دهقان و مرد سوار

ناشناس

Active member
دهقان و مرد سوار

کوستاريکا

دهقان بومي فقيري در جاده‌اي که به « نيکويا» مي‌پيوست سفر مي‌کرد. اين مرد سرخ‌پوست عازم نيکويا بود تا در مراسم بزرگ مذهبي يکي از مقدسات به نام « گوادالوپ» شرکت کند. اما مسافت ميان دهکدة او که در دامنة کوه زيبايي قرار داشت تا نيکويا زياد بود و بعلاوه او توبرة سنگيني هم بر دوش داشت که در آن توشة سفرش را گذاشته بود. اين توبره محتوي موز‌هاي رسيده و انبه و ماهي دودي و خوراکي‌هاي ديگر بود. اما جاده پر از گردوخاک بود و هوا گرم. دهقان سرخ‌پوست در ساية درختي نشست تا بياسايد.
همان‌طور که آنجا نشسته بود سواري را ديد که با اسبش در جاده مي‌آمد. مرد سوار هم زير ساية درخت دهنة اسب را کشيد و به اسب اجازة چرا داد و خودش هم به دهقان سري تکان داد يعني زير‌دست نوازي کرد و گفت:« روز بخير». سرخ‌پوست هم جواب داد:« روزبخير» و نگاهي به اسب براق پول‌دار کرد و با خود انديشيد اگر مي‌توانست با اين بار سنگين سواره به مقصد برود چه کيفي داشت.
و با لحني دوستانه از سوار پرسيد:« آقا کجا تشريف مي‌بريد؟»
سوار جواب داد:« به نيکويا.»
دهقان گفت :« چه تصادف خوبي! من هم براي شرکت در جشن گوادالوپ به نيکويا مي‌روم.»
سوار شانه‌اش را بالا انداخت.
دهقان گفت:« آقا راه دور است و آفتاب تند و بار من هم سنگين است، اجازه مي‌دهيد ترک اسب شما سوار بشوم؟»
سوار مرد سرخ‌پوست و توبره‌اش را ورانداز کرد و سر تکان داد و گفت:« متأسفانه گمان نمي‌کنم اسب من بتواند من و شما و بارتان را هم حمل بکند.»
سرخ‌پوست از اين جواب سربالا نرنجيد بلکه به سادگي گفت:« آقا، اگر اين توبرة سنگين من که محتوي زاد راه است پا مي‌داشت و مي‌توانست راه برود زحمتي نداشتم اما اين توبره کاملاَ بيچاره و بي‌پاست و آدم بايد آن را به دوش بکشد. بنابراين کاش اجازه مي‌داديد اسب شما توبرة مرا برايم به نيکويا ببرد و من هم پياده از دنبال شما خواهم آمد.»
باز مرد سوار سر تکان داد و گفت:
« من نمي‌توانم بار حيوان را با توبرة شما سنگين‌تر بکنم.» اين را گفت و به سمت نيکويا تاخت کرد.
مرد سرخ‌پوست رفتن او را تماشا کرد و وقتي سوار و اسب از نظرش ناپديد شد با خود گفت:« حال که پياده بايد بروم پس غذايي خواهم خورد تا قوّت داشته باشم.» توبره‌اش را باز کرد و طعامي بيرون آورد و شروع کرد به خوردن. يک بطر شراب هم در‌آورد و چند جرعه نوشيد. سر فرصت و با آسودگي و رضايت خورد و نوشيد.
در همين موقع مرد سوار پولدار و از خودراضي به فکر سرخ‌پوست و تقاضاي کمک او بود و با خود مي‌گفت که:« اگر دوستانم مرا با بار و بنديل اين سرخ‌پوست مي‌ديدند چه‌ها که نمي‌گفتند!» اما در عين حال نمي‌توانست از فکر بار و بنديل مرد سرخ‌پوست منفک بشود زيرا از سوراخ توبره موز و انبة دهقان را ديده بود و حتي يادش بود که سر يک بطري هم از توبره بيرون بود.
آفتاب به داغي بر او مي‌تافت و کم‌کم فهميد که گرسنه و تشنه است و هنوز خيلي راه تا نيکويا مانده. ناگهان دهنة اسب را کشيد و ايستاد و با خود گفت:« عجب احمقي بودم. توبرة اين دهقان پر از خوردني و آشاميدني بود. حتماَ مرا هم به خوردن و آشاميدن دعوت مي‌کرد.»
سر اسب را برگرداند و به همان جايي که سرخ‌پوست را ديده بود تاخت کرد. درست همان وقتي به او رسيد که دهقان داشت توبره‌اش را مي‌بست. روي زمين زير درخت باقي‌ماندة غذاي سرخ‌پوست ديده مي‌شد.
سوار گفت:« ببين من فکرش را کردم و تصميم گرفته‌ام که به تو کمک کنم و توبره‌ات را ترک اسبم بگذارم. بيا خورجينت را بگذار اينجا.»
سرخ‌پوست تبسمي کرد و گفت:« متشکرم آقا. اما حالا وضع فرق کرده من غذا خورده‌ام و پاهايم قوت گرفته بعلاوه توبره‌ام هم خيلي سبک‌تر شده، حالا مي‌توانم پياده به نيکويا بروم و اسباب زحمت شما هم نشوم.»
و توبره را انداخت روي دوشش و راه نيکويا را در پيش گرفت.
سوار مغرور هم ناچار به راه افتاد زيرا کار ديگري نداشت بکند جز آن که افسوس غذاي خوبي را بخورد که از دست داده بود. زيرا در موقعش از انجام کار نيکي که در قدرت خود داشت امتناع ورزيده بود.
حروف‮چين: شراره گرمارودي
 
بالا