خاطرات اسب يمين‌الملك

reihaneh

Member
■ 29 بهمن 1299
اصطبل سابق را دارند مرمت مي‌كنند. ما را آورده‌اند آخوري نمناك و تاريك. يمين‌الملك امروز بالشخصه آمد دستي به يال و گردنم كشيد و پيشاني‌ام را بوسيد و گفت: نگران نباش جانم نمي‌گذاريم زياده اينجا بماني. جايت را مي‌سازيم بهتر از سابق. بي‌تابي نكني جانم. آب و علف به موقع بخوري جانم. مي‌دهم آقا رجب هر روز قشويت بكشد جانم.
اصطبل را هر روز نظافت مي‌كردند ولي اينجا خيلي بوي سرگين مي‌دهد. بدتر چيز ديگر كه آزار مي‌دهد اين خر سياه و وراج است كه بلاانقطاع حرف مي‌زند. امان از مصاحبت ناجنس. ما را چه كار به خرها؟ وقتي جو مي‌خورد به طرز ناجور ملچ ملوچ مي‌كند كه حال هر چه ستوران است به هم مي‌زند.
خره مي‌گفت: شنيدم امروز واحدهايي از تيپ قزاق به فرماندهي يكي به اسم رضاخان شصت تير دارند مي‌آيند طهران كار قاجار را بسازند. بعد از گفتن اين حرف خنده‌اي خركي سر مي‌دهد كه يال به تنم سيخ مي‌شود. عرعرش به كشيدن ناخن آدمي بر آهن زنگ‌زده مي‌ماند. بعد مي‌نشيند روي كپه‌ي علف كنار آخور و با همان ملچ ملوچ از خاطراتش با ماچه‌خرها تعريف مي‌كند. بسيار حال به‌هم‌زن و كريه است.

■ 30 بهمن 1299
يك ماديان عربي آورده‌اند در محوطه و ميرآخور آن را دور مي‌گرداند. ميرآخور به مش‌رجب مي‌گويد احمدشاه به فرنگ رفته و مي‌خواهند هنگامي كه شاه بازگشت ماديان را پيشكش نمايند ولي چون گفته‌اند روزهاي ديگر خبرهايي هست فعلاً اينجا بماند.
ماديان سفيد است مثل همين برفي كه ديشب آمد و با يال‌هاي دراز و يورتمه‌اي دل‌انگيز مي‌خرامد و هوش از سر هر اسبي مي‌برد. خره آب دهانش سرازير شده و در حال نظاره‌ي ناجور به اوست. او را به گونه‌‌اي گاز مي‌گيرم كه عرعركنان تا طويله‌اش مي‌دود. مش‌رجب هم نامردي نكرده بين راه با چوب يكي به كفلش مي‌زند كه عر و جيغش به هوا مي‌رود. من هم با شيطنت مي‌خندم. ماديان را كه رها مي‌كنند آرام آرام به او نزديك مي‌شوم و چاق سلامتي مي‌كنم.
- اهلاً و سهلاً! مرحبا بكم؟ اشلونك؟ مساء الخير...
ماديان چشمان شهلايش را به سمت من مي‌گرداند و مي‌گويد:
- آخر كدام اسب و ماديان ديده‌ايد كه عربي حرف بزند؟ من هم چون شما به زبان اسبي حرف مي‌زنم!
بعد مي‌گويد كه نامش «سحاب» است. بعد نام من را مي‌پرسد. مي‌گويم: نمي‌دانم اين صاحبم مرا «جانم» صدا مي‌زند شايد نامم همين باشد ولي اسب خوبي هستم. تازه دارم خاطرات يوميه‌ام را مي‌نويسم. مي‌خواهي نشانت دهم؟
بعد با هم آشنا مي‌شويم. به او علف تازه تعارف مي‌كنم و زندگي اسبي در همين طويله‌ي تاريك و نمناك نيز گوارا مي‌شود.

■ اول اسفند 1299
الاغ ذيشعور شرم نمي‌كند. شيطان مي‌گويد بزنم با يك جفتك به اسفل‌السافلين الاغ‌ها روانه‌اش سازم. هر روز با ماچه‌خري سرگردان است. مي‌دانم آخرش كوفت مي‌گيرد و مي‌ترسم ما هم مبتلا شويم. امروز پشت انبار كاه يك گوني يافتم كه الاغ سياه روي آن نامه‌اي عاشقانه‌ براي ماچه‌خر كبلايي سليم نوشته بدين قرار:
«سلامي به لطافت شبدر، به خوشمزگي جو، به صفاي چمن‌زاران و به تردي علف‌هاي تازه حضور انور شما ماچه‌خر محترم. اين كمترين، نره‌خري هستم كه اولين بار از طالع بلندم شما را در يك روز عاشقانه‌ي آفتابي كنار بركه هنگامي كه كبلايي سليم شما را به آبخوري آورده ملاقات كرده و يك دل نه صد دل عاشق شما شده و از آن روز اين عشق خرانه خواب و خوراك و علف را از من گرفته و از دوري شما خرغلت‌زنان، عرعرهاي حزن‌انگيزي سر مي‌دهم كه حتي دل سگ‌هاي آبادي را به درد مي‌آورد.
اول قصد آن داشتم كه يوم‌الدانكيتاين اين نامه را كه با اشك ديده و با غم بسيار بر گوني نوشته‌ام خدمت‌تان بدهم اما ديدم اين عاشق پالان‌سوز تا رسيدن آن روز من را از هستي ساقط خواهد كرد. به همين جهت و در اقدامي خرپسندانه نشستم و با دلي خونين و سُمي لرزان و دمي آويزان اين نامه را خدمت شما نوشتم و هم‌اكنون كه اين نامه را مي‌نويسم يك خط در ميان عرعرهاي جانكاهي نيز سر مي‌دهم. اميد دارم كه عشق خرانه‌ي من را پذيرا باشيد و با همديگر در سرزمين رويايي الاغ‌ها جفتك بيندازيم و به زودي وصلت كنيم».
زيرش را هم به رسم امضاي آدميان سُم زده بود. فقط نفهميدم يوم‌الدانكيتاين چه صيغه‌اي باشد؟ به گمانم از كلمات خفيه‌ي عالم خران است. پدرسوخته‌ي الاغ.
روي علف‌ها دراز مي‌كشم و به سحاب فكر مي‌كنم كه امروز برده بودند نعلش كنند. اميدوارم دردش نيايد.

■ دوم اسفند 1299
اندكي بيقرارم. ديشب خواب ديدم سحاب در دشتي سبز به گمانم جايي مثل تركمن‌ صحرا يا دشت مغان بود به سوي من مي‌تاخت و من نيز با شوق به سوي او مي‌رفتم. وقتي به من رسيد با وحشت ديدم كه سر ندارد. الاغ سياه هم آنجا بين ما بود و با عرعرهاي كريهي مي‌خنديد. صداي عرعرهاي انكرالاصوات او در دشت مي‌پيچيد. با وحشت از خواب پريدم.
خارج از آخور همان صداي عرعر بلند مي‌آمد. مش رجب با چوب افتاده بود به جان الاغ سياه و تا مي‌خورد او را مي‌زد تا ميرآخور وساطت كرد. به گمانم در باب آنچه ذكرش رفت زياده ناپرهيزي كرده و كبلايي سليم را از دست مش رجب شاكي كرده بود.
بعد ميرآخور مش رجب را آرام نموده نشستند با هم چپقي بكشند. مش رجب مي‌گويد خبرها ناگوار است. نان پيدا نمي‌شود و اعيان در حال فرار هستند. مي‌گويند فوج قزاق‌ها به طهران نزديك شده‌اند.

■ سوم اسفند 1299
سحاب از صبح نيامد، يمين‌الملك هم. اصطبل مرمت نشده يك فوج قزاق به اتفاق اسب‌هايشان اينجا ريختند. از نجابت اسب‌ها در آنان نشاني نبود. مثل خر گرسنه به آخورها حمله كردند. شيهه مي‌كشيدند و مي‌خنديدند. مي‌گفتند چند روز است در راه طهران بوده‌اند چند فوج قزاق جابجا كرده‌اند. گفتند امروز واحدهاي تيپ قزاق طهران را تصرف كردند.
گفتند سيد ضياء رئيس‌الوزرا و رضاخان شصت‌تير سردار سپه شد. يمين‌الملك را هم به همراه خيلي‌هاي ديگر گرفتند. گفتند ماديان سفيدي سوارش بوده كه قزاق‌ها تير دركردند در خيابان. گفتند تيري خورده پهلوي ماديان و كمي بعد تمام كرده. يمين‌الملك را هم گرفته به محبس بردند. باورم نشد گفتم اين اسب‌هاي نانجيب قزاق سربسرم مي‌گذارند. تا عصر كه مش رجب غمزده زين خونين سحاب را آورد و به ميخي آويزان كرد.
ماديان من.... سحاب من... همه‌ي آرزويم را كشتند. ديوانه مي‌شوم، رم مي‌كنم. شيهه مي‌كشم. حصار چوبي محوطه را مي‌شكنم. ميرآخور و مش رجب هراسان سر به دنبالم مي‌گذارند. اما نمي‌توانند مرا بگيرند. دو سه نفر قزاق تفنگ به دوش را كه مي‌خواهند افسارم را بگيرند با جفتك به ديوار مي‌دوزم و سر به خيابان مي‌گذارم. خيابان پر از دسته‌هاي قزاق است. مردم و كالسكه‌چي‌ها هراسان از جلويم كنار مي‌روند. آژان‌ها سوت مي‌كشند. آن قدر مي‌تازم تا از طهران خارج شوم و روي تپه‌اي تا شب كه از پا بيفتم رو به آسمان شيهه مي‌كشم.
 

سنا

Active member
الهي بميرم واسه اسبه!! :( :(
اما وژدانا نامه ي خره خيلي تووووپ بود كلي خنديدم :D :D :D
 
ممنون
خیلی جالب و غم انگیز بود
بیچاره عشقش که مرد...
ادامه این داستان ها رو ندارین ریحانه خانم ؟
خاطرات بقیه روزهای اسبه موجود نیست ؟
 

پیوست ها

  • Horses.jpg
    Horses.jpg
    36 کیلوبایت · بازدیدها: 19
  • Horses.jpg
    Horses.jpg
    36 کیلوبایت · بازدیدها: 20

fatima

Member
چقد زیبا بود. این نوشته نشون میده که عشق با ارزش ترین چیزیه که هر موجودی هر کجای دنیا میتونه داشته باشه و داشتنش نیاز به شرایط خاصی نداره. البته هر موجودی به ارزش عشق واقف نیست...
 

reihaneh

Member
پاسخ : خاطرات اسب يمين‌الملك

ممنون از همه دوستان به خاطر توجه تون :)

مـــحــمــد رضــــا گفت:
ادامه این داستان ها رو ندارین ریحانه خانم ؟
خاطرات بقیه روزهای اسبه موجود نیست ؟
متاسفانه نه ،مطلب از وبلاگ نقطه ته خط نوشته ناصر خالدیان بود و فکر نمیکنم ادامه دار بوده باشه
 
بالا