امیر صادقی
Member
شاه صفوی دو وزیر به نام های شیخ بهائی (ره) و سید میرداماد (ره) داشت. روزی از روزها، شاه با دو وزیرش، سوار بر اسب از شهر خارج شدند. مرحوم شیخ بهائی چنان با سرعت حرکت می نمود که بر سید سبقت می گرفت. سلطان در این میان خواست تا هر دو وزیرش را بیازماید. جلو آمد تا به شیخ بهایی رسید سپس چنین گفت : شما بسیار انسان متواضعی هستید چرا که اسب خود را تاختید و جلو حرکت کردید، ولی چون سید تکبر دارد در بیابان هم با تکبر و غرور راه می رود ! شیخ پاسخ داد : مطلب چنین نیست که شاه تصور کرده بلکه قضیه از این قرار است که سید در راه رفتن سعی میکند باوقار باشد و من از اسب سید در حیرتم که چگونه پاهایش به زمین فرو نمی رود با آن که کوه علمی بر دوش دارد !! شاه قدری از سرعت خود کاسته تا به سید رسید، به او چنین گفت : راه رفتن شما همچون یک عالم بزرگ است، لکن راه رفتن شیخ مانند یک انسان سبک سر است که رعایت وقار و آرامش را نمی کند ! سید در جواب فرمود : مسئله این چنین نیست، زیرا دلیل این طرز راه رفتن سبک سری نیست و من تعجب از اسب شیخ میکنم که چگونه با سرعت می رود شاید علتش شوقی است که چنین انسان با علم و ایمانی را بر پشت خود دارد !!
روزی اسب كشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد.
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.
اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كرد.
با هر تكه گل كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .
آن مسلمان گرچه گفتي : آفرين * آفرين بر قاضي و حكمي چنين
ليك بودش ديگران آن جا قطار * مدعي ها بود او را ، چار چار
گفت با خود تا كه قاضي چون كند * او مگر اين صعب را آسان كند
رفت چون مردِ يهودي از ميان * پيش آمد ، ديگري از شاكيان
گفت شاكي : اسب من كرده ست كور * رفته از آن چشمِ بس زيباش نور
اسب بوده ست اين چنين و آن چنان * نيست ديگر مثل وي ، در اين جهان
مرد گفت : آري ولي ني عمد بود * خويش تاوان مي دهم ، اما چه سود
گفت قاضي : قيمتِ اسبت بگو * گفت : من قيمت نمي خواهم ز او
نيست مانندي برايِ اسبِ من * گو شدي يك كيسه زر او را ثمن
گفت قاضي : آن مسلمان را كه زود * نيم كيسه زر دهد ، پيش از قعود
زآن سپس ، از اسب بنمايد جدا * نيمِ سهمِ خويش را ، مردِ خدا
تيغ تيزي دادش و گفتا كه : هي * سهم خود را كن جدا ، اي نيك پي
داد زد : فرياد ، ميرد در زمان * با همين يك چشم مي بيند نشان
گفت : آري ، پس تو راضي شو از او * تا بماند زنده اين اسبِ نكو
مرد شد راضي ، نوشتند آن تمام * هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام
آمد از آن جا رود ، گفتش : هلا * گر نبودت زاو شكايت پس چرا
خود بياورديش تا اين جا ، به پيش * دور كردي مرد را ، از اهلِ خويش
گفت كاتب را نمايد احتساب * توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب
عاقبت پانصد درم دادي به مرد * مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد
اسب را برداشت ، رفتي در زمان * تا به ماند ، هم ز امروزش نشان
مردى ديد خرى در جوى آب افتاده به منظور كمك به صاحب خر دم خر را گرفت كه او را بلند كند. دم خر كنده شد. مرد پا به فرار گذاشت و صاحب خر به دنبال او مىدويد. در حال فرار مرد اسبى را ديد كه صاحبش دنبالش مىدود و فرياد مىزد اسب مرا بگيريد. مرد سنگى به طرف اسب انداخت كه به چشم اسب خورد و كورش كرد. صاحب اسب نيز به دنبال مرد شروع كرد به دويدن. مرد از ديوار خانهاى بالا رفت و پريد پايين كه روي بيمارى افتاد و بيمار درجا كشته شد. پسر بيمار هم افتاد دنبال مرد. مرد دوان دوان به در خانهاى رسيد آن را با عجله باز كرد تا وارد خانه شود و در به شكم زن حاملهاى خورد و جنين سقط شد. شوهر زن نيز دنبال مرد افتاد. تا آخر مرد را گرفتند و همگى او را نزد قاضى بردند. مرد در فرصتى مناسب رشوه كلانى به قاضى داد و قاضى را خريد. قاضى به شوهر زن حامله گفت كه بايد زنش را طلاق بدهد تا به عقد مرد دربيايد و بعد از نه ماه كه بچهدار شدند باز مرد او را به شوهرش برگرداند. به پسر بيمار گفت تو هم بايد از بالاى ديوار روى بيمار مرد بپرى و به صاحب اسب گفت چون يك چشم اسب كور شده بايد اسب را از وصط نصف كنى و پول وزن نصف اسب را از مرد بگيرى. صاحب خر كه اين شيوه قضاوت را ديد رو به قاضي گفت:+خر ما از كرگى دم نداشت.
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"
-----------------------------------------------------------------------
روزی اسب كشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد.
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند.
اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كرد.
با هر تكه گل كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد .
-----------------------------------------------------------------------
آن مسلمان گرچه گفتي : آفرين * آفرين بر قاضي و حكمي چنين
ليك بودش ديگران آن جا قطار * مدعي ها بود او را ، چار چار
گفت با خود تا كه قاضي چون كند * او مگر اين صعب را آسان كند
رفت چون مردِ يهودي از ميان * پيش آمد ، ديگري از شاكيان
گفت شاكي : اسب من كرده ست كور * رفته از آن چشمِ بس زيباش نور
اسب بوده ست اين چنين و آن چنان * نيست ديگر مثل وي ، در اين جهان
مرد گفت : آري ولي ني عمد بود * خويش تاوان مي دهم ، اما چه سود
گفت قاضي : قيمتِ اسبت بگو * گفت : من قيمت نمي خواهم ز او
نيست مانندي برايِ اسبِ من * گو شدي يك كيسه زر او را ثمن
گفت قاضي : آن مسلمان را كه زود * نيم كيسه زر دهد ، پيش از قعود
زآن سپس ، از اسب بنمايد جدا * نيمِ سهمِ خويش را ، مردِ خدا
تيغ تيزي دادش و گفتا كه : هي * سهم خود را كن جدا ، اي نيك پي
داد زد : فرياد ، ميرد در زمان * با همين يك چشم مي بيند نشان
گفت : آري ، پس تو راضي شو از او * تا بماند زنده اين اسبِ نكو
مرد شد راضي ، نوشتند آن تمام * هر دو بگذشتند و طي شد پس كلام
آمد از آن جا رود ، گفتش : هلا * گر نبودت زاو شكايت پس چرا
خود بياورديش تا اين جا ، به پيش * دور كردي مرد را ، از اهلِ خويش
گفت كاتب را نمايد احتساب * توشه ي آن مرد و هم مزدِ كتاب
عاقبت پانصد درم دادي به مرد * مزدِ منشي ها و بعضي اهلِ درد
اسب را برداشت ، رفتي در زمان * تا به ماند ، هم ز امروزش نشان
-----------------------------------------------------------------------
مردى ديد خرى در جوى آب افتاده به منظور كمك به صاحب خر دم خر را گرفت كه او را بلند كند. دم خر كنده شد. مرد پا به فرار گذاشت و صاحب خر به دنبال او مىدويد. در حال فرار مرد اسبى را ديد كه صاحبش دنبالش مىدود و فرياد مىزد اسب مرا بگيريد. مرد سنگى به طرف اسب انداخت كه به چشم اسب خورد و كورش كرد. صاحب اسب نيز به دنبال مرد شروع كرد به دويدن. مرد از ديوار خانهاى بالا رفت و پريد پايين كه روي بيمارى افتاد و بيمار درجا كشته شد. پسر بيمار هم افتاد دنبال مرد. مرد دوان دوان به در خانهاى رسيد آن را با عجله باز كرد تا وارد خانه شود و در به شكم زن حاملهاى خورد و جنين سقط شد. شوهر زن نيز دنبال مرد افتاد. تا آخر مرد را گرفتند و همگى او را نزد قاضى بردند. مرد در فرصتى مناسب رشوه كلانى به قاضى داد و قاضى را خريد. قاضى به شوهر زن حامله گفت كه بايد زنش را طلاق بدهد تا به عقد مرد دربيايد و بعد از نه ماه كه بچهدار شدند باز مرد او را به شوهرش برگرداند. به پسر بيمار گفت تو هم بايد از بالاى ديوار روى بيمار مرد بپرى و به صاحب اسب گفت چون يك چشم اسب كور شده بايد اسب را از وصط نصف كنى و پول وزن نصف اسب را از مرد بگيرى. صاحب خر كه اين شيوه قضاوت را ديد رو به قاضي گفت:+خر ما از كرگى دم نداشت.
-----------------------------------------------------------------------
اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : " سکه رو که انداختم . راه می افته"