كه تا آن روز ديده بودم. به اسبهای افسانهايي كه توي كتابها توصيفش ميكنند میمانست. رفت. رفت و من مات مانده بودم؛ كه چه ديدهام؟ پنجههاي پايم سست شد. دستم از پنجره كنده شد. پهن شدم ميان رختخواب. چراغ ترديدم خاموش شد. هر چه فکر کردم نتوانستم آن چه ديده بودم را هجي كنم، نميتوانستم باور كنم! یک اسب، آن هم چنان اسبي، بیزین و لخت، بیسوار و بیصاحب؛ آن وقت شب، وسط شهر چه ميكند؟! شهري كه توي خيابانها و كوچههايش جايي براي زيستن هيچ موجودي جز ماشينها و انسانها و تعدادي سگ ولگرد و گربهاي كه مدام سرشان به سطلهاي زباله مشغول است؛ نيست. از کجا آمده بود؟! به کجا می رفت؟ صاحبش که بود؟ وحشی بود یا اهلی؟ آن روزها کودکی بودم. فردايش به هر كس گفتم كه هر شب یک اسب سیاه و جوان از کوچهي ما درست از زیر پنجرهي ما میگذرد همه خندیدند. هیچ کس باور نکرد. حتی آمنه؛ دختر همسايهمان که خیلی دوستش داشتم. حتي او هم خندید و گفت: حتما خيالاتي شدهاي. همه همین را میگفتند. آنقدر گفتند و گفتند و شنيدم که کمکم خودم هم باورم شد که خیال كردهام. آنقدر كه دیگر هر وقت صدای پایش میآمد توجه نمیکردم. خودم را به ندانستن ميزدم. به نشنيدن. به نديدن به نفهميدن. سخت بود. چند شب اول؛ برای اینکه فكرش را از درونم بیرون کنم؛ براي اينكه صداي تيليك تليك سمهاي تيزش را روي آسفالت سياه و سخت خيابان نشنوم؛ گوشهايم را ميگرفتم، يا سرم را فرو میکردم توی بالش، تا صدای پایش را نشنوم. طول کشید تا باور کنم که همه اش خیال است و طول کشید تا عادت کنم قبل از آمدنش خواب بروم، تا صدای پایش را نشنوم. تا چند وقت پیش که دوباره صدای تيليك تيليك سمهاي اسب شنیدم. دیگر صداي تيليك تليك سمهايش آنقدر تيز و برنده نبود. آرام قدم برمیداشت . انگار پیر شده بود. یکباره یاد خیالات دوران کودکیام افتادم. بلند شدم. پرده را کنار زدم. مثل سابق نبود که تا به پنجره برسم رفته باشد. حالا ارام قدم برمیداشت. یک گاری بسته بودند به کمرش با بار نمک. پیرمرد روی گرده اش تسمه می زد. یالااا حیواااان!
/* /*]]>*/ هر شب میآمد. شب كه از نیمه ميگذشت، وقتي همه خواب بودند و چراغها خاموش بود. درست؛ از کنار پنجرهی خانهی ما میگذشت. من همیشه جاي خوابم زير تنها پنجرهي اتاق خانهمان بود. لحافم را طوری پهن میکردم که پایم رو به پنجره باشد، هميشه دوست داشتم وقتی به پشت میخوابم؛ بتوانم تكهاي از آسمان را كه توي آن قاب كوچك جا ميشد، با تمام ستارههایش و تنها ماهش كه هر چند شب يكبار مسيرش درست از وسط پنجرهمان ميگذشت، ببينم. روزهاي اول كه نديده بودمش و فقط هر شب صدای تیلیک تیلیک سم هایش را روی آسفالت سیاه و سخت کف کوچه میشنیدم، فكر ميكردم؛ یکی از نمک فروشهای دوره گرد است. از آنها كه یک اسب پير زهوار دررفته را ميبندند به یک گاری چوبی و چند کیسه نمک بارش ميكنند. اما یک شب خوب که دقت کردم، ديدم از صدای چرخ گاری خبری نيست. فقط صدای تیلیک تلیلک سمهايش بود كه ميپيچيد توي كوچه. آن هم نه صدای سمهای یک اسب پیر. شك مثل يك چراغ توي سرم روشن شد. بلند شدم كه ببينمش اما تا تشكم را كنار زدم و روي پنجهي پاهايم بلند شدم تا ببينمش رفته بود. تصمیم گرفتم فرداي آن شب؛ قبل از آمدنش، همينكه صداي پايش از ابتداي كوچه به گوشم رسيد خودم را به پنجره برسانم و نگاهش كنم. اما فردا شب آنقدر خسته بودم كه همان سر شب خوابم برد و آفتاب وسط آسمان بود كه بيدار شدم. چند شب بعد هم همانطور گذشت. يكي دو ساعت قبل از آمدنش خوابم ميبرد و حتي صداي سمهايش را هم نميشنيدم. تا اينكه یک شب ديگر دوباره خواب به چشمم نيامد و نيمه شب شد و صدای سم هایش از دور توی کوچه جلوتر از خودش ميآمد. جستي زدم و خودم را به پنجره اتاق رساندم و روي پنجهي پا خودم را تيز كردم. شبحش را از دور ديدم كه ميآمد. مثل يك توده ابر سياه؛ حجم باريك و تاريك كوچه را ميشكافت و ميآمد. ديدمش! یک اسب بود. يك اسب واقعي. خيال نبود. سیاه بود. از روبروي من كه گذشت تن سياهش مثل آينه بود. صاف و صيقلي آنقدر كه سر خوردن ستارههاي آسمان را روي تنش حس ميكردم. به وضوح هلال ماه را ديدم كه روي پوستش راه ميرفت. خيلي رشيدتر و رعناتر از اسبهايي بود كه تا آن روز ديده بودم. به اسبهای افسانهايي كه توي كتابها توصيفش ميكنند میمانست. رفت. رفت و من مات مانده بودم؛ كه چه ديدهام؟ پنجههاي پايم سست شد. دستم از پنجره كنده شد. پهن شدم ميان رختخواب. چراغ ترديدم خاموش شد. هر چه فکر کردم نتوانستم آن چه ديده بودم را هجي كنم، نميتوانستم باور كنم! یک اسب، آن هم چنان اسبي، بیزین و لخت، بیسوار و بیصاحب؛ آن وقت شب، وسط شهر چه ميكند؟! شهري كه توي خيابانها و كوچههايش جايي براي زيستن هيچ موجودي جز ماشينها و انسانها و تعدادي سگ ولگرد و گربهاي كه مدام سرشان به سطلهاي زباله مشغول است؛ نيست. از کجا آمده بود؟! به کجا می رفت؟ صاحبش که بود؟ وحشی بود یا اهلی؟ آن روزها کودکی بودم. فردايش به هر كس گفتم كه هر شب یک اسب سیاه و جوان از کوچهي ما درست از زیر پنجرهي ما میگذرد همه خندیدند. هیچ کس باور نکرد. حتی آمنه؛ دختر همسايهمان که خیلی دوستش داشتم. حتي او هم خندید و گفت: حتما خيالاتي شدهاي. همه همین را میگفتند. آنقدر گفتند و گفتند و شنيدم که کمکم خودم هم باورم شد که خیال كردهام. آنقدر كه دیگر هر وقت صدای پایش میآمد توجه نمیکردم. خودم را به ندانستن ميزدم. به نشنيدن. به نديدن به نفهميدن. سخت بود. چند شب اول؛ برای اینکه فكرش را از درونم بیرون کنم؛ براي اينكه صداي تيليك تليك سمهاي تيزش را روي آسفالت سياه و سخت خيابان نشنوم؛ گوشهايم را ميگرفتم، يا سرم را فرو میکردم توی بالش، تا صدای پایش را نشنوم. طول کشید تا باور کنم که همه اش خیال است و طول کشید تا عادت کنم قبل از آمدنش خواب بروم، تا صدای پایش را نشنوم. تا چند وقت پیش که دوباره صدای تيليك تيليك سمهاي اسب شنیدم. دیگر صداي تيليك تليك سمهايش آنقدر تيز و برنده نبود. آرام قدم برمیداشت . انگار پیر شده بود. یکباره یاد خیالات دوران کودکیام افتادم. بلند شدم. پرده را کنار زدم. مثل سابق نبود که تا به پنجره برسم رفته باشد. حالا ارام قدم برمیداشت. یک گاری بسته بودند به کمرش با بار نمک. پیرمرد روی گرده اش تسمه می زد. یالااا حیواااان!