اسب و آسیابان

ناشناس

Active member
اسب و آسیابان

چندي بود كه آفتاب پشت كوه ها رفته بود و ديگر اثري از پرتوهاي سرخگونش نبود. آسياب هنوز مي‌چرخيد. آسيابان لب از پيپ سفيدش بر نمي داشت. فصل گندم بود. مردم زيادي صف كشيده بودند تا گندم هاشان را آسياب كنند. "اين طرف نه بادي مي آيد و نه آبي جاري است" اين را آسيابان، وقتي كه لبش را از پيپ بر مي داشت، مي گفت. از ديروز تا حالا كه تنها اسب باقي مانده اش مي چرخيد اين را بارها گفته بود و اسب بي چاره هنوز مي چرخيد. پير زني با كيسه اي گندم، كه از بقيه كمتر مي نمود، در ته صف گاهي سرك مي كشيد تا ابتداي صف را ببيند. اما چشمانش سوي آن را نداشت و نا اميد به جاي خود باز مي گشت. همه در صف دربارة آسيابان كه بر بالاي سكو با پيپ سفيدش ژست خاصي گرفته بود، حرف­ها مي گفتند. برخي او را مردي پول پرست و بي رحم مي دانستند، كه رحمي به اسب بي چاره نمي‌كند و لعنت ها به او مي فرستادند. اما با شنيدن حرف نفر ديگر ساكت مي شدند "اگر او بي رحم نباشد چه با گندم هامان كنيم" پس از آن دست از لعنت برمي داشتند و چند نفري او را دعا مي كردند. "آدم خوبي است مي خواهد كار مردم را راه بيندازد و گرنه پول كه هر چه بخواهد در اين چند روزه به دست آورده.." سخنان مردم در هم مي آميخت و آسياب مي چرخيد. پيرزن كه گوش هايش سنگين بود هيچ نمي شنيد و از اين خوشحال بود. فقط دعا مي كرد تاصف كوتاه شود چرا كه پاهايش ديگر طاقت ايستادن نداشت. صف آرام به پيش مي رفت و پيرزن نزديك مي شد آسيابان از اسب قديمي اش مي‌گفت كه چند روز كار كرد و دم بر نياورد. افسوس مي خورد كه چرا آن را فروخته و پس از آن مشغول توصيف حيرت انگيز آن مي شد. گاهي از سكو پايين مي آمد تا گفته هايش را به صورت تصويري نشان دهد. در همين حال بود كه ناگهان خشكش زد. آسياب از كار افتاده بود. آسيابان به داخل دويد. صداي ناله‌هايش بر جسدِ بي جان اسب از بيرون شنيده مي شد. مردم در هم ريخته و از هر طرف پراكنده شدند. پيرزن هنوز مانده بود و رمق آن نداشت تا كيسة گندمش را به دوش بكشد.
 

پیوست ها

  • asiab-1big.jpg
    asiab-1big.jpg
    45.9 کیلوبایت · بازدیدها: 8
  • asiab-1big.jpg
    asiab-1big.jpg
    45.9 کیلوبایت · بازدیدها: 8
بالا