ناشناس
Active member
علي دستمالي ـ سنندج
(داستان اول ششمين جشنواره داستاننويسي غرب كشور ـ بانه)
مالخرها ديروز غروب آمدند. دارو ندارم را بردند. مجموع پول نقدي كه داشتم. من اين پول را براي عمل جراحي دماغ زنم كنار گذاشته بودم. اميدواربودم با اين پانصدهزار تومان به سعادتي كه ميخواست، برسد. وقتي آنها گفتند:«يا پول نقد. يا مال رو بياوري، چه كاري از دستم برميآمد، جز آن كه اسكناسها را از گنجة لباسهاي زنم بيرون بياورم و جلوي روي¬شان بگذارم؟
ترسيدم جوابي بدهند كه حسابي غرورم را بشكنند، اگر نه ميگفتم «لااقل ده پانزده هزار تومان تخفيف بدين» فكر كردم حتماً ممكن نيست قبول كنند. مالخر سيگارييه بعد از آن كه با آتش سيگار تمام شدهاش، سيگار تازهاي گيراند ودود را آهسته آهسته از لاي جگنزار سبيلهايش بيرون داد، با فارسي درهم وبرهمي كه واقعاً معلوم نبود كجا ياد گرفته، است گفت «با هفتصد تومن بيقابل شد صاحاب يك اسب دو ميليوني» اين را كه گفت، حس خشنودي عجيبي پيداكردم، چون واقعاً حرفهايش چندان دور از حقيقت نبود. رفتم جاهايي و قيمتگرفتم. كار آساني نبود. آخر اسب كه مثل جاروبرقي نيست همه بدانند چند است. با اين كه توي ضميمة بازار يك روزنامه مزندهاش را درآورد. كلي گشتم تا آدم واردي به تورم خورد. ته دلم را قرص كرد. «اگه واقعاً همون چيزي باشه كه ميگي... اسب مسابقه ... جوون و قبراق نژاد كردي اصلاح شده باشه و خوب بهش رسيده باشن. بالاي دو تومن ميارزه». البته واقعاً براي من مهم نبود اسب چند ميليون ميارزد. حتي اين كه از چه نژادي باشد. نكتهاي نبود كه بدان فكر كنم. من كه هيچ وقت در بند چنين معاملاتي نبودهام كه سررشته پيدا كنم. اما هرجا صحبت از اسب بوده، اسب تركمن و اسب عرب را مثال زدهان. حالا كه مال خرسيگارييه، مدعيست كه نژاد اين اسب به اصيلترين اسبهاي زاگرس برميگرده، و گيرم بشه اين نكته رو يه جورايي اثبات هم كرد. اين قضيه نميتونه چندان مهم باشه اصل اين كه لااقل براي يك بار هم كه شده، من صاحب چيزي شدم كه از ته دل خواستهام. چيزي را تصاحب كردهام كه با مرموزترين و پنهانيترين احساسات من رابطه دارد. اصلاً توي اين دنيا، ديگر خيلي سختاست كه آدم به مراد خودش برسد. جوري زندگي ميكنيم كه يك جوري خودمان را از آرزوها و مرادهاي گذشتة خود، خلاص كنيم. اما من ـ دست كم در اين مورد به خصوص ـ تسليم نشدم. خيلي زود فهميدم، حس كردم و تصميم گرفتم. خريدن يك اسب اگرچه غريبترين و مرموزترين كاري است كه در چندين سال گذشته انجام دادهام. غريب از اين رو كه من نه سواري بلدم نه خيال يادگرفتناش را دارم. اما در عين حال اين معامله براي من به مثابة يك ضرورت بسيار مهم بود. البته همة اين چيزها نميتوانست كوچكترين مانعي باشد بر سر راه دعواي من و زنم. خبر را كه شنيد شوكه شد. سعي كردم تا يكهفته تمام چيزي را بروز ندهم، اما بالاخره به خاطر جريان پول مجبور شدم همهچيز را صاف و پوست كنده برايش تعريف كنم. من خودم با هزار جور مرضي كهداشتم، هيچ وقت به فكر دوا و دكتر نبودهام، حتي به توصية رفقايم كه ميگفتند بايد در يك كلينيك پدر و مادردار، يك چكآپ درست و حسابي را از سربگذرانم، عمل نكردهام. «اما زنم، چندين ماه است كه گير داده الا و بلا اين دماغ بايد راست بشه. و وقتي كه ميگويد اين دماغ، چنان با قيد فاصله صحبت ميكند، انگار كه در مورد درخت چنار حياط همسايه حرف بزند. يك دماغ كج و كولة زگيلداري دارد كه من هيچگاه با دقت نگاهش نكردهام. حتي توي مهمانيهاي خانوادگيمان، وقتي آن اوايل بعضي از آشناهايمان ميگفتند: «اگه يه خوردهبيني خانمت راست بود ديگه هيچ عيبي نداشت.» من شخصاً هيچوقت به صرافتاين نيفتادهام كه موضوع كجي دماغ خانمم را به دردي براي خودم تبديل كنم. اما نميدانم چه شد كه به يك باره خانة ما پر شد از انواع و اقسام مجلات خانوادگي وآگهيهاي تبليغاتي كه نيمي از صفحاتشان، مربوط به جراحي زيبايي بود. آگهيهايي كه در طرف راست عكس زني را با دماغ ناجور و ظاهري اندوهگيننشان ميدادند و در طرف چپ تصوير خندان همان زن را دماغ عمل شدة باريكو كوچكي چاپ ميكردند. يكي از همين آگهيها را كه خانمم حسابي جذبششده بود در چندين مجله با حرف بسيار بزرگ و توضيحات دكتر چاپ كردهبودند. در ابتداي صفحه اين آية قرآن را زده بودند كه «خدا زيباست و زيبايي رادوست دارد.» هركاري كردم نتوانستم زنم را اقناع كنم كه من تو رو با همين دماغي كه داري ... همين جوري دوستت دارم. برگشت بدون هيچ ملاحظهايگفت: «نه كه انگار من خواستم با عمل بينيام خودمو واسة تو شيرين كنم!»
مالخر سيگارييه به ندرت حرف ميزد، اما وقتي هم به حرف ميآمد چيزچنداني براي گفتن نداشت اين بود كه بيش¬تر سعي داشت، با حركت دست و سر وسيگار و شانهها آدم را متوجه اهميت نكتهاي كند كه شايد خودش هم نميدانست چه بود. اما ديگري خيلي موذي و بيسر و صدا بود و گاهي كه سيگارييه كم ميآورد با نگاه نافذش مرا مينگريست و سري تكان ميداد. خانه كه آمدند اول نگاه وسيعي به تك تك اشياء انداختند. سيگارييه زود نشست وپاكت سيگارش را گذاشت روي ميز، اما ديگري لااقل پنج دقيقه جلوي آينه ايستاد و با چندين ژست مختلف خودش را برانداز كرد. حتي وقتي هم كه نشست زاويهاي را انتخاب كرد كه لااقل نيمي از صورت خود را در آينه ببيند. روزمعامله وقتي فهميدم مال خرند، زود به رويشان نياوردم. پيدا بود جنس را خيلي ارزان از شخص ديگري خريده بودند. سعي كردم با حرف حاليشان كنم كه ميدانم مالخرند، اين بود كه گفتم: «اين هفتصد تومني كه ميگيرين كم پولينيست. چون در هر صورت شما ضرري نميكنين!» حرف من كار خودش رو كرد وآن ديگري خيلي زود دستم را به نشانة قبول معامله فشرد و گفت:«آدرس بده.هرجا بخواي اسب رو برات پياده ميكنيم». من هم با يكي از جملات مخصوصخودم حالياش كردم كه «اين نميتونه كار درستي باشه، چرا كه با يه مالخر طرف معاملهام. اگه بخوام اعتماد كنم سوختهم.» هر سه چپيديم قسمت جلوي وانت، نميدانم چه شد كه ويرم گرفت بالا سوار شوم، يعني كنار اسب. سيگارييه اولنذاشت ديگري هم سعي كرد مرا بترساند ميگفت حيوان به شما عادت نكرده ممكنه جفتك بزنه. بعد كه ديدند نميترسم آن يكي خاموش شد و سيگارييه باهمان فارسي غريب گفت:«نه آقاجان اين حيوان از كردستان تا اين جا هركاري كرده كرده وانت حسابي كثافت شده» اما من تصميم خودم رو گرفته بودم اين بود كه خيلي سريع پياده شدم. گفتم:«اسب را به يكي از مزرعههاي آشناهام ميبريم. بيرون شهره يه چند روزي نگر ميداره.» و دستي به كيف و دستي به نردههاي اطاق وانت، كنار اسب ايستادم. توي هر دستانداز سينهام درستميخورد به گردن بلند و عرق كردة اسب. اسب سفيدي كه نظيرش را توي هيچفيلم و رؤيايي نديده بودم. وقتي كه عميقاً در چشمان درشت و جذاباشمينگريستم به وضوح ميديدم كه اين اسب چيزيست كه از كودكي به دنبالش گشتهام. گشتن به دنبال چيزي كه حالا رويش اسم گذاشتهام. اسب. زنم نتوانست خودش را كنترل كند خيلي زود جيغاش بلند شد.
ـ چي ؟ خرج شده. يعني چه خرج شده؟
ـ يعني اين كه ضرورت داشت. نميتونستم دست نگه دارم.
ـ آخه يعني چي نميتونستي دست نگهداري؟ چه ضرورتي؟ چه حرفي؟ مگرصد دفعه نگفتم من پانزدهم اين ماه عمل دارم.
ـ اووه حالا كو تا پانزدهم ماه. امروز پنجمه، ده روز فرصت داريم. جورشميكنم. باور كن هر طور شده جور ميكنم.
و زنم حق داشت باور نكند. جوركردن پانصدهزار تومان براي من كاري بود غيرممكن. همين پانصد تومان رفته راهم با هزار زحمت و فشار صرفهجوييهاي جسم فرسا و روح فرسا جمع كرده بوديم. حالا مرحلة بعدي اين بود كه من به لطايف¬الحيلي بتوانم هر جوري شده قضية خريدن اسب را طوري مطرح كنم كه زنم سرزنشام نكند، جيغ نزند وعلاوه بر اين، با چنين مسالهاي كنار بيايد كه بخش كوچكي از درآمد ماهانهمان را براي هزينة علوفه و نگهداري اسب كنار بگذاريم. البته اين توقعي بود كه خيلي زود فهميدم چهقدر ابلهانه بوده. چرا كه واقعاً عصبانيت زنم چيزي نبود كه به اين سادگي قابل توصيف باشد. چيزي بود در حد حيرت مطلق و جنون آني. حيراناز اين كه من چرا اسب خريدهام؟ ميخواهم آن را چه كنم؟ و جنون ناشي از اينبود كه به قول خودش من يك هوس آني و يا يك ايدة ابلهانة عجيب و غريب را برزيبايي و زندگي زنم ترجيح دادهام. بيش¬تر از يك ربع حرف نزد. صدايش راميشنيدم كه با كلمات نامفهومي در آشپزخانه با خودش حرف ميزد و دركابينتها را باز و بسته ميكند. يك بار هم صداي باز كردن در يخچال به گوشم رسيد كه دوباره بستناش خيلي به درازا كشيد، و اين يعني اين كه زنم همان جاجلوي يخچال از بين چندين بسته قرص مختلف به دنبال چند قرص كوچك آرامبخش ميگردد كه بالا بيندازد و آرام شود بعد ناگهان آمد. نشست روبهرويم وباز هم شروع كرد.
ـ ميخواهم همه چي رو برام تعريف كني.
ـ من كه چيز نگفتهاي باقي نذاشتهام.
ـ چرا چرا. جزئيات ماجرا رو بايد موبه مو برام شرح بدي.
ـ خانم تو كه ميدوني حرص خوردن براي من بده. مگر وضعيت قلبم رونميدوني.
ـ من ازت نخواستم حرص بخوري. ميخوام تعريف كني ببينم چطور شده كه يك دفعه خيال اسب خريدن به كلهات زد.
ـ ببين! من فكر ميكنم اين خيال تازهاي نيست. شايد تازگياش براي تو در اينه كه من هيچ وقت برات تعريف نكردم كه اين همه سال هميشه آرزو داشتمكه صاحب يك اسب سفيد بشم.
ـ خوب چرا حالا؟ حالا كه 37 سالته. مريضي. قلبت داغونه. حسابدار يه كارخونة پرت افتادهاي كه وقت سرخاروندن هم پيدا نميكني. از همه مهمتر اينكه وقتي ما احتياج خيلي خيلي مهمتري به اين پول داريم.
ـ من به قصد خريدن اسب بيرون نرفته بودم. در مسير بازگشت از كارخانه، از دور وانتي ديدم كه اسب را ميآورد نزديك كه شدند، انگار بدون اين كه خودمخواسته باشم. دستم خودكار رفت بالا و داد زدم:«دنبال جايي ميگردين؟» يارو گفت: «اين اسب رو براي فروختن ميگردونيم.» منم پرسيدم:«اينجا توي اين بيابون؟» يارو گفت: «اين اسب رو از شهرستان آوردهايم. يه بابايي سفارشداده بود برسه به روز مسابقه. اما حالا انگار پشيمون شده بايد نقدش كنيم نميشه دو مرتبه ببريم شهرستان.» پرسيدم : «خوب حالا چند ميفروشين؟» گفت: «اگر واقعاً سواركاري و دلتو گرفته زياد حساب نميكنيم.» اولش يه ميليونخواستند. بعد سر هفتصد تومن توافق كرديم. دويست تومن را آنجا گرفتند. بقيهش هم قرار بود پونزده روزه بدم. اومدن گفتن ميخوان برن شهرستان.بيش¬تر از اين نميتونن صبر كنن. خوب تو بودي چيكار ميكردي؟»
ـ و لابد اين يكي دو دفعه هم كه غيبت زد تا غروب نيومدي رفته بودي بهاسب سر بزني.
ـ درسته. همينطوره.
بعد زنم با زنندهترين لحن ممكن پرسيد:
ـ حالا حالِ هووي بنده چهطوره؟ ببينم سوارش شدي؟ نترسيدي بيفتي كمرت خرد بشه؟
بعد فوراً بيمعطلي انگار كه اصلاً در بند جواب شنيدن نبوده باشه. برگشتآشپزخانه و من مجبور شدم داد بزنم.
ـ حال اسب خوب نيست مريضه. دامپزشك ميگه شايد بميره.
و بعد از اين ماجرا تا دو روز تمام هيچ حرفي بين ما ردوبدل نشد. صبح زود با حال نزار و مريض از خانه بيرون زدم بدون كيف بدون قصد برگشتن به كارخانه. تمام شب به فكر اسبم بودم. خيلي زود خودم را به مزرعهاي رساندم كه در مقابل مبلغ ناچيزي صاحباش حاضر شده بود تا مدتي اسب را نگهدارد. توي راه نه بهسواري فكر ميكردم. نه به عضلات بيجان و تابان اسبي كه سعي دارد آخرين لحظات يك مسابقه را مال خودش كند. حتي به حال و روز خودم فكر نميكردم. تنها ميخواستم اسب زنده بماند. به مزرعه كه رسيدم از دور اسبم را كه پيشتراز پشت در كوتاه اصطبل به چشم ميخورد. نديدم. ترس برم داشت. اما بيطاري كه آنجا بود خيالم را راحت كرد و گفت: «اسب لااقل تا يه كاه ديگه زنده است. اما در هر صورت موندني نيست». در گوشة دنج و كثيف اصطبل چنان ايستاده بود، در نگاهش چنان حزني بود و نفس كشيدناش آهنگي گرفته بود كه بياختيار بهگريهام واداشت و براي چندين لحظه سرش را در ميان بازوانم نگاه داشتم.
و حالا ساعت هشت و نيم غروب يك جمعة كسالت بار است. زنم برخلاف هميشه بدون يادداشت گذاشتن خانه را ترك كردهم از زير قلبم موجهايي از يكدرد غريب و جانكاه آغاز ميشود و در ظرف چند لحظة بسيار كوتاه به تمام وجودم سرايت ميكند.
(داستان اول ششمين جشنواره داستاننويسي غرب كشور ـ بانه)
مالخرها ديروز غروب آمدند. دارو ندارم را بردند. مجموع پول نقدي كه داشتم. من اين پول را براي عمل جراحي دماغ زنم كنار گذاشته بودم. اميدواربودم با اين پانصدهزار تومان به سعادتي كه ميخواست، برسد. وقتي آنها گفتند:«يا پول نقد. يا مال رو بياوري، چه كاري از دستم برميآمد، جز آن كه اسكناسها را از گنجة لباسهاي زنم بيرون بياورم و جلوي روي¬شان بگذارم؟
ترسيدم جوابي بدهند كه حسابي غرورم را بشكنند، اگر نه ميگفتم «لااقل ده پانزده هزار تومان تخفيف بدين» فكر كردم حتماً ممكن نيست قبول كنند. مالخر سيگارييه بعد از آن كه با آتش سيگار تمام شدهاش، سيگار تازهاي گيراند ودود را آهسته آهسته از لاي جگنزار سبيلهايش بيرون داد، با فارسي درهم وبرهمي كه واقعاً معلوم نبود كجا ياد گرفته، است گفت «با هفتصد تومن بيقابل شد صاحاب يك اسب دو ميليوني» اين را كه گفت، حس خشنودي عجيبي پيداكردم، چون واقعاً حرفهايش چندان دور از حقيقت نبود. رفتم جاهايي و قيمتگرفتم. كار آساني نبود. آخر اسب كه مثل جاروبرقي نيست همه بدانند چند است. با اين كه توي ضميمة بازار يك روزنامه مزندهاش را درآورد. كلي گشتم تا آدم واردي به تورم خورد. ته دلم را قرص كرد. «اگه واقعاً همون چيزي باشه كه ميگي... اسب مسابقه ... جوون و قبراق نژاد كردي اصلاح شده باشه و خوب بهش رسيده باشن. بالاي دو تومن ميارزه». البته واقعاً براي من مهم نبود اسب چند ميليون ميارزد. حتي اين كه از چه نژادي باشد. نكتهاي نبود كه بدان فكر كنم. من كه هيچ وقت در بند چنين معاملاتي نبودهام كه سررشته پيدا كنم. اما هرجا صحبت از اسب بوده، اسب تركمن و اسب عرب را مثال زدهان. حالا كه مال خرسيگارييه، مدعيست كه نژاد اين اسب به اصيلترين اسبهاي زاگرس برميگرده، و گيرم بشه اين نكته رو يه جورايي اثبات هم كرد. اين قضيه نميتونه چندان مهم باشه اصل اين كه لااقل براي يك بار هم كه شده، من صاحب چيزي شدم كه از ته دل خواستهام. چيزي را تصاحب كردهام كه با مرموزترين و پنهانيترين احساسات من رابطه دارد. اصلاً توي اين دنيا، ديگر خيلي سختاست كه آدم به مراد خودش برسد. جوري زندگي ميكنيم كه يك جوري خودمان را از آرزوها و مرادهاي گذشتة خود، خلاص كنيم. اما من ـ دست كم در اين مورد به خصوص ـ تسليم نشدم. خيلي زود فهميدم، حس كردم و تصميم گرفتم. خريدن يك اسب اگرچه غريبترين و مرموزترين كاري است كه در چندين سال گذشته انجام دادهام. غريب از اين رو كه من نه سواري بلدم نه خيال يادگرفتناش را دارم. اما در عين حال اين معامله براي من به مثابة يك ضرورت بسيار مهم بود. البته همة اين چيزها نميتوانست كوچكترين مانعي باشد بر سر راه دعواي من و زنم. خبر را كه شنيد شوكه شد. سعي كردم تا يكهفته تمام چيزي را بروز ندهم، اما بالاخره به خاطر جريان پول مجبور شدم همهچيز را صاف و پوست كنده برايش تعريف كنم. من خودم با هزار جور مرضي كهداشتم، هيچ وقت به فكر دوا و دكتر نبودهام، حتي به توصية رفقايم كه ميگفتند بايد در يك كلينيك پدر و مادردار، يك چكآپ درست و حسابي را از سربگذرانم، عمل نكردهام. «اما زنم، چندين ماه است كه گير داده الا و بلا اين دماغ بايد راست بشه. و وقتي كه ميگويد اين دماغ، چنان با قيد فاصله صحبت ميكند، انگار كه در مورد درخت چنار حياط همسايه حرف بزند. يك دماغ كج و كولة زگيلداري دارد كه من هيچگاه با دقت نگاهش نكردهام. حتي توي مهمانيهاي خانوادگيمان، وقتي آن اوايل بعضي از آشناهايمان ميگفتند: «اگه يه خوردهبيني خانمت راست بود ديگه هيچ عيبي نداشت.» من شخصاً هيچوقت به صرافتاين نيفتادهام كه موضوع كجي دماغ خانمم را به دردي براي خودم تبديل كنم. اما نميدانم چه شد كه به يك باره خانة ما پر شد از انواع و اقسام مجلات خانوادگي وآگهيهاي تبليغاتي كه نيمي از صفحاتشان، مربوط به جراحي زيبايي بود. آگهيهايي كه در طرف راست عكس زني را با دماغ ناجور و ظاهري اندوهگيننشان ميدادند و در طرف چپ تصوير خندان همان زن را دماغ عمل شدة باريكو كوچكي چاپ ميكردند. يكي از همين آگهيها را كه خانمم حسابي جذبششده بود در چندين مجله با حرف بسيار بزرگ و توضيحات دكتر چاپ كردهبودند. در ابتداي صفحه اين آية قرآن را زده بودند كه «خدا زيباست و زيبايي رادوست دارد.» هركاري كردم نتوانستم زنم را اقناع كنم كه من تو رو با همين دماغي كه داري ... همين جوري دوستت دارم. برگشت بدون هيچ ملاحظهايگفت: «نه كه انگار من خواستم با عمل بينيام خودمو واسة تو شيرين كنم!»
مالخر سيگارييه به ندرت حرف ميزد، اما وقتي هم به حرف ميآمد چيزچنداني براي گفتن نداشت اين بود كه بيش¬تر سعي داشت، با حركت دست و سر وسيگار و شانهها آدم را متوجه اهميت نكتهاي كند كه شايد خودش هم نميدانست چه بود. اما ديگري خيلي موذي و بيسر و صدا بود و گاهي كه سيگارييه كم ميآورد با نگاه نافذش مرا مينگريست و سري تكان ميداد. خانه كه آمدند اول نگاه وسيعي به تك تك اشياء انداختند. سيگارييه زود نشست وپاكت سيگارش را گذاشت روي ميز، اما ديگري لااقل پنج دقيقه جلوي آينه ايستاد و با چندين ژست مختلف خودش را برانداز كرد. حتي وقتي هم كه نشست زاويهاي را انتخاب كرد كه لااقل نيمي از صورت خود را در آينه ببيند. روزمعامله وقتي فهميدم مال خرند، زود به رويشان نياوردم. پيدا بود جنس را خيلي ارزان از شخص ديگري خريده بودند. سعي كردم با حرف حاليشان كنم كه ميدانم مالخرند، اين بود كه گفتم: «اين هفتصد تومني كه ميگيرين كم پولينيست. چون در هر صورت شما ضرري نميكنين!» حرف من كار خودش رو كرد وآن ديگري خيلي زود دستم را به نشانة قبول معامله فشرد و گفت:«آدرس بده.هرجا بخواي اسب رو برات پياده ميكنيم». من هم با يكي از جملات مخصوصخودم حالياش كردم كه «اين نميتونه كار درستي باشه، چرا كه با يه مالخر طرف معاملهام. اگه بخوام اعتماد كنم سوختهم.» هر سه چپيديم قسمت جلوي وانت، نميدانم چه شد كه ويرم گرفت بالا سوار شوم، يعني كنار اسب. سيگارييه اولنذاشت ديگري هم سعي كرد مرا بترساند ميگفت حيوان به شما عادت نكرده ممكنه جفتك بزنه. بعد كه ديدند نميترسم آن يكي خاموش شد و سيگارييه باهمان فارسي غريب گفت:«نه آقاجان اين حيوان از كردستان تا اين جا هركاري كرده كرده وانت حسابي كثافت شده» اما من تصميم خودم رو گرفته بودم اين بود كه خيلي سريع پياده شدم. گفتم:«اسب را به يكي از مزرعههاي آشناهام ميبريم. بيرون شهره يه چند روزي نگر ميداره.» و دستي به كيف و دستي به نردههاي اطاق وانت، كنار اسب ايستادم. توي هر دستانداز سينهام درستميخورد به گردن بلند و عرق كردة اسب. اسب سفيدي كه نظيرش را توي هيچفيلم و رؤيايي نديده بودم. وقتي كه عميقاً در چشمان درشت و جذاباشمينگريستم به وضوح ميديدم كه اين اسب چيزيست كه از كودكي به دنبالش گشتهام. گشتن به دنبال چيزي كه حالا رويش اسم گذاشتهام. اسب. زنم نتوانست خودش را كنترل كند خيلي زود جيغاش بلند شد.
ـ چي ؟ خرج شده. يعني چه خرج شده؟
ـ يعني اين كه ضرورت داشت. نميتونستم دست نگه دارم.
ـ آخه يعني چي نميتونستي دست نگهداري؟ چه ضرورتي؟ چه حرفي؟ مگرصد دفعه نگفتم من پانزدهم اين ماه عمل دارم.
ـ اووه حالا كو تا پانزدهم ماه. امروز پنجمه، ده روز فرصت داريم. جورشميكنم. باور كن هر طور شده جور ميكنم.
و زنم حق داشت باور نكند. جوركردن پانصدهزار تومان براي من كاري بود غيرممكن. همين پانصد تومان رفته راهم با هزار زحمت و فشار صرفهجوييهاي جسم فرسا و روح فرسا جمع كرده بوديم. حالا مرحلة بعدي اين بود كه من به لطايف¬الحيلي بتوانم هر جوري شده قضية خريدن اسب را طوري مطرح كنم كه زنم سرزنشام نكند، جيغ نزند وعلاوه بر اين، با چنين مسالهاي كنار بيايد كه بخش كوچكي از درآمد ماهانهمان را براي هزينة علوفه و نگهداري اسب كنار بگذاريم. البته اين توقعي بود كه خيلي زود فهميدم چهقدر ابلهانه بوده. چرا كه واقعاً عصبانيت زنم چيزي نبود كه به اين سادگي قابل توصيف باشد. چيزي بود در حد حيرت مطلق و جنون آني. حيراناز اين كه من چرا اسب خريدهام؟ ميخواهم آن را چه كنم؟ و جنون ناشي از اينبود كه به قول خودش من يك هوس آني و يا يك ايدة ابلهانة عجيب و غريب را برزيبايي و زندگي زنم ترجيح دادهام. بيش¬تر از يك ربع حرف نزد. صدايش راميشنيدم كه با كلمات نامفهومي در آشپزخانه با خودش حرف ميزد و دركابينتها را باز و بسته ميكند. يك بار هم صداي باز كردن در يخچال به گوشم رسيد كه دوباره بستناش خيلي به درازا كشيد، و اين يعني اين كه زنم همان جاجلوي يخچال از بين چندين بسته قرص مختلف به دنبال چند قرص كوچك آرامبخش ميگردد كه بالا بيندازد و آرام شود بعد ناگهان آمد. نشست روبهرويم وباز هم شروع كرد.
ـ ميخواهم همه چي رو برام تعريف كني.
ـ من كه چيز نگفتهاي باقي نذاشتهام.
ـ چرا چرا. جزئيات ماجرا رو بايد موبه مو برام شرح بدي.
ـ خانم تو كه ميدوني حرص خوردن براي من بده. مگر وضعيت قلبم رونميدوني.
ـ من ازت نخواستم حرص بخوري. ميخوام تعريف كني ببينم چطور شده كه يك دفعه خيال اسب خريدن به كلهات زد.
ـ ببين! من فكر ميكنم اين خيال تازهاي نيست. شايد تازگياش براي تو در اينه كه من هيچ وقت برات تعريف نكردم كه اين همه سال هميشه آرزو داشتمكه صاحب يك اسب سفيد بشم.
ـ خوب چرا حالا؟ حالا كه 37 سالته. مريضي. قلبت داغونه. حسابدار يه كارخونة پرت افتادهاي كه وقت سرخاروندن هم پيدا نميكني. از همه مهمتر اينكه وقتي ما احتياج خيلي خيلي مهمتري به اين پول داريم.
ـ من به قصد خريدن اسب بيرون نرفته بودم. در مسير بازگشت از كارخانه، از دور وانتي ديدم كه اسب را ميآورد نزديك كه شدند، انگار بدون اين كه خودمخواسته باشم. دستم خودكار رفت بالا و داد زدم:«دنبال جايي ميگردين؟» يارو گفت: «اين اسب رو براي فروختن ميگردونيم.» منم پرسيدم:«اينجا توي اين بيابون؟» يارو گفت: «اين اسب رو از شهرستان آوردهايم. يه بابايي سفارشداده بود برسه به روز مسابقه. اما حالا انگار پشيمون شده بايد نقدش كنيم نميشه دو مرتبه ببريم شهرستان.» پرسيدم : «خوب حالا چند ميفروشين؟» گفت: «اگر واقعاً سواركاري و دلتو گرفته زياد حساب نميكنيم.» اولش يه ميليونخواستند. بعد سر هفتصد تومن توافق كرديم. دويست تومن را آنجا گرفتند. بقيهش هم قرار بود پونزده روزه بدم. اومدن گفتن ميخوان برن شهرستان.بيش¬تر از اين نميتونن صبر كنن. خوب تو بودي چيكار ميكردي؟»
ـ و لابد اين يكي دو دفعه هم كه غيبت زد تا غروب نيومدي رفته بودي بهاسب سر بزني.
ـ درسته. همينطوره.
بعد زنم با زنندهترين لحن ممكن پرسيد:
ـ حالا حالِ هووي بنده چهطوره؟ ببينم سوارش شدي؟ نترسيدي بيفتي كمرت خرد بشه؟
بعد فوراً بيمعطلي انگار كه اصلاً در بند جواب شنيدن نبوده باشه. برگشتآشپزخانه و من مجبور شدم داد بزنم.
ـ حال اسب خوب نيست مريضه. دامپزشك ميگه شايد بميره.
و بعد از اين ماجرا تا دو روز تمام هيچ حرفي بين ما ردوبدل نشد. صبح زود با حال نزار و مريض از خانه بيرون زدم بدون كيف بدون قصد برگشتن به كارخانه. تمام شب به فكر اسبم بودم. خيلي زود خودم را به مزرعهاي رساندم كه در مقابل مبلغ ناچيزي صاحباش حاضر شده بود تا مدتي اسب را نگهدارد. توي راه نه بهسواري فكر ميكردم. نه به عضلات بيجان و تابان اسبي كه سعي دارد آخرين لحظات يك مسابقه را مال خودش كند. حتي به حال و روز خودم فكر نميكردم. تنها ميخواستم اسب زنده بماند. به مزرعه كه رسيدم از دور اسبم را كه پيشتراز پشت در كوتاه اصطبل به چشم ميخورد. نديدم. ترس برم داشت. اما بيطاري كه آنجا بود خيالم را راحت كرد و گفت: «اسب لااقل تا يه كاه ديگه زنده است. اما در هر صورت موندني نيست». در گوشة دنج و كثيف اصطبل چنان ايستاده بود، در نگاهش چنان حزني بود و نفس كشيدناش آهنگي گرفته بود كه بياختيار بهگريهام واداشت و براي چندين لحظه سرش را در ميان بازوانم نگاه داشتم.
و حالا ساعت هشت و نيم غروب يك جمعة كسالت بار است. زنم برخلاف هميشه بدون يادداشت گذاشتن خانه را ترك كردهم از زير قلبم موجهايي از يكدرد غريب و جانكاه آغاز ميشود و در ظرف چند لحظة بسيار كوتاه به تمام وجودم سرايت ميكند.