ناشناس
Active member
مرد خسته و تشنه دستش رو بالاي پيشاني سايبان کرد و در دور دست آسيابي را مشاهده کرد. با تمام رمقي که در پاهايش باقي بود خود را به سمت آسياب کشانيد و با تمام قوا درب آسياب را کوبيد. پيرمردي مو سفيد درب آسياب را باز کرده و به جوان خسته و عرق کرده چشم دوخت.
مرد جوان: سلام
آسيابان: سلام
مرد جوان: خسته و تشنهام اگر قدري آب بديد ممنون ميشم
آسيابان با لبخندي جوان را به داخل آسياب دعوت کرد.
آسيابان: اينجا بشين تا برم برات آب بيارم
مرد جوان روي صندلي چوبي رنگ و رو رفته نشست و با چشمان بي رمقش به اطراف خود نگاه کرد. اسبي که زنگولهاي به گردنش بسته شده و چشمانش نيز بسته بود به دور محوري ميچرخيد و چرخ آسياب را به حرکت در ميآورد. صداي آسيابان جوان را به خود آورد
آسيابان: بفرما
مرد جوان کوزه آب را گرفته و لاجرعه قسمتي از آب را سرکشيد.
مرد جوان: شما اينجا تنها هستيد
آسيابان: بله سالهاست که تنها هستم
مرد جوان: (اشاره به زنگوله) چرا به گردن اين حيوان زنگوله بستهايد
آسيابان: به خاطر اينکه اگه اسب وايستاد من بفهمم.
مرد جوان: خوب چرا چشماش رو بستين
آسيابان لبخندي زد : خودت چي فکر ميکني
مرد جوان: خوب واسه اينکه سرش گيج نره چون همش داره دور خودش مي چرخه
آسيابان: درسته ولي يه علت مهم تره داره
مرد جوان (با تعجب) : علت مهم تر
آسيابان: بله اگه بگم شايد تعجب کني
مرد جوان: خوب؟
آسيابان با لبخندي ادامه داد: خوب واسه اينکه اسب دوست نداره درجا بزنه و واسه همين من چشماش رو بستم که نفهمه داره درجا ميزنه وگرنه ممکنه هيچ وقت راه نره و ....
مرد جوان به فکر فرو رفت و با خود زمزمه کرد: اين حيوان دوست نداره درجا بزنه ولي من چي؟ يه عمره دارم درجا ميزنم.
مرد جوان: سلام
آسيابان: سلام
مرد جوان: خسته و تشنهام اگر قدري آب بديد ممنون ميشم
آسيابان با لبخندي جوان را به داخل آسياب دعوت کرد.
آسيابان: اينجا بشين تا برم برات آب بيارم
مرد جوان روي صندلي چوبي رنگ و رو رفته نشست و با چشمان بي رمقش به اطراف خود نگاه کرد. اسبي که زنگولهاي به گردنش بسته شده و چشمانش نيز بسته بود به دور محوري ميچرخيد و چرخ آسياب را به حرکت در ميآورد. صداي آسيابان جوان را به خود آورد
آسيابان: بفرما
مرد جوان کوزه آب را گرفته و لاجرعه قسمتي از آب را سرکشيد.
مرد جوان: شما اينجا تنها هستيد
آسيابان: بله سالهاست که تنها هستم
مرد جوان: (اشاره به زنگوله) چرا به گردن اين حيوان زنگوله بستهايد
آسيابان: به خاطر اينکه اگه اسب وايستاد من بفهمم.
مرد جوان: خوب چرا چشماش رو بستين
آسيابان لبخندي زد : خودت چي فکر ميکني
مرد جوان: خوب واسه اينکه سرش گيج نره چون همش داره دور خودش مي چرخه
آسيابان: درسته ولي يه علت مهم تره داره
مرد جوان (با تعجب) : علت مهم تر
آسيابان: بله اگه بگم شايد تعجب کني
مرد جوان: خوب؟
آسيابان با لبخندي ادامه داد: خوب واسه اينکه اسب دوست نداره درجا بزنه و واسه همين من چشماش رو بستم که نفهمه داره درجا ميزنه وگرنه ممکنه هيچ وقت راه نره و ....
مرد جوان به فکر فرو رفت و با خود زمزمه کرد: اين حيوان دوست نداره درجا بزنه ولي من چي؟ يه عمره دارم درجا ميزنم.