ناشناس
Active member
تابستاني كه اسبي سفيد و قشنگ داشتيم
مترجم: بهزاد قادري
روزي از روزهاي خوش دوران كودكي كه نه ساله بودم و دنيا پر از چيزهاي عالي بود كه به تصور درآيد و زندگي هنوز رويايي لذت بخش و پر رمز و راز بود، پسر دائيم «مراد» كه همه، جز من، او را خل مي پنداشتند ساعت4 صبح به سراغم آمد و به پنجره اطاقم تقه زد و بيدارم كرد.
صدا زد: «آرام».
از تخت پريدم پائين و از پنجره به بيرون نگاه كردم.
آنچه به چشم مي ديدم باور نكردني بود.
هنوز صبح نشده بود، ولي تابستان بود وهمين كه سپيده مي زد چند دقيقه اي طول نمي كشيد كه همه جا حسابي روشن مي شد و ديگر آدم نمي توانست باور كند كه خواب است و آنچه مي بيند رويايي بيش نيست.
پسر دائيم «مراد» سوار بر اسب بود، اسبي سفيد و قشنگ.
از پنجره به بيرون سرك كشيدم و چشمهايم را ماليدم.
او به زبان ارمني گفت: آره درسته، خواب نمي بيني، ايني كه مي بيني يه اسبه. اگه مي خواي سوار شي بجنب.
مي دانستم كه پسر دايي ام «مراد» بيشتر از همه آنها كه اشتباهي به دنيا آمده اند، از زنده بودنش لذت مي برد، اما اين كارش ديگر باور نكردني بود.
اولاً، بزرگترين چيزي كه از همان اوايل در ذهنم نقش بسته بود اسب بود و بزرگترين آرزويم اسب سواري. اين جنبه خوب قضيه بود. ثانياً، طايفه آس و پاسي بوديم.
همين باعث مي شد آن روز صبح به چشمهايم اعتماد نكنم.
آس و پاس بوديم و آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم. اهل فاميل همه اينطور بودند. هر دسته از طايفه «قره اوغلانيان» دچار مسخره ترين و در عين حال شگفت آورترين نوع ممكن فقر در دنيا بودند. هيچ كس سر در نمي آورد چه طور و از كجا صنار سي شاهي در مي آورديم تا شكممان را سير كنيم. حتي ريش سفيد هاي طايفه هم از اين كار سر در نمي آورند. اما از همه اين ها مهمتر اين كه به خاطر امانت و درستكاري شهره خاص و عام بوديم. يازده قرني مي شد كه به خاطر امانت و درستكاري سر زبان ها بوديم، حتي وقتي هم كه از ثروتمندترين مردم جايي بوديم كه دوست داشتيم فكر كنيم دنياست، باز هم به خاطر امانت و درستكاري معروف بوديم. در درجه اول مناعت طبع داشتيم و در درجه دوم امين بوديم، و دست آخر به صواب و ناصواب اعتقاد داشتيم. هيچ كدام از افراد فاميل ما حتي حاضر نبود كسي را بدوشد چه رسد به اين كه دزدي هم بكند.
در نتيجه، گر چه اسب را به چشم مي ديدم، كه خيلي هم قشنگ بود، و با بيني ام بوي خوشش را حس مي كردم، و با گوش هايم صداي نفسش را، كه خيلي هم هيجان انگيز بود، مي شنيدم نمي توانستم باور كنم كه حضور اسب در آنجا به پسر دائيم «مراد» يا من يا كس ديگري در خانواده ما خواب يا بيدار- ربطي داشته باشد، زيرا كه يقين داشتم پسر دائيم نمي توانست اسب بخرد، خب اگر نمي توانست اسب بخرد پس حتماً اين را دزديده بود و من نمي خواستم اين را باور كنم.
در طايفه «قره اوغلانيان» كسي نمي توانست دزد باشد.
اول به پسر دائيم و بعد به اسب خيره شدم. در او و اسب، سكون و ملاحتي روحاني وجود داشت كه از يك سو باعث مسرتم مي شد و از سوي ديگر مرا مي ترساند.
گفتم: «مراد! اسبو از كجا دزديدي؟»
گفت: «اگه مي خواي سوار شي از پنجره بپر اينور.»
پس درست بود. او اسب را دزديده بود. برو برگرد هم نداشت. آمده بود پيش من كه بگويد: ميل خودته، اگه دوست داري بيا سوار شو.
با خودم گفتم فرق است بين آن كه اسب مي دزدد تا از آن سواري بگيرد و آن كه چيز ديگري، مثلاً پول، مي دزدد. تا آنجا كه عقل من قد مي داد، اين نوع دزدي اصلاً دزدي به حساب نمي آمد. اگر آدم مثل من و پسر دائيم «مراد» ديوانه اسب باشد، اسم اين كار را دزدي نمي گذارد. تا وقتي قصد فروش اسب را نداشته باشي نمي شود اسمش را گذاشت دزدي و البته خوب مي دانستم كه ما هيچ وقت اسب را نمي فروختيم.
گفتم: «بذار لباس بپوشم.»
گفت: «باشه، ولي زود باش.»
هول هولكي لباسم را پوشيدم.
از پنجره پريدم توي حياط و پريدم پشت اسب و نشستم پشت سر پسر دائيم «مراد» آن سال ساكن خيابان «وال نات» بوديم كه در حومه شهر بود. از خانه ما به آن طرف حومه شهر شروع مي شد: تاكستان ها و باغ هاي ميوه، جوي هاي آب، و راه هاي مال رو. سه دقيقه نكشيد كه رسيديم به خيابان «اوليو» و اسب شروع كرد به يورتمه رفتن. هوا تميز و فرح بخش بود. يورتمه رفتن اسب محشر بود! پسر دائيم «مراد» كه همه افراد فاميل او را خل مي پنداشتند، زد زير آواز، يعني شروع كرد به عربده كشيدن.
هر طايفه اي به نحوي رگ خل گري را با خود دارد، و در طايفه ما، پسر دائيم مراد، از پشتِ خل هاي مادر زاد بود. قبل از او دايي خسرو، آدمي عظيم الجثه با كله بزرگ و موي سياه و سبيلي بلند كه نظيرش در حوالي دره «سن واكين» پيدا نمي شد- اين افتخار را داشت. او آنقدر تند خو، زود رنج، و بي شكيب بود كه هر كس داشت حرف مي زد با فرياد او كه مي گفت: «مهم نيست، فكر شو نكن» زبانش را گاز مي گرفت و لال مي شد.
او فقط همين را مي گفت، حالا طرف در چه موردي حرف مي زد مهم نبود.
يك بار پسرش «آراك» هشت كوچه را دويده بود تا به پدرش كه رفته بود سلماني محل سبيلش را صفا بدهد، بگويد كه خانه شان آتش گرفته. اين جناب خسرو خودش را سيخ گرفته و گفته بود: مهم نيست، فكر شو نكن!. سلماني گفته بود: پسرت ميگه خونه تون آتيش گرفته! فرياد باز هم با فرياد گفته بود: بسه ديگه، گفتم كه مهم نيست. گرچه پدر «مراد»، «سهراب» بود اما او بيشتر به «خسرو» رفته بود. در طايفه ما وضع اين طوري بود. آدم مي توانست پدر جسم فرزندش باشد، اما اين بدان معني نبود كه پدرِ روحش هم مي توانست باشد. توزيع انواع روحيات از همان اول در طايفه ما نامنظم و شانسي بوده است.
دو نفري سوار اسب بوديم و پسر دائيم مراد، آواز مي خواند. تا آنجا كه مي شد فهميد و دست كم طبق گفته بعضي همسايه ها، ما هنوز در محدوده اي بوديم كه محله خودمان به حساب مي آمد. اسب را به حال خودش گذاشتيم كه هر طور دوست دارد برود.
دست آخر پسر دائيم، مراد، گفت: « پياده شو. مي خوام تنهايي سوارش شم.»
گفتم: «مي ذاري منم تنهايي سوار شم؟»
پسر دايي ام گفت: »اين ديگه به اسب مربوطه، بپر پايين.»
گفتم: «اسب كه حتماً مي ذاره سوارش شم.»
گفت: «بعداً معلوم مي شه. يادت باشه در من چيزي هست كه اسب خوشش مي آد.
گفتم: «خب تو در خودت هر چه داشته باشي، منهم دارم.»
گفت: «واسه سلامتي تو هم كه شده، خدا كنه اين طوري باشه، بپر پايين.»
از اسب پريدم پايين و پسر دائيم مراد، با پاشنه پا زد به گرده اسب و گفت، برو »وزير«!
اسب روي دو پايش بلند شد، شيهه اي كشيد و مثل برق از جا كند و اين قشنگ ترين و با مزه ترين چيزي بود كه تا آن وقت ديده بودم. پسر دائيم مراد با اسب از محوطه اي كه پوشيده از علف خشكيده بود، رد شد وبه جوي آبي رسيد و از روي آن پريد و پنج دقيقه بعد، خيس عرق برگشت. خورشيد داشت بالا مي آمد.
گفتم: «حالا نوبت منه كه سوار شم.»
پسر دائيم مراد از اسب پريد پايين.
گفت: «بيا سوار شو.»
با يك جست پريدم پشت اسب و لحظه اي ترس برم داشت. بدترين وضعي كه بتوان فكرش را كرد. اسب تكان نخورد.
پسر دائيم مراد گفت: «با پا بزن تو گرده ش، چرا معطلي؟ بايد قبل از اين كه سر و كله آدما پيدا بشه اسبو برگردونيم سرجاش.»
با پا زدم به گرده اسب. دوباره اسب روي دو پا بلند شد، شيهه اي كشيد و بعد از جا كند. حسابي دست و پايم را گم كرده بودم. اسب عوض اين كه به طرف علفزار و جوي آب برود، مسير جاده را گرفت و رفت طرف تاكستان «ديگران حلبيان» و شروع كرد به پريدن از روي تاك ها. از روي هفتمين تاك نپريده بود كه من كله معلق شدم و افتادم زمين. اسب همين طوري راهش را گرفت و رفت.
پسر دايي ام مراد در امتداد جاده دوان دوان خودش را به من رساند. فرياد زد: «دلم واسه تو نسوخته، بايد اسبو بگيريم. تو از اين طرف برو منم از اون طرف. اگه تو بهش رسيدي باهاش مهربون باش. منم همين دور و برا هستم.»
جاده را گرفتم و رفتم. او هم رفت طرف علفزار و جوي آب. تا اسب را گير آورد و برگشت، نيم ساعتي طول كشيد.
گفت: «خيله خب، بپر بالا. الان ديگه همه بيدار شدن.»
گفتم: «حالا چيكار كنيم؟»
گفت: «يا مي بريمش جاي اولش يا تا فردا صبح قايمش مي كنيم.»
او اصلاً ناراحت نبود. مي دانستم اسب را قايم مي كند و به جاي اولش نخواهد برد. به هر ترتيب براي مدتي هم كه شده، اسب را سر جاي اولش نمي برد.
گفتم: «كجا قايمش كنيم؟»
گفت: «من يك جايي رو بلدم.»
گفتم: «چند وقته اين اسبو دزديدي؟»
ناگهان شصتم خبر دار شد كه او مدتي است صبح ها مي رود اسب سواري و امروز صبح هم دنبال من آمده بود، فقط به خاطر اين كه مي دانست چقدر عاشق اسب سواري هستم.
گفت: «كي بود گفت «دزدي»؟»
گفتم: «به هر حال، چند وقته كه صبح ها مياي اسب سواري؟»
گفت: «امروز صبح بار اوله»
گفتم: «راس مي گي؟»
گفت: «معلومه كه نه، ولي اگر گير بيفتيم غير از اين نبايد بروز بدي. دوست ندارم دروغ بگيم. پس تنها چيزي كه مي دوني اينه كه ما دو تا همين امروز صبح اسب سواري رو شروع كرديم.»
گفتم: «باشه.»
او اسب را بي سر و صدا برد طرف طويله تاكستان مخروبه اي كه روزگاري باعث افتخار كشاورزي به نام «فتواجيان» بود. در طويله كمي جو و علوفه وجود داشت. بعد راه افتاديم طرف منزل.
او گفت: «براي رام كردن اسب خيلي زحمت كشيده ام. اولش مي خواست چموش بازي درآره، ولي همون طور كه گفتم در من چيزي هست كه اسب خوشش مياد مي تونم ازش بخوام هر كاري كه من مي خوام بكنه. اسبا زبون منو مي فهمن.
گفتم: «چطوري اين كاررو مي كني؟»
گفت: «من با اسب تفاهم دارم.»
گفتم: «درست، اما چه جور تفاهمي؟»
گفت: «تفاهمي صاف و ساده.»
گفتم: «خب، دوست دارم بدونم چطوري با اسب به تفاهم ميرسن.»
گفت: «تو هنوز بچه اي. وقتي سيزده ساله بشي ياد مي گيري.»
رفتم خانه و صبحانه اي مفصل خوردم.
بعدازظهر آن روز دايي «خسرو» براي سيگار و قهوه آمد خانه ما. او در اطاق نشيمن مشغول نوشيدن قهوه و دود كردن سيگار شد و از ولايت گفت. بعد كشاورزي به نام »جان بايرو« كه آشوري بود و به خاطر بي همزباني، زبان ارمني را ياد گرفته بود آمد منزل ما. مادرم براي مهمان تنهاي ما قهوه و توتون آورد و او براي خودش سيگاري پيچيد و قهوه را سر كشيد و سيگارش را دود كرد و دست آخر، در حالي كه با حسرت آه مي كشيد، گفت: «از اسب سفيدم كه يه ماه قبل دزديدنش خبري نيست. هيچ سر در نمي آرم.»
دايي خسرو حسابي از كوره در رفت و با فرياد گفت: «مهم نيست. يعني گم شدن يه سب اين قدر مهمه؟ مگه همگي مون خونه و كاشونه مونو از دست نداديم؟ ديگه اين اِز و چِز واسه يه اسب يعني چه؟»
«جان بايرو« گفت: «واسه تو كه شهري هستي مساله اي نيست، اما من با درشكه ام چيكار كنم؟ درشكه بي اسب به چه درد مي خوره؟»
دايي خسرو فرياد زد كه مهم نيست.
«جان بايرو» گفت: «ده كيلومتر راهو تا اينجا پياده اومده ام.»
دايي خسرو فرياد زد كه پا داري ديگه! پا واسه همينه.
كشاورز گفت: «پاي چپم اذيت مي كنه.»
دايي خسرو فرياد زد كه مهم نيست، فكر شو نكن.
كشاورز گفت: «اسبه شصت دلار واسم آب خورده.»
دايي خسرو گفت: «من تف ميندازم به هر چي پوله.»
او از جايش بلند شد و با عصبانيت از خانه خارج شد و پشت سرش در توري را محكم بست.
مادرم اين كار كشاورز را توجيه كرد. گفت: «اون دل نازكه. دليلشم اينه كه اينجا طاقت نمي آره، اونم آدمي با سر و هيكل اون« كشاورز رفت و من هم يكراست رفتم خانه پسر دايي ام مراد.
او زير درخت هلو نشسته بود و داشت با بال سينه سرخِ جوجه اي كه نمي توانست پرواز كند ور مي رفت تا شايد بنحوي بال را جا بيندازد.
مشغول حرف زدن با پرنده كوچك بود.
گفت: «چي شده؟»
گفتم: «اون كشاورزه، «جان بايرو»، اومده بود خونه ما. اسبشو مي خواد. يك ماهه كه اسب را نيگر داشتي. حالا مي خوام قول بدي تا من سواري ياد نگرفتم اسبو پس ندي.»
پسر دائيم مراد گفت: «يك سال طول مي كشه تا سواري ياد بگيري.»
گفتم: «مي شه يك سال هم نيگرش داشت.»
پسر دائيم مراد با عصبانيت از جايش بلند شد.
فرياد زد كه، چي؟ داري يكي از اعضاي طايفه »قره اوغلانيان« روبه دزدي تشويق ميكني؟ اسب بايد برگرده پيش صاحب اصليش.
گفتم: «كي؟»
گفت:«دست كم تا شيش ماه ديگه»
پرنده را در آسمان رها كرد. پرنده اول سختش بود كه بپرد و دوبار هم سقوط كرد، اما بالاخره توانست خودش را بگيرد و تعادلش را در آسمان حفظ كند.
طي دو هفته هر رو ز صبح من و پسردائيم مراد اسب را از مخفيگاهش، طويله مخروبه آن تاكستان، بيرون ميآورديم و سوارش ميشديم و هر صبح، نوبت به من كه ميرسيد، اسب از روي تاكها و درختهاي كوچك ميپريد و مرا به زمين ميزد و خودش در ميرفت. با همه اين حرفها اميدوار بودم به وقتش مثل پسردائيم بتوانم اسب سواري كنم.
يك روز صبح وقتي داشتيم اسب را به مخفيگاهش يعني طويله تاكستان متروكه «فتواجيان» ميبرديم، برخورديم به »جان بايرو« كه داشت ميآمد طرف شهر.
پسردائيم مراد گفت: بذار من باهاش حرف بزنم. در من چيزي هست كه كشاورزا خوششون ميآد.
پسردائيم مراد گفت : «صبح به خير جان بايرو!»
«جان بايرو» با اشتياق اسب را ورانداز كرد.
گفت:«صبح به خير بچههاي دوستان من. اسم اسبتون چيه؟»
پسردائيم مراد به ارمني گفت: اسمشو گذاشتيم:«عشق من».
«جان بايرو» گفت: «واسه اسبي به اين قشنگي اسم خوبيه. حاضرم قسم بخورم كه اين همون اسبيه كه يه ماه پيش ازم دزديدن. ميتونم دندوناشو ببينم؟»
«مراد» گفت: «البته كه ميتونين».
كشاورز دهان اسب را باز كرد .
گفت: «تك تك دندوناش گواهي ميدن كه اين همون اسبه. اگه پدر مادراتونو نميشناختم ميتونستم قسم بخورم كه اين همون اسبه. خوب ميدونم كه پدر و مادراتون آدماي درستكاري هستن. با اين وجود، اسبه اونقدر شبيه اسب منه كه انگاري يه سيبو از وسط نصف كرده باشن. آدم شكاك بيشتر به چشماش اعتماد ميكنه تا به دلش. خداحافظ دوستاي جوونم.
پسردائيم مراد گفت: «خداحافظ جان بايرو».
روز بعد، صبح اول وقت اسب را برديم مزرعه «جان بايرو» و در طويله بستيمش. سگها بي آن كه سر و صدا كنند دنبال ما آمدند.
يواشكي به پسردائيم مراد گفتم: «فكر ميكردم سگها بگيرنمون.»
او گفت:«كساي ديگه رو آره، اما در من چيزي هست كه سگا خوششون ميآد».
پسردائيم مراد سر اسب را در آغوش گرفت، دماغش را چسباند به دماغ اسب، با دست صورت اسب را نوازش كرد، و بعد رفتيم پي كارمان.
بعد از ظهر همان روز جان بايرو با درشكهاش آمد خانه ما و اسبش را كه دزديده بودند و حالا پسش آورده بودند به مادرم نشان داد.
او گفت: «نميدونم چي بگم. اسب از قبل هم سرحال تره، شكر خدا خوش اخلاقترم شده».
دايي خسرو كه در اطاق نشيمن نشسته بود از كوره در رفت و فرياد زد :«ساكت باش مرد!ساكت! اسبتو واست پسآوردن. فكرشو نكن».
ويليام سارويان(1981-1908)
نويسنده ارمنيالاصل ساكن آمريكا بود كه رومانها، داستانهاي كوتاه و نمايشنامههاي او به خاطر تركيب بديع و جالبي از طنز و تخيل در جهان مشهورند.
يك از بهترين كتابهايش مجموعه قصهاي است به نام »اسم من آرام است«، كه ده سال از زندگي يكي از ارامنه بنام آرام قره اوغلانيان،7تا17سالگي او را به تصوير كشيده است .
سارويان مانند مارك تواين و همينگوي با ساده نويسي و تناقضهاي پنهان و پوشيده خواننده را به نوشتههاي خود جلب ميكند.
□
مترجم: بهزاد قادري
روزي از روزهاي خوش دوران كودكي كه نه ساله بودم و دنيا پر از چيزهاي عالي بود كه به تصور درآيد و زندگي هنوز رويايي لذت بخش و پر رمز و راز بود، پسر دائيم «مراد» كه همه، جز من، او را خل مي پنداشتند ساعت4 صبح به سراغم آمد و به پنجره اطاقم تقه زد و بيدارم كرد.
صدا زد: «آرام».
از تخت پريدم پائين و از پنجره به بيرون نگاه كردم.
آنچه به چشم مي ديدم باور نكردني بود.
هنوز صبح نشده بود، ولي تابستان بود وهمين كه سپيده مي زد چند دقيقه اي طول نمي كشيد كه همه جا حسابي روشن مي شد و ديگر آدم نمي توانست باور كند كه خواب است و آنچه مي بيند رويايي بيش نيست.
پسر دائيم «مراد» سوار بر اسب بود، اسبي سفيد و قشنگ.
از پنجره به بيرون سرك كشيدم و چشمهايم را ماليدم.
او به زبان ارمني گفت: آره درسته، خواب نمي بيني، ايني كه مي بيني يه اسبه. اگه مي خواي سوار شي بجنب.
مي دانستم كه پسر دايي ام «مراد» بيشتر از همه آنها كه اشتباهي به دنيا آمده اند، از زنده بودنش لذت مي برد، اما اين كارش ديگر باور نكردني بود.
اولاً، بزرگترين چيزي كه از همان اوايل در ذهنم نقش بسته بود اسب بود و بزرگترين آرزويم اسب سواري. اين جنبه خوب قضيه بود. ثانياً، طايفه آس و پاسي بوديم.
همين باعث مي شد آن روز صبح به چشمهايم اعتماد نكنم.
آس و پاس بوديم و آه نداشتيم كه با ناله سودا كنيم. اهل فاميل همه اينطور بودند. هر دسته از طايفه «قره اوغلانيان» دچار مسخره ترين و در عين حال شگفت آورترين نوع ممكن فقر در دنيا بودند. هيچ كس سر در نمي آورد چه طور و از كجا صنار سي شاهي در مي آورديم تا شكممان را سير كنيم. حتي ريش سفيد هاي طايفه هم از اين كار سر در نمي آورند. اما از همه اين ها مهمتر اين كه به خاطر امانت و درستكاري شهره خاص و عام بوديم. يازده قرني مي شد كه به خاطر امانت و درستكاري سر زبان ها بوديم، حتي وقتي هم كه از ثروتمندترين مردم جايي بوديم كه دوست داشتيم فكر كنيم دنياست، باز هم به خاطر امانت و درستكاري معروف بوديم. در درجه اول مناعت طبع داشتيم و در درجه دوم امين بوديم، و دست آخر به صواب و ناصواب اعتقاد داشتيم. هيچ كدام از افراد فاميل ما حتي حاضر نبود كسي را بدوشد چه رسد به اين كه دزدي هم بكند.
در نتيجه، گر چه اسب را به چشم مي ديدم، كه خيلي هم قشنگ بود، و با بيني ام بوي خوشش را حس مي كردم، و با گوش هايم صداي نفسش را، كه خيلي هم هيجان انگيز بود، مي شنيدم نمي توانستم باور كنم كه حضور اسب در آنجا به پسر دائيم «مراد» يا من يا كس ديگري در خانواده ما خواب يا بيدار- ربطي داشته باشد، زيرا كه يقين داشتم پسر دائيم نمي توانست اسب بخرد، خب اگر نمي توانست اسب بخرد پس حتماً اين را دزديده بود و من نمي خواستم اين را باور كنم.
در طايفه «قره اوغلانيان» كسي نمي توانست دزد باشد.
اول به پسر دائيم و بعد به اسب خيره شدم. در او و اسب، سكون و ملاحتي روحاني وجود داشت كه از يك سو باعث مسرتم مي شد و از سوي ديگر مرا مي ترساند.
گفتم: «مراد! اسبو از كجا دزديدي؟»
گفت: «اگه مي خواي سوار شي از پنجره بپر اينور.»
پس درست بود. او اسب را دزديده بود. برو برگرد هم نداشت. آمده بود پيش من كه بگويد: ميل خودته، اگه دوست داري بيا سوار شو.
با خودم گفتم فرق است بين آن كه اسب مي دزدد تا از آن سواري بگيرد و آن كه چيز ديگري، مثلاً پول، مي دزدد. تا آنجا كه عقل من قد مي داد، اين نوع دزدي اصلاً دزدي به حساب نمي آمد. اگر آدم مثل من و پسر دائيم «مراد» ديوانه اسب باشد، اسم اين كار را دزدي نمي گذارد. تا وقتي قصد فروش اسب را نداشته باشي نمي شود اسمش را گذاشت دزدي و البته خوب مي دانستم كه ما هيچ وقت اسب را نمي فروختيم.
گفتم: «بذار لباس بپوشم.»
گفت: «باشه، ولي زود باش.»
هول هولكي لباسم را پوشيدم.
از پنجره پريدم توي حياط و پريدم پشت اسب و نشستم پشت سر پسر دائيم «مراد» آن سال ساكن خيابان «وال نات» بوديم كه در حومه شهر بود. از خانه ما به آن طرف حومه شهر شروع مي شد: تاكستان ها و باغ هاي ميوه، جوي هاي آب، و راه هاي مال رو. سه دقيقه نكشيد كه رسيديم به خيابان «اوليو» و اسب شروع كرد به يورتمه رفتن. هوا تميز و فرح بخش بود. يورتمه رفتن اسب محشر بود! پسر دائيم «مراد» كه همه افراد فاميل او را خل مي پنداشتند، زد زير آواز، يعني شروع كرد به عربده كشيدن.
هر طايفه اي به نحوي رگ خل گري را با خود دارد، و در طايفه ما، پسر دائيم مراد، از پشتِ خل هاي مادر زاد بود. قبل از او دايي خسرو، آدمي عظيم الجثه با كله بزرگ و موي سياه و سبيلي بلند كه نظيرش در حوالي دره «سن واكين» پيدا نمي شد- اين افتخار را داشت. او آنقدر تند خو، زود رنج، و بي شكيب بود كه هر كس داشت حرف مي زد با فرياد او كه مي گفت: «مهم نيست، فكر شو نكن» زبانش را گاز مي گرفت و لال مي شد.
او فقط همين را مي گفت، حالا طرف در چه موردي حرف مي زد مهم نبود.
يك بار پسرش «آراك» هشت كوچه را دويده بود تا به پدرش كه رفته بود سلماني محل سبيلش را صفا بدهد، بگويد كه خانه شان آتش گرفته. اين جناب خسرو خودش را سيخ گرفته و گفته بود: مهم نيست، فكر شو نكن!. سلماني گفته بود: پسرت ميگه خونه تون آتيش گرفته! فرياد باز هم با فرياد گفته بود: بسه ديگه، گفتم كه مهم نيست. گرچه پدر «مراد»، «سهراب» بود اما او بيشتر به «خسرو» رفته بود. در طايفه ما وضع اين طوري بود. آدم مي توانست پدر جسم فرزندش باشد، اما اين بدان معني نبود كه پدرِ روحش هم مي توانست باشد. توزيع انواع روحيات از همان اول در طايفه ما نامنظم و شانسي بوده است.
دو نفري سوار اسب بوديم و پسر دائيم مراد، آواز مي خواند. تا آنجا كه مي شد فهميد و دست كم طبق گفته بعضي همسايه ها، ما هنوز در محدوده اي بوديم كه محله خودمان به حساب مي آمد. اسب را به حال خودش گذاشتيم كه هر طور دوست دارد برود.
دست آخر پسر دائيم، مراد، گفت: « پياده شو. مي خوام تنهايي سوارش شم.»
گفتم: «مي ذاري منم تنهايي سوار شم؟»
پسر دايي ام گفت: »اين ديگه به اسب مربوطه، بپر پايين.»
گفتم: «اسب كه حتماً مي ذاره سوارش شم.»
گفت: «بعداً معلوم مي شه. يادت باشه در من چيزي هست كه اسب خوشش مي آد.
گفتم: «خب تو در خودت هر چه داشته باشي، منهم دارم.»
گفت: «واسه سلامتي تو هم كه شده، خدا كنه اين طوري باشه، بپر پايين.»
از اسب پريدم پايين و پسر دائيم مراد، با پاشنه پا زد به گرده اسب و گفت، برو »وزير«!
اسب روي دو پايش بلند شد، شيهه اي كشيد و مثل برق از جا كند و اين قشنگ ترين و با مزه ترين چيزي بود كه تا آن وقت ديده بودم. پسر دائيم مراد با اسب از محوطه اي كه پوشيده از علف خشكيده بود، رد شد وبه جوي آبي رسيد و از روي آن پريد و پنج دقيقه بعد، خيس عرق برگشت. خورشيد داشت بالا مي آمد.
گفتم: «حالا نوبت منه كه سوار شم.»
پسر دائيم مراد از اسب پريد پايين.
گفت: «بيا سوار شو.»
با يك جست پريدم پشت اسب و لحظه اي ترس برم داشت. بدترين وضعي كه بتوان فكرش را كرد. اسب تكان نخورد.
پسر دائيم مراد گفت: «با پا بزن تو گرده ش، چرا معطلي؟ بايد قبل از اين كه سر و كله آدما پيدا بشه اسبو برگردونيم سرجاش.»
با پا زدم به گرده اسب. دوباره اسب روي دو پا بلند شد، شيهه اي كشيد و بعد از جا كند. حسابي دست و پايم را گم كرده بودم. اسب عوض اين كه به طرف علفزار و جوي آب برود، مسير جاده را گرفت و رفت طرف تاكستان «ديگران حلبيان» و شروع كرد به پريدن از روي تاك ها. از روي هفتمين تاك نپريده بود كه من كله معلق شدم و افتادم زمين. اسب همين طوري راهش را گرفت و رفت.
پسر دايي ام مراد در امتداد جاده دوان دوان خودش را به من رساند. فرياد زد: «دلم واسه تو نسوخته، بايد اسبو بگيريم. تو از اين طرف برو منم از اون طرف. اگه تو بهش رسيدي باهاش مهربون باش. منم همين دور و برا هستم.»
جاده را گرفتم و رفتم. او هم رفت طرف علفزار و جوي آب. تا اسب را گير آورد و برگشت، نيم ساعتي طول كشيد.
گفت: «خيله خب، بپر بالا. الان ديگه همه بيدار شدن.»
گفتم: «حالا چيكار كنيم؟»
گفت: «يا مي بريمش جاي اولش يا تا فردا صبح قايمش مي كنيم.»
او اصلاً ناراحت نبود. مي دانستم اسب را قايم مي كند و به جاي اولش نخواهد برد. به هر ترتيب براي مدتي هم كه شده، اسب را سر جاي اولش نمي برد.
گفتم: «كجا قايمش كنيم؟»
گفت: «من يك جايي رو بلدم.»
گفتم: «چند وقته اين اسبو دزديدي؟»
ناگهان شصتم خبر دار شد كه او مدتي است صبح ها مي رود اسب سواري و امروز صبح هم دنبال من آمده بود، فقط به خاطر اين كه مي دانست چقدر عاشق اسب سواري هستم.
گفت: «كي بود گفت «دزدي»؟»
گفتم: «به هر حال، چند وقته كه صبح ها مياي اسب سواري؟»
گفت: «امروز صبح بار اوله»
گفتم: «راس مي گي؟»
گفت: «معلومه كه نه، ولي اگر گير بيفتيم غير از اين نبايد بروز بدي. دوست ندارم دروغ بگيم. پس تنها چيزي كه مي دوني اينه كه ما دو تا همين امروز صبح اسب سواري رو شروع كرديم.»
گفتم: «باشه.»
او اسب را بي سر و صدا برد طرف طويله تاكستان مخروبه اي كه روزگاري باعث افتخار كشاورزي به نام «فتواجيان» بود. در طويله كمي جو و علوفه وجود داشت. بعد راه افتاديم طرف منزل.
او گفت: «براي رام كردن اسب خيلي زحمت كشيده ام. اولش مي خواست چموش بازي درآره، ولي همون طور كه گفتم در من چيزي هست كه اسب خوشش مياد مي تونم ازش بخوام هر كاري كه من مي خوام بكنه. اسبا زبون منو مي فهمن.
گفتم: «چطوري اين كاررو مي كني؟»
گفت: «من با اسب تفاهم دارم.»
گفتم: «درست، اما چه جور تفاهمي؟»
گفت: «تفاهمي صاف و ساده.»
گفتم: «خب، دوست دارم بدونم چطوري با اسب به تفاهم ميرسن.»
گفت: «تو هنوز بچه اي. وقتي سيزده ساله بشي ياد مي گيري.»
رفتم خانه و صبحانه اي مفصل خوردم.
بعدازظهر آن روز دايي «خسرو» براي سيگار و قهوه آمد خانه ما. او در اطاق نشيمن مشغول نوشيدن قهوه و دود كردن سيگار شد و از ولايت گفت. بعد كشاورزي به نام »جان بايرو« كه آشوري بود و به خاطر بي همزباني، زبان ارمني را ياد گرفته بود آمد منزل ما. مادرم براي مهمان تنهاي ما قهوه و توتون آورد و او براي خودش سيگاري پيچيد و قهوه را سر كشيد و سيگارش را دود كرد و دست آخر، در حالي كه با حسرت آه مي كشيد، گفت: «از اسب سفيدم كه يه ماه قبل دزديدنش خبري نيست. هيچ سر در نمي آرم.»
دايي خسرو حسابي از كوره در رفت و با فرياد گفت: «مهم نيست. يعني گم شدن يه سب اين قدر مهمه؟ مگه همگي مون خونه و كاشونه مونو از دست نداديم؟ ديگه اين اِز و چِز واسه يه اسب يعني چه؟»
«جان بايرو« گفت: «واسه تو كه شهري هستي مساله اي نيست، اما من با درشكه ام چيكار كنم؟ درشكه بي اسب به چه درد مي خوره؟»
دايي خسرو فرياد زد كه مهم نيست.
«جان بايرو» گفت: «ده كيلومتر راهو تا اينجا پياده اومده ام.»
دايي خسرو فرياد زد كه پا داري ديگه! پا واسه همينه.
كشاورز گفت: «پاي چپم اذيت مي كنه.»
دايي خسرو فرياد زد كه مهم نيست، فكر شو نكن.
كشاورز گفت: «اسبه شصت دلار واسم آب خورده.»
دايي خسرو گفت: «من تف ميندازم به هر چي پوله.»
او از جايش بلند شد و با عصبانيت از خانه خارج شد و پشت سرش در توري را محكم بست.
مادرم اين كار كشاورز را توجيه كرد. گفت: «اون دل نازكه. دليلشم اينه كه اينجا طاقت نمي آره، اونم آدمي با سر و هيكل اون« كشاورز رفت و من هم يكراست رفتم خانه پسر دايي ام مراد.
او زير درخت هلو نشسته بود و داشت با بال سينه سرخِ جوجه اي كه نمي توانست پرواز كند ور مي رفت تا شايد بنحوي بال را جا بيندازد.
مشغول حرف زدن با پرنده كوچك بود.
گفت: «چي شده؟»
گفتم: «اون كشاورزه، «جان بايرو»، اومده بود خونه ما. اسبشو مي خواد. يك ماهه كه اسب را نيگر داشتي. حالا مي خوام قول بدي تا من سواري ياد نگرفتم اسبو پس ندي.»
پسر دائيم مراد گفت: «يك سال طول مي كشه تا سواري ياد بگيري.»
گفتم: «مي شه يك سال هم نيگرش داشت.»
پسر دائيم مراد با عصبانيت از جايش بلند شد.
فرياد زد كه، چي؟ داري يكي از اعضاي طايفه »قره اوغلانيان« روبه دزدي تشويق ميكني؟ اسب بايد برگرده پيش صاحب اصليش.
گفتم: «كي؟»
گفت:«دست كم تا شيش ماه ديگه»
پرنده را در آسمان رها كرد. پرنده اول سختش بود كه بپرد و دوبار هم سقوط كرد، اما بالاخره توانست خودش را بگيرد و تعادلش را در آسمان حفظ كند.
طي دو هفته هر رو ز صبح من و پسردائيم مراد اسب را از مخفيگاهش، طويله مخروبه آن تاكستان، بيرون ميآورديم و سوارش ميشديم و هر صبح، نوبت به من كه ميرسيد، اسب از روي تاكها و درختهاي كوچك ميپريد و مرا به زمين ميزد و خودش در ميرفت. با همه اين حرفها اميدوار بودم به وقتش مثل پسردائيم بتوانم اسب سواري كنم.
يك روز صبح وقتي داشتيم اسب را به مخفيگاهش يعني طويله تاكستان متروكه «فتواجيان» ميبرديم، برخورديم به »جان بايرو« كه داشت ميآمد طرف شهر.
پسردائيم مراد گفت: بذار من باهاش حرف بزنم. در من چيزي هست كه كشاورزا خوششون ميآد.
پسردائيم مراد گفت : «صبح به خير جان بايرو!»
«جان بايرو» با اشتياق اسب را ورانداز كرد.
گفت:«صبح به خير بچههاي دوستان من. اسم اسبتون چيه؟»
پسردائيم مراد به ارمني گفت: اسمشو گذاشتيم:«عشق من».
«جان بايرو» گفت: «واسه اسبي به اين قشنگي اسم خوبيه. حاضرم قسم بخورم كه اين همون اسبيه كه يه ماه پيش ازم دزديدن. ميتونم دندوناشو ببينم؟»
«مراد» گفت: «البته كه ميتونين».
كشاورز دهان اسب را باز كرد .
گفت: «تك تك دندوناش گواهي ميدن كه اين همون اسبه. اگه پدر مادراتونو نميشناختم ميتونستم قسم بخورم كه اين همون اسبه. خوب ميدونم كه پدر و مادراتون آدماي درستكاري هستن. با اين وجود، اسبه اونقدر شبيه اسب منه كه انگاري يه سيبو از وسط نصف كرده باشن. آدم شكاك بيشتر به چشماش اعتماد ميكنه تا به دلش. خداحافظ دوستاي جوونم.
پسردائيم مراد گفت: «خداحافظ جان بايرو».
روز بعد، صبح اول وقت اسب را برديم مزرعه «جان بايرو» و در طويله بستيمش. سگها بي آن كه سر و صدا كنند دنبال ما آمدند.
يواشكي به پسردائيم مراد گفتم: «فكر ميكردم سگها بگيرنمون.»
او گفت:«كساي ديگه رو آره، اما در من چيزي هست كه سگا خوششون ميآد».
پسردائيم مراد سر اسب را در آغوش گرفت، دماغش را چسباند به دماغ اسب، با دست صورت اسب را نوازش كرد، و بعد رفتيم پي كارمان.
بعد از ظهر همان روز جان بايرو با درشكهاش آمد خانه ما و اسبش را كه دزديده بودند و حالا پسش آورده بودند به مادرم نشان داد.
او گفت: «نميدونم چي بگم. اسب از قبل هم سرحال تره، شكر خدا خوش اخلاقترم شده».
دايي خسرو كه در اطاق نشيمن نشسته بود از كوره در رفت و فرياد زد :«ساكت باش مرد!ساكت! اسبتو واست پسآوردن. فكرشو نكن».
ويليام سارويان(1981-1908)
نويسنده ارمنيالاصل ساكن آمريكا بود كه رومانها، داستانهاي كوتاه و نمايشنامههاي او به خاطر تركيب بديع و جالبي از طنز و تخيل در جهان مشهورند.
يك از بهترين كتابهايش مجموعه قصهاي است به نام »اسم من آرام است«، كه ده سال از زندگي يكي از ارامنه بنام آرام قره اوغلانيان،7تا17سالگي او را به تصوير كشيده است .
سارويان مانند مارك تواين و همينگوي با ساده نويسي و تناقضهاي پنهان و پوشيده خواننده را به نوشتههاي خود جلب ميكند.
□