برای اسب سرباز

ناشناس

Active member
برای اسب سرباز 88/05/13 15:57
شاه با لشکریانش در حرکت است . لشکری منظم و کار آزموده همه در صفهای سواره نظام قد بر افراشته و پیاده نظام چون رودی خروشان.
حرکت به طرف دشمن شاه چنان با صلابت است که کمتر کسی خواستار روبرو شدن با اوست . فرمانش را مختصر و خلاصه می دهد ، بعضی مواقع هم که به کسی اعتنا نمی کند نشانگر این است که او مورد عنایت نیست و دیگران از او کناره گیری می کنند . در شهر و کشور او فرمان، فرمان اوست . در عین حال او دوست دارد در دیدارهای عمومی خود را خوش برخورد نشان دهد .به ابراز احساسات مردم با خوشرویی پاسخ می دهد ولی در عین حال سعی دارد حتی در همان حال هم استواری خود را حفظ کند .
همه عازم جنگ هستند او جدی تر از همیشه روی اسب نشسته و صورتش مصمم تر از همیشه است . لشکر بعد از چند روز به محل مورد نظر می رسد سواره نظام و پیاده نظام با نظم کامل در جاهای خود مستقر می شوند . امروز روز جنگ است دشمن که شکستش حتمی است تلاش خود را می کند که به هر نحوی شده جنگ را فرسایشی کند و لشکر منظم شاه را بیشتر در منطقه نگهدارد تا شاید بتواند از شکست کامل خود جلو گیری نماید .
امروز جنگ خیلی سخت در جریان است . یکی از رزمندگان دشمن که تلاش فروانی برای حمله به قلب لشکر یان شاه داشت کشته می شود .
سربازان شاه چنان به سرباز مهاجم حمله می کنند که در دم چندین نیزه و شمشیر در بدن او فرو می رود و پیکر غرق به خونش از روی اسب به زمین می افتد . اسب با دیدن این صحنه چنان وحشت می کند که از خشم پا بر زمین می کوبد . چندین بار به طرف جنازه سوارش می رود ولی گویا طاقت دیدن او را در این حال ندارد . تلاش سربازان شاه برای گرفتن اسب بی نتیجه می ماند . حال اسب رها در میدان می دود و هر لحظه جناحی از لشکر شاه را در هم می ریزد . سربازان از ترس اینکه نکند راه دادن به این اسب باعث شکسته شدن محاصره دشمن شود تمام تلاش خود را برای کشتن او بکار میبرندتا بلکه از شر او راحت شوند . اسب وحشت کرده با نعره های خود وقتی به سمت سواره نظام شاه می تازد همه اسبها آرام و قرار خود را از دست می دهند و سواره نظام در هم می ریزد .
در این لحظه شاه با نگاه غضب آلود به سمت فرماندهانش اشاره میکند که او را دنبال کرده و بکشند .هربار سواره نظام برای کشتن اسب حمله ای تدارک می بیند . یکی از فرماندهان لشکر دشمن با حمله بسوی سواره نظام آنها را ناکام می گذارد .این بار با اشاره شاه دو گروه مامور شدند یک گروه برای حمله به سمت دشمن و گروه بعد به سمت اسب تاختند تا نظم را به اردو گاه باز گردانند . گروه اول حمله ای را به سمت فرمانده جوان آغاز کردند و گروه دوم با تعداد بیشتر ، دایره ای از اسبهای کار آزموده را به دور اسب مهاجم تشکیل دادند. دایره هر لحظه تنگ تر می شد و اسب هر لحظه به وحشتش افزوده می شد .اسب دیگر تسلیم شده و در وسط اسبهای سواره نظام فقط پاهایش را به زمین می کوبید و شیهه می کشید .در این هنگام یکی از نیزداران شاه از اسب خود پیاده شد و قصد کشتن اسب را می کند .در تمام این مدت فرمانده جوان دشمن تمام تلاشش را برای رهایی از چنگ دشمن بکار بسته بود .
در یک لحظه حساس از وسط گروه گذشت تا خود را به فرد مهاجم بر اسب برساند و در همان حال فریاد می زد دست نگهدار!
بر اثر فریاد او که دشت را پر کرده بود همه نگاهها به سمت او برگشت و او که از اسب پیاده شد با نهایت خشم شمشیر خود را بر زمین کوبید طوری که شمشیر تا نیمه در زمین سخت فرو رفت . او با صدایی بلندتری ادامه داد جنگ تمام شد، اسب زبان بسته را نکشید . هنگامی که لشکر دشمن این حرف را شنید نگاهها به سمت پیر مردی که فرماندهی اصلی جنگ بود چرخید .او نیز همچون دیگران از شنیدن این حرف متعجب بود و نگاهش را به فرمانده جوان دوخته بود و او در حالی که به سمت اسب حرکت می کرد .هنگام نزدیک شدن به اسب با صدای لطیف و مهربانانه ای او را به آرامش دعوت می کرد و ازطرفی هم در تایید حرفهای پیشینش دستانش را به علامت پایین آوردن پرچمها حرکت می داد .
فرمانده پیر با دیدن این حرکت از فرمانده جوان ، به پرچم دارانش دستور داد به نشانه تسلیم پرچم ها را پایین بیاورند .
جوان ،دیگر به اسب رسیده بود و اسب با او احساس صمیمیت می کرد . او از میان لشکر که دیوار محکمی برای محاصره درست کرده بود راهی باز کرده و اسب را به سمت دشت رها می کند . اسب به محض اینکه احساس آزادی کرد شروع به تاختن و شیهه کشیدن کرد .در این هنگام شاه که از شکست دشمن آسوده خاطر بود سوار بر اسب در صف مقدم به عده باقی مانده از لشکر دشمن نزدیک می شود .
لشکر دشمن که شکست را پذیرفته و سرهایشان پایین است بی هیچ حرکتی نظاره گر جلال و جبروت شاه هستند .
در این لحظه شاه فرمانده پیر دشمن را خطاب قرار داده و می گوید نظرت درباره پیروزی ما چیست ؟ او که چاره ای ندارد با نهایت شرمندگی از لشکر شاه تعریف می کند . شاه که این تعریف و تمجیدها به مذاقش خوش آمده نگاه افتخار آمیزی به یاران خود می کند و یکی دیگر از لشکریان دشمن را مخاطب قرار داده و می گوید بگو ببینم نظر تو چیست؟ او که صدایش به لرزش افتاده و رنگش پریده است با لکنت پاسخ می دهد لشکر شما واقعا ً بی نظیر است چون به هیچ چیز جز پیروزی فکر نمی کند و از هر چیزی برای پیروز شدن استفاده می کند . حتی اگر چیزی مانع پیروزی آنها شود ،آن را نابود می کند تا به پیروزی برسد .پس لشکر نمونه ای است !
شاه با لبخندی به او اشاره می کند که به جایگاهش برگردد.
در این هنگام نگاه شاه به فرمانده جوان می افتد که ارام و با وقار در صف لشکریانش استاده است .
شاه او را مخاطب قرار می دهد :چرا ان اسب انقدر برایت مهم بود که جانت را به خطر انداختی .
او با ارامش کامل جواب می دهد : آن اسب متعلق به یکی از سربازان خوب من بود که با هم رابطه عاطفی قوی داشتند ،دیدید وقتی صاحبش کشته شد چه بی تابی می کرد .
حال که سرباز من مرده بود حداقل کاری که می توانستم بکنم نجات اسبش بود .
شاه لبخند تحقیر امیزی می زند و می گوید :تو خودت و دیگران را بخاطر یک اسب تسلیم کردی .
او این بار محکمترجواب می دهد :من مثل شما چشم را بر همه چیز جز قدرت نبسته ام ،اگر جنگ می کنم برای حفظ حرمت هاست .
بعد با صدای رساتر که همه بشنوند ادامه می دهد :اگر قهرمانان یک ملت در ارمانهایشان شکست بخورند حتی اگر در جنگ پیروز شوند مردمانشان شکست خورده اند ،ولی اگر در جنگ از ارمانهایشان پیروی کنند حتی اگر شکست بخورند ملت شان پیروز است .
شاه از شنیدن این سخنان که چهره اش برافروخته شدبود با ضربی سنگین شمشیر فولادیش جوان را نقش زمین می کند .
با افتاد جوان بر زمین گویی در آن دشت وسیع هیچ کس نفس نمی کشید.
شاه یک لحظه یاد دوستانش افتاد که با کوچکترین خطا به بدترین مجازات از دربارش رانده شده بودند ولی این جوان برای قدردانی از سربازش جانش را به خطر انداخته بود این در حالی بود که او بدون اجازه فرمانده اش به قلب سپاه شاه حمله کرده بود .
یک لحظه شاه بخودش امد و برای شکستن سکوت فریاد زد :دیگر لازم نیست به شهر شکست خورده ای برویم که ادمهای حقیری مثل این جوان در آن زندگی می کنند ،این اخلاق نیست این ترس است ،این کج فهمی است ،اخلاق ان است که بایدبرای سربلندی ملت جان را به خطر انداخت .
همه می دانستند او چه می گوید .
شاه رو به فرمانده دشمن کرد و گفت :چون شما در مقابل من شکست را پذیرفتید از خون شما می گذرم و از ویرانی و غارت کشورتان صرف نظر می کنم اما اگر بار دیگر بین ما جنگی شود یک نفر هم از شما را رنده نخواهم گذاشت .
در همه این مدتی که شاه رجز می خواند تمام لشکر خودش و همه لشکر دشمن چشم بر جنازه جوان داشتن که اسبش بر بالای سر او استاده بود و هر از گاهی با صدای ارام شیهه صاحبش را برای بلند شدن تکان می داد .
شاه اسبش را برگرداند و با صدای بلندی گفت برمی گردیم و حرکت کرد . لشکر شاه در حال عقب گرد نگاهشان به جوان بود که حرکت کردند و از مقابل لشکر تسلیم شده دشمن دور و دورتر شدند .
فرمانده پیر لشگر شکست خورده از اسب پیاده شد و به سمت فرمانده جوانش رفت و او را در اغوش کشید و با تمام وجود گریست ،با صدای بلند او دشت ،اسمان و زمین می گریستند .
پس از مدتی لشکر شکست خورد در پشت جنازه فرمانده جوان بسوی شهر در حرکت بود .
شهر که هرلحظه نزدیکترو نزدیکتر می شود در ماتم و سکوت کامل منتظر فرزندان خود بود .
از طرفی دیگر شاه هم در باز گشت به کشورش در سکوت بود و لشکرش هم انگار پیروزی بدست نیاورده و دشمن را ادب نکرده اند در سکوت کامل پشت شاه که دیگر به نظرشان آن جاه جلال را نداشت در حرکت بودند .
 
بالا