ناشناس
Active member
اسب بالدار و من
---------------------------------
سوار بر اسب بالدار تكه هاي كاغذ را روي زمين مي ريزم. اسب بالدار شيهه اي مي كشد و مي گويد : آفرين
مي گويم : مرا به زمين بينداز .
اسب بالدار شيهه ي ديگري مي كشد و مي گويد : نه
فرود مي آيد و مرا آهسته بر زمين مي گذارد.
مي گويم : متشكرم
اسب بالدار شيهه مي كشد و مي گويد : خواهش مي كنم.
فردا صبح شده . هنوز اسب بالدار نيامده . به دنبالش مي روم و مي بينم جايي افتاده است . آن را بر مي دارم و مي بوسمش . بيدار مي شود و مي گويد : كجايم ؟
مي گويم : در خانه خودت .
مي گويد : ببخشيد ، به خواب عميقي فرو رفته بودم
مي گويم : اشكالي ندارد
سوار بر اسب بالدار مي شوم و در داستانهاي خودم گم مي شوم. تاكنون كسي مرا پيدا نكرده است .
نگین