mahsa
Member
مادیان جوان گردن بلندش را تکانی داد و بادی به بینی انداخت . چشمان زیبایش تا دورها را کاوید و شوق عجیبی در خود احساس کرد ، برای دویدن ،و دوید، درنواخت گام های آهنگین اش، سم ها انگار که بر زمین نیامده باشند سبک می پریدند و دم و یال بلندش موج بر می داشت. تا دورها را تاخت، جایی نزدیک افق اسبی سرخ نرم و آهسته گام می زد . نزدیک تر شد بر ران ها و پهلوهای خیس از عرقش نواری روشن از نور می درخشید و به تندی نفس نفس می زد .مادیان دانست که او هم به تازگی از تاختی چهار نعل باز ایستاده است. خودش را بی تفاوت نشان داد و به تاختی نرم از کنار اسب سرخ گذشت اما چند لحظه بعد از سرعت خود کاست و آرام شروع به گام زدن کرد. با نگاهی دوباره به پشت سر فهمید که اسب سرخ هیچ توجهی به او نداشته ، و در آرامش گام هایش، تلاطم درون وجود او را دریافت. یال و دم زیبایش را بازی داد و به سمت اسب سرخ برگشت و به طعنه گفت
:"گویا تو هم مانند من دیوانه سرعتی .."
هر دو یکدیگر را برانداز کردند ، اسب سرخ با نگاهی آمیخته به تردید با حرکت سر و گردن موجی به یالهای بلندش انداخت و گفت
:"سرعت نه!! ...پرواز..."
:"پرواز؟! مگر تو یک اسب نیستی؟..."
اسب سرخ سرش را پایین انداخت و با سمش زمین را خراش داد.
:"می دانم آرزوی محالی بنظر می رسد..."
:"فقط به نظر می رسد؟!.. نه!!مطمئن باش که غیر ممکن است."
نفس اسب سرخ دوباره جا افتاده بود. روی پاهای عقب فشاری بیشینه آورد و چهار نعل به سوی_ دور دست ها تاخت ، در کوتاه زمانی با سرعتی حیرت انگیز در خاکستری دور دست و غبار گرفته برای مدتی از زمین جدا شد و گامهایش در هوا می نواختند. اما بزودی این پرش بلند که به پروازی کوتاه شبیه بود پایان یافت. مادیان به دنبال اسب سرخ به تاخت آمد و چند دقیقه بعد او را نفس زنان یافت که با دستش زمین را خراش می داد و پهلو های برآمده اش به آهنگی گویا ، بالا و پایین می رفت.
:"سرعت حیرت انگیزی داری ... عالی بود ...! "
و نزدیک تر شد آن گونه که گرمای تن یکدیگر را حس کردند . اسب سرخ حالا آرام گام می زد و احساس شکست، بیش از خستگی_ عضلات آزارش می داد.
به آسمان نگریست، ابرها مانند گله اسب هایی سفید و خاکستری بر پهنه آسمان می تاختند.
:"نگاهشان کن ، ابرها را می گویم چه پرواز حیرت انگیزی دارند ..."
و مادیان جوان برای نخستین بار در زندگی اش به پرواز ابرها اندیشید.
:"تو خیلی رویایی هستی"
:"شاید اما پرواز برای من یک رویا نیست ، زندگی است"و چشمانش را نومیدانه به خاک خراش داده زیر پایش دوخت. آن روز بیش از آنکه به تمرین پرواز! بپردازد در باره آرزوی پرواز با مادیان جوان سخن گفت و اینکه تا کنون چه تمرینات جان فرسایی داشته ، و مادیان جوان صبورانه گوش می داد.گردش های آن دو از آن پس با هم ادامه یافت و در یکی از همین گردش ها آنقدر در دشت پیش رفتند تا اینکه دشت ناگاه به پایان رسید . آن دو متحیرانه به پرتگاه جلوی پایشان نگریستند، به آبی بی انتهایی که موج می زد و نفس می کشید. نسیم دریایی و بوی هوای نمناک ساحل شوق غریبی را در دل هر دو به جوشیدن واداشت. اسب سرخ با خود اندیشید که اگر با تمام سرعتی که دارد از این پرتگاه به سوی آسمان بتازد حتما" به پرواز در خواهد آمد! و آنچه را اندیشید با مادیان جوان در میان گذاشت. مادیان جوان با حیرت پرسید: "اما اگر پرواز نکردی چه می شود؟ فکرش را کرده ای؟ مرگ در میان صخره ها "
:" اهمیت نمی دهم این هم یک آزمون است اما فقط یک بار امکان پذیر است همین. به هر تقدیر من خواهم پرید زیرا می دانم که از ماندن و افسوس خوردن بسیار بهتر است. گو اینکه در این مدت با تو بودن احساس متفاوتی را تجربه کردم که تا کنون نداشته ام. نمی دانم چه بگویم فقط می دانم دیدن تو چیزی را در وجودم افروخته که به من نیرویی دو چندان می دهد برای پیروز شدن "
مادیان جوان یالهای بلندش را موجی داد و به دریا نگریست قلبش به تپش افتاده بود . اسب سرخ هم در قلبش ضربان شدیدی احساس کرد گویی با نهایت سرعتش تا انتهای دشت دویده باشد و دیگر هیچ یک چیزی نگفت...!
در سحرگاه دیگر روز اسب سرخ و مادیان جوان در حالیکه با تمام وجودشان سم برخاک دشت می کوبیدند تا به نهایت سرعت خود دست پیدا کنند ، از لبه پرتگاه صخره ای به سمت بیکرانه آسمان پریدند . در اوج ناباوری گویی هوا لایه ای از خاک در زیر پایشان باشد، بر آن سم می کوبیدند .و لحظاتی بعد در افق پر از ابر آسمان از دیده ها نا پدید شدند .ماهیگیران و ساحل نشینانی که شاهد این ماجرا بودند تا سالهای سال این شگفتی را برای فرزندانشان باز گو می کردند. وآن ساحل را "ساحل اسب سرخ" نام نهادند.
:"گویا تو هم مانند من دیوانه سرعتی .."
هر دو یکدیگر را برانداز کردند ، اسب سرخ با نگاهی آمیخته به تردید با حرکت سر و گردن موجی به یالهای بلندش انداخت و گفت
:"سرعت نه!! ...پرواز..."
:"پرواز؟! مگر تو یک اسب نیستی؟..."
اسب سرخ سرش را پایین انداخت و با سمش زمین را خراش داد.
:"می دانم آرزوی محالی بنظر می رسد..."
:"فقط به نظر می رسد؟!.. نه!!مطمئن باش که غیر ممکن است."
نفس اسب سرخ دوباره جا افتاده بود. روی پاهای عقب فشاری بیشینه آورد و چهار نعل به سوی_ دور دست ها تاخت ، در کوتاه زمانی با سرعتی حیرت انگیز در خاکستری دور دست و غبار گرفته برای مدتی از زمین جدا شد و گامهایش در هوا می نواختند. اما بزودی این پرش بلند که به پروازی کوتاه شبیه بود پایان یافت. مادیان به دنبال اسب سرخ به تاخت آمد و چند دقیقه بعد او را نفس زنان یافت که با دستش زمین را خراش می داد و پهلو های برآمده اش به آهنگی گویا ، بالا و پایین می رفت.
:"سرعت حیرت انگیزی داری ... عالی بود ...! "
و نزدیک تر شد آن گونه که گرمای تن یکدیگر را حس کردند . اسب سرخ حالا آرام گام می زد و احساس شکست، بیش از خستگی_ عضلات آزارش می داد.
به آسمان نگریست، ابرها مانند گله اسب هایی سفید و خاکستری بر پهنه آسمان می تاختند.
:"نگاهشان کن ، ابرها را می گویم چه پرواز حیرت انگیزی دارند ..."
و مادیان جوان برای نخستین بار در زندگی اش به پرواز ابرها اندیشید.
:"تو خیلی رویایی هستی"
:"شاید اما پرواز برای من یک رویا نیست ، زندگی است"و چشمانش را نومیدانه به خاک خراش داده زیر پایش دوخت. آن روز بیش از آنکه به تمرین پرواز! بپردازد در باره آرزوی پرواز با مادیان جوان سخن گفت و اینکه تا کنون چه تمرینات جان فرسایی داشته ، و مادیان جوان صبورانه گوش می داد.گردش های آن دو از آن پس با هم ادامه یافت و در یکی از همین گردش ها آنقدر در دشت پیش رفتند تا اینکه دشت ناگاه به پایان رسید . آن دو متحیرانه به پرتگاه جلوی پایشان نگریستند، به آبی بی انتهایی که موج می زد و نفس می کشید. نسیم دریایی و بوی هوای نمناک ساحل شوق غریبی را در دل هر دو به جوشیدن واداشت. اسب سرخ با خود اندیشید که اگر با تمام سرعتی که دارد از این پرتگاه به سوی آسمان بتازد حتما" به پرواز در خواهد آمد! و آنچه را اندیشید با مادیان جوان در میان گذاشت. مادیان جوان با حیرت پرسید: "اما اگر پرواز نکردی چه می شود؟ فکرش را کرده ای؟ مرگ در میان صخره ها "
:" اهمیت نمی دهم این هم یک آزمون است اما فقط یک بار امکان پذیر است همین. به هر تقدیر من خواهم پرید زیرا می دانم که از ماندن و افسوس خوردن بسیار بهتر است. گو اینکه در این مدت با تو بودن احساس متفاوتی را تجربه کردم که تا کنون نداشته ام. نمی دانم چه بگویم فقط می دانم دیدن تو چیزی را در وجودم افروخته که به من نیرویی دو چندان می دهد برای پیروز شدن "
مادیان جوان یالهای بلندش را موجی داد و به دریا نگریست قلبش به تپش افتاده بود . اسب سرخ هم در قلبش ضربان شدیدی احساس کرد گویی با نهایت سرعتش تا انتهای دشت دویده باشد و دیگر هیچ یک چیزی نگفت...!
در سحرگاه دیگر روز اسب سرخ و مادیان جوان در حالیکه با تمام وجودشان سم برخاک دشت می کوبیدند تا به نهایت سرعت خود دست پیدا کنند ، از لبه پرتگاه صخره ای به سمت بیکرانه آسمان پریدند . در اوج ناباوری گویی هوا لایه ای از خاک در زیر پایشان باشد، بر آن سم می کوبیدند .و لحظاتی بعد در افق پر از ابر آسمان از دیده ها نا پدید شدند .ماهیگیران و ساحل نشینانی که شاهد این ماجرا بودند تا سالهای سال این شگفتی را برای فرزندانشان باز گو می کردند. وآن ساحل را "ساحل اسب سرخ" نام نهادند.