اسب راهب

مردی از کنار جاده ای می گذشت که دید راهبی برای فروختن اسبش آنجا ایستاده است. مرد که در فکر خریدن یک اسب خوب بود ایستاد تا اسب راهب را بررسی کند.

preacher%20and%20horse3.jpg
راهب بر اسب سوار شد و به راه افتاد. مرد دید که راهب هر بار برای راه افتادن اسب به جای اینکه بگوید "برو" می گوید "خدا را شکر" و اسب راه می افتد. بعد هم برای متوقف کردن اسب، به جای اینکه بگوید "هی!" می گفت "آمین" و اسب می ایستاد. مرد برای امتحان کردن اسب آن را از راهب گرفت، سوارش شد و گفت "خدا را شکر". اسب شروع به قدم رفتن کرد. مرد دوباره گفت "خدا را شکر"، و اسب یورتمه رفت. با تکرار "خدا را شکر" اسب شروع به تاخت کرد، تا اینکه مرد متوجه شد به یک پرتگاه نزدیک می شوند. مرد با ترس فریاد زد "هی! هی!" اما اسب همچنان با سرعت می تاخت. مرد ناگهان به یاد آورد که باید چه بگوید، و فریاد زد "آمین! آمین!". و اسب درست در لبه پرتگاه ایستاد. مرد که خیالش راحت شده بود بلافاصله گفت "خدا را شکر"!!


منبع:داستان اسب راهب
 
بالا