راه و بي راه-داستانی

ناشناس

Active member
چون اسب هم در این داستان نقش دارد این داستان را در انجمن گذاشتم




راه و بي راه

يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند. ر

راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجين و خورجين را بست ترك اسب و از دروازه شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند. ر

يك ميدان آن طرفتر ديد يك سوار ديگر هم دارد مي رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد كه او هم مسافر است. راه خوشحال شد كه همسفري پيدا كرده و سختي راه برايش آسان مي شود. كمي كه رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسيد «اسم شريفت چيست؟» ر

مرد جواب داد «بي راه.» ر

راه گفت «اين ديگر چه جور اسمي است؟» ر

مرد گفت «من چه كار كنم؟ اين اسمي است كه بابا و ننه ام روم گذاشته اند.» ر

راه خيلي تعجب كرد؛ اما ديگر چيزي نگفت. ر

بي راه گفت «اين از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چيست؟» ر

راه گفت «اسم من راه است.» ر

راه و بي راه همين طور رفتند تا رسيدند به چشمه اي كه درخت پر سايه اي كنارش بود. نگاه كردند ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت «اينجا جاي با صفايي است. خوب است پياده شويم و ناهاري بخوريم.» ر

بي راه گفت «چه عيبي دارد!» ر

بعد, پياده شدند. ر

بي راه گفت «ما كه حالا حالاها شريك و رفيق راه هستيم. تو سفره ات را واكن, هر چه هست با هم بخوريم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.» ر

راه گفت «خيلي هم خوب است. ما كه با هم اين حرف ها را نداريم.» و سفره نانش را واكرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط. ر

چند روزي كه گذشت ته و توي سفره راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه كه مرد و مردانه سفره اش را جلو رفيق راهش واكند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بي راه اين كار را نكرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي رفت گوشه اي, پشتش را كرد به او و غذاش را خورد. ر

راه دو روز صبر كرد و به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي بي طاقت شد. گفت «رفيق! قرارمان اين نبود.» ر

بي راه گفت «هر چه حسابش را كردم, ديدم اگر تو را شريك آب و نان خودم بكنم, آذوقه ام زودتر تمام مي شود و گرسنه مي مانم.» ر

راه دلتنگ شد. گفت «حالا كه اين جور است, من ديگر آبم با تو به يك جو نمي رود.» ر

و راهش را كج كرد به يك طرف ديگر و از بي راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به آسيابي. اسبش را ول كرد تو علف ها و خورجين را ورداشت رفت تو آسياب, كه شب در آنجا راحت بگيرد بخوابد. به اين طرف آن طرف نگاه كرد و ديد گوشه آسياب يك جاي پستو مانندي هست كه تخته سنگي گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد. ر

نصفه هاي شب از صداي خش و خش از خواب پريد و ديد اي دل غافل, يك شير, يك پلنگ, يك گرگ و يك روباه آمدند تو آسياب. شير گفت «رفقا! بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمي زاد جرئت ندارد پا بگذارد اينجا.» ر

گرگ گفت «آمدن به اين جور جاها دل مي خواهد.» ر

روباه گفت «آدمي زاد عقل دارد؛ جايي نمي خوابد كه آب برود زيرش. مطمئن باشيد غير از ما كسي اينجا نيست و مي توانيم راحت حرف هايمان را بزنيم.» ر

شير گفت «رفقا! هر كس چيز تازه اي مي داند, تعريف كند.» ر

پلنگ گفت «رو پشت بام همين آسياب يك جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفي. شب ها وقتي هوا خوب تاريك مي شود, اشرفي ها را از تو لانه شان در مي آورند, پهن مي كنند رو زمين و تا كله سحر رو آن ها غلت مي زنند. بعد, آن ها را مي برند تو لانه شان.» ر

گرگ گفت «دختر پادشاه ديوانه شده. پادشاه گفته هر كس بتواند اين دختر را درمان كند, نصف دارايي و دخترش را مي دهد به او. اما تا حالا هيچ حكيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا كند.» ر

شير پرسيد «دواي دردش چيست؟» ر

گرگ جواب داد «نيم فرسخ بالاتر از اينجا چوپاني زندگي مي كند كه سگ زبر و زرنگي دارد و اين سگ را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگ دواي درد آن دختر است.» ر

حرف گرگ كه تمام شد, روباه گفت «در يك فرسخي اين آسياب خرابه اي هست كه يك موقع عصر پادشاهان قديم بوده. در اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاك است و كسي از وجود آن خبر ندارد.» ر

حرف هاشان كه تمام شد كمي استراحت كردند و از آسياب رفتند. ر

راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بيرون؛ رفت رو پشت بام آسياب و ديد, بله, موش ها زمين را با اشرفي فرش كرده اند و دارند رو آن ها غلت مي زنند. ر

راه, سنگي ورداشت پرت كرد طرف موش ها, آن ها را فراري داد و همه اشرفي ها را جمع كرد, ريخت تو خورجين و صبح زود رفت سر وقت چوپان. ر

نيم فرسخي كه راه رفت, همان طور كه گرگ گفته بود, ديد چوپاني آنجاست و سگي دارد كه از گله اش مواظبت مي كند. رفت جلو حال و احوال كرد و گفت «عموجان! اين سگ را مي فروشي؟»

چوپان گفت «نه!» ر

راه پرسيد «چرا؟» ر

چوپان جواب داد «اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت مي كند؛ مگر عقلم را از دست داده ام كه آن را بفروشم.» ر

راه گفت «بيا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبي به تو مي دهم كه هر كاري مي تواني با آن بكني.» ر

چوپان اسم پول را كه شنيد دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر مي خواهي بدهي؟» ر

راه گفت «خودت بگو.» ر

چوپان گفت «پنجاه اشرفي.» ر

راه گفت «دادم.» ر

و چوپان گفت «فروختم.» ر

راه پنجاه اشرفي داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر. ر

وقتي رسيد به شهر, ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد «چرا اينجا همه رفته اند تو لاك خودشان و اين قدر سر در گريبان اند.» ر

مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر كاري مي كنند خوب نمي شود. شاه هم حكم كرده مردم غصه دار بشوند.» ر

راه پرسيد «چرا براش حكيم نمي آورند؟» ر

مرد جواب داد «خدا پدرت را بيامرزد! كجاي كاري؟ ديگر تو اين شهر حكيم پيدا نمي شود.» ر

راه گفت «چطور؟» ر

مرد جواب داد «براي اينكه دانه به دانه حكيم ها را آوردند بالاي سر اين دختر و چون نتوانستند او را درمان كنند, پادشاه داد سرشان را بريدند.» ر

راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان كنم.» ر

مرد گفت «به نظرم مي خواهي مادرت را به عزاي خودت بنشاني.» ر

راه گفت «به اين كارها چه كار داري. نشاني خانه پادشاه را بده.» ر

مرد نشاني داد و راه رفت به دربان باشي قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حكيمي كه مي تواند دخترت را درمان كند, آمده.» ر

دربان باشي خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان كني, دختر و نصف داراييم مال تو, اگر نه, جانت مال من.» ر

راه گفت «حكم قبله عالم را قبول دارم.» ر

و رفت دختر را ديد و گفت حمام را گرم كنند و يك كاسه شير گاو هم بيارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را كشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شير قاتي كرد و ماليد به سر دختر. ر

هنوز كارش تمام نشده بود كه دختر يواش يواش حالش جا آمد و گفت «اي واي! خاك عالم بر سرم. اين مرد غريبه اينجا چه كار مي كند.» ر

راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده كه دخترت خوب شد.» ر

پادشاه, خوشحال شد و حكم كرد بساط عروسي راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آيين بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشين خودش كرد.ر

فرداي آن روز راه رفت سراغ گنج هايي كه روباه صحبتش را كرده بود و آن ها را از زير خاك درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگي ساخت و كوه و كمر زيباي اطرافش را كرد شكارگاه خودش. ر

يك روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شكار بود كه ديد سواري دارد مي آيد به طرفش. خوب كه نگاه كرد, ديد رفيقش بي راه است. ر

وقتي به هم رسيدند, بي راه خيلي تعجب كرد. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق كرده. خيلي سرحال آمده؛ بر اسب زين و برگ طلايي نشسته؛ لباس زربفت پوشيده؛ چكمه ساغري پا كرده و بيست قدم دورتر از او ده غلام زرين كمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته. ر

بي راه گفت «رفيق, بد نگذرد! اين دم و دستگاه را از كجا به هم زدي؟» ر

راه به تفصيل همه چيز را براي او تعريف كرد. بي راه اين حرف ها را كه شنيد, نزديك بود از حسادت بتركد. زود خداحافظيي كرد و راه افتاد سمت آسياب و تنگ غروب رسيد به آنجا و يكراست رفت تو همان جايي كه راه قبلاً خوابيده بود, پناه گرفت. ر

از قضا, آن شب هم حيوانات قرار داشتند به آسياب بيايند و با هم صحبت كنند. ر

نصفه هاي شب, بي راه ديد, بله, سر و كله شير, پلنگ, گرگ, و روباه پيدا شد. ر

شير تا پاش راگذاشت تو آسياب, گفت «رفقا! باز هم بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

پلنگ گفت «نقداً اين خبر را بشنويد تا بعد! امروز آن دو تا موشي را ديدم كه رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب كه پرس و جو كردم, معلوم شد يكي رفته با سنگ زده ناكارشان كرده و اشرفي هاشان را ورداشته رفته.» ر

گرگ گفت «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يكي او را كشته و مغزش را درآورده.» ر

روباه گفت «حالا اين را بشنويد! آن خرابه اي را كه گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده يك عمارت روش ساخته اند به چه قشنگي.» ر

شير گفت «معلوم مي شود آدمي زادي اينجا بوده و حرف هاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي زاد مي آيد.» ر

روباه پاشد, اين ور آن ور سركشيد و داد زد «رفقا! پيداش كردم.» ر

و بي راه را كه داشت از ترس قبض روح مي شد, از پشت تخته سنگ كشيد بيرون. ر

شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي او, تكه پاره اش كردند و هر كدام يك تكه اش را خوردند. ر

اين بود عاقبت بي راه و سرگذشت راه. قصه ما تمام شد. ر
 
بالا