"روز اسبریزی"

نقدي بر داستان كوتاه « روز اسبريزي » از مجموعهي « يوزپلنگاني كه با من دويدهاند »


جليل نوذري
http:///
"روز اسبريزي" را نمي توان تنها از يك نظرگاه نقد به بررسي نشست و كاركرد هماهنگ اجزاي آن را توضيح داد. آن چه مانع مي شود تا كار را فقط با يك نقد به اتمام رساند ساخت خود اثر است. داستان پيش رو قصه اي است كه جاي جاي به شعر گفته مي شود به اعتبار پيرنگ و شخصيت پردازي هر چند محدود و ضرباهنگ كلام آن‏؛ و شعري است كه گسترش يافته و قصه وار گفته مي شود به اعتبار تصوير سازي زنده و نمادگرايي و تخيل شگرف آن كه باعث تداعي سلسله ي افكار مي شود. در داستاني كه اسب آن يكي از دو راوي است انتخاب تنها يك سطح براي نقد آن حواس ما از بخشي عمده از ارزش هاي هنري اثر را نامتأثر مي گذارد.
آن چه در زير مي آيد صرفا" تلاشي است تا شايد با برخوردي در دو سطح تفسير جامع تري ارائه شود. انتخاب چنين روشي به خاطر نوع خاص بيان اثر است‏؛ بياني كه مسئول زيبايي اثر است. سعي كنيد داستان را به صورتي ديگر تعريف كنيد آنگاه خواهيد ديد كه جز كليشه اي باقي نمي ماند.

1
داستان از زبان اسب كه شخصيت مركزي است نرم و روان آغاز مى شود- "پوستم سفيد بود. موهاي ريخته روي گردنم زردي گندم را داشت. ..."- و تقريبا" تا آخر صفحه 2 آن چه را كه از زمان و مكان و آدم هاي داستان دانستنش لازم است در اختيارمان مي گذارد. او دو ساله است كه در مسابقه اي سوار خود "قالان خان" را پيروز، و زين و پوستيني نصيب او مي كند- پوششي براي اسب و تن پوشي براي سوار: يراق دوزي شده و پر از منجوق. از فرداي آن روز همان زين را بر گرده ي اسب جاي مي دهند و او را زير باران مي دوانند. خودش مي گويد: "زين و تسمه خيس شده به تنم چسبيده بود، خراشم مي داد مثل براده ي شيشه." از همين جا گره ي داستان شروع مى شود. تا بخش اول روايت اسب تمام شود واژه ي "زين" پنج بار ديگر تكرار مى شود.
در اينجا دو شخصيت ديگر به اسب و سوار اضافه مي شوند: يكي از آن ها "پاكار" است و ديگري "آسيه" دختر قالان خان. شخصيت هاي اين داستان به تفصيل معرفي نمي شوند زيرا ضرورتي ندارد- آن ها مي توانند هر كسي باشند. نوع عمل آن ها در داستان براي معرفي شان كفايت مي كند. در حالي كه بيان اسب در اشاره به قالان خان و پاكار هنوز بطور جدي بيانگر احساس خاصي نيست اما در گفتن از آسيه از خود عاطفه نشان مي دهد. آسيه صدايي نرم مثل علف دارد و بوي جنگل مي دهد و دو گردوي زير جليقه اش به سختي ديده مى شوند. تمامي اين تصاوير گياهي و طبيعي از آن جا اهميت پيدا مى كنند كه همانطور كه بعدا" خواهيم خواند دو دنيا در مقابل هم نهاده مي شوند كه مي توان برابر نهاد عوامل هر كدام را در ديگري هم يافت اما با جهتي مخالف. اگر در دنياي اول آسيه ي با عاطفه اي وجود دارد كه چون ابري اثيري بر پشت اسب جاي مي گيرد در دنياي دوم پاكاري هست كه بايد زير لنبرهايش را بگيرند و بر اسب بنشانند. اگر در دنياي اول اسب و آسيه دهكده را به هم مى ريزند در دنياي دوم لذت يورتمه به كشاله ي ران هاي اسب زور مي آورد. اگر در دنياي اول هنوز اسب مي تواند بر پوستين پر از منجوق نعل بكوبد در دنياي ديگر براي حفظ تعادلش به گاري، به ابزار اسارت خود، نياز دارد. و اين چنين است كه زين و پوستين نماد مي شوند.
آسيه بدون زين بر اسب سوار مي شود و براي شش سطر متوالي زبان روايت ضرباهنگ پاي خود اسب را در ذهن ما به صدا در مي آورد. اما از همين جا راوي دومي پديدار مي شود كه به تناوب با اسب- راوي جاي عوض مي كند. از زبان اسب ما با دنياي درون و بيرون او از چشم خودش آشنا مي شويم. صنعت شعري تشخيص كمك مي كند تا احساسات او با واژگان انساني براي ما حكايت شوند. اما زاويه ي ديد اول شخص نمي تواند درباره ي جايي كه خود شخصيت حاضر نيست براي ما حكايت كند مثلا" اين كه در طول سواري اسب و آسيه رفتار و احساسات قالان خان چگونه بود. در نتيجه وجود راوي دومي لازم مي شود كه خود شركت كننده در ماجراهاي داستان نباشد و بر وقايع در حد سطح رويدادها اشراف داشته باشد. بدين گونه با دو دوربيني كه كار گذاشته مي شود مي توانيم جريان را از دو موضع دنبال كنيم. اما چون بزرگ نمايي اين دو دوربين متفاوت است ما دو جور مي بينيم جز در دو جمله واره ي آخر داستان كه اسب "مي ريزد" و دو دوربين يك جور مي بينند.
قالان خان كه نگران افتادن دخترش از اسب است دستور مي دهد پوستين اش را بياورند. آن را كه پر از منجوق است مي پوشد و منتظر برگشت اسب و آسيه مي ماند- كه اسب قدم آرام وارد مي شود. فرداي آن روز وقتي كه قالان خان مي خواهد بر پشت اسب زين بگذارد اسب دست هايش را بالا مي برد و بر روي منجوق ها پايين مي آورد. اين را خود اسب مي گويد و به اين ترتيب يكبار ديگر ما را متوجه ديد خاص خود به زين مي كند و وجود نمادي را به اشاره مي رساند. وجود نمادين بودن اشياء را در پوستين پوشيدن قالان خان براي رويارويي با اسب نيز مي بينيم. همين كه او در خانه ي خودش با پوستين پر از منجوق مواجهه را به انتظار مي ماند ايجاد پرسش مي كند. نماد در يك اثر هنري هر آن چيزي است كه علاوه بر خودش بر چيزهاي ديگري هم دلالت كند. ما تا همين جا مي دانيم كه زين و پوستين يكجا به قالان خان داده مي شوند و هر زمان كه قالان خان پوستين مي پوشد قرار است كه زين بر گرده ي اسب گذاشته شود. از دو شخصيت ديگر نيز نقش يكي گذاشتن و بستن زين و گاري است و خود چون باري سنگين زيرش را مي گيرند و سوارش مي كنند- و البته مذكر است‏؛ و ديگري كه بدون زين سوار مي شود و اثيرى است- و دختركي است گيس كرده كه نه با نمد بلكه با دستانش عرق تن اسب را مي گيرد. نقش قالان خان و اسب در رابطه ي مالك و مملوك خود در دو نيمه ي داستان تغيير نمى كند اما به تدريج كه پيش مي رويم نقش آسيه كم رنگ تر مي شود تا جايي كه چيزي از او باقي نمي ماند و به موازات آن پاكار و گاري تمام فضا را پر مي كنند.
سزاي نافرماني به گاري بسته شدن است. "من نمي دانستم گاري چيست" و با اين بيان صميمانه بخش دوم شروع مي شود. گندم ها را بار گاري مي كنند، گاري را به اسب مي بندند و ماراتون شروع مي شود. چشم هاي نگران آسيه را مي بينيم كه از پشت پنجره اي به اسب مي نگرند. فرهنگ هاي واژگان به ما مي گويند كه آسيه يعني زن اندوهگين. اينكه واژه اي با اين معنا دانسته يا نادانسته انتخاب شده باشد مهم نيست قالب داستان اين واژه را مي طلبيد- هم به اعتبار آهنگ و هم به اعتبار معنا. درونمايه داستان را نيز در همين جا مي توان توضيح داد. اسب زين را نمي پذيرد. در يك طرف آسيه است كه نماد طبيعت و عاطفه است به اعتبار زن بودن و نامش و در طرف ديگر پاكار است و گاريش. اسب در مقابل وجه آرماني خودش و وجه واقعيت قالان خان قرار مي گيرد: در يك طرف رابطه ي اسب با آن چه خودش هست، يعني آسيه، و در طرف ديگر رابطه ي اسب با وجه سروري قالان خان يعني پاكار كه عمله ي او و دست خشن اوست. پوستين قالان خان مفهومي جز زين براي اسب ندارد هر چند يراق دوزي شده باشد. به همان نسبت كه نيمه ي اول داستان را پشت سر مي گذاريم و ديگر جز خاطره و تصويري دور از آسيه چيزي باقي نمي ماند وجه نازيباي زندگي بيشتر نمود مي يابد. واقعيت جاي خيال را مي گيرد. از اسب جز حيواني در هم شكسته كه حتي توان روي پا ايستادن به اتكاي خود را ندارد باقي نمي ماند. قالان خان هم در خانه جا گذاشته شده و جز يك "پاكار" نمي بينيم. زبان روايت هم پا به پاي گسترش داستان تغيير مي كند و از زباني با حركت سريع در قالب بندهاي كوتاه به زباني با حركت كند در قالب بندهاي طولاني تبديل مي شود.
پس از بستن گاري اسب ابتدا مي دود بعد يورتمه مي رود و سپس مي ايستد. باري بر پشت اوست. هنوز حضور آسيه با دست زدن هاي دور از هم چيزي از گذشته را به ياد اسب مي آورد اما ديگر تيرك هاي گاري به آرواره ي او چسبيده اند و سنگيني بار اذيتش مي كند- "خون مردگي پوستم طوري مي سوخت كه انگار كسي با آتش سيگار روي سفيدي تن من چيزي مي نوشت. بايد دور مي زدم. بايد پشت سرم را مي ديدم." سعي دارد آن چه را كه بندي بر حركت آزاد اوست ببيند. در تقلاي گريز از شلاق پاكار كه صورت او را هدف گرفته است گاري بر مي گردد. در طول مدتي كه كه پاكار خشم آلود گاري را دوباره بار مي كند اسب فرصت دارد تا گاري را روبروي خود ببيند بدون آن كه بداند بايد از آن بدش بيايد يا نه‏؛ يا شايد نمي تواند. اين جا نقطه ي اوج داستان است. پايان داستان را از همين جا مي شود حدس زد. "گله اي از اسب هاي سياه تاريكى را هل مي دادند"- و اين بيان وارونه اي است براي اعلام ورود به تاريكي. گاري دوباره بسته مي شود. گره گشوده مي شود و از اين جا به بعد اسب حيواني است كه زيني از زخم به پشت دارد و پوستش بوي شاش مي دهد و آرزوي آسيه را دارد- "اگر آسيه يك حبه قند را به لبم نزديك مي كرد صورتم را به كف دستش تكيه مي دادم‏؛" اما ديگر نمي تواند صورت آسيه را به ياد بياورد. هنوز خودش نمي داند كه به چه روزي افتاده است. بعد از رسيدن به مقصد منتظر است كه تيرك ها را بردارند- "بايد تا آن سرازيري مي دويدم و خودم را از بوي پهن چسبيده به تنم دور مي كردم... لذت يورتمه به كشاله ران هايم زور آورده بود مي دانستم نه پاكار و نه آتاي هيچكس نمي تواند مثل من بدود." و اين طنز دراماتيك است. ما از طريق دوربين ديگر داناي محدود سوم شخص وضع او را بهتر از خودش مي دانيم و گاري كه باز مي شود او هم با "ريزش" خود چشمش باز مي شود و با دوربين ديگر هم صدا مي شود. مي افتد. او ديگر نمي تواند بدون گاري حتي تعادل خود را حفظ كند، اويي كه يك وقتي پيش تر ها با تحمل وزن قالان خان بر گرده اش از همه ي اسبان ديگر جلو زده بود. ديگر آسيه اي وجود ندارد.
همه ي عناصر داستان از شخصيت پردازي محدود گرفته تا انتخاب دو راوي براي حكايت داستان از نمادگرايي تا زبان و لحن همگي دست به دست هم مي دهند تا بتوانيم در هر لحظه تصوير روشني از آن چه مي گذرد داشته باشيم و آن را حس كنيم. دو دنيا در كنار هم ترسيم مي شوند و زبان اثر نيز بسته به اينكه به كدام يك مي پردازد رنگ آميزي متفاوتي را پيش مي گيرد: يكي را با تصاوير جهان طبيعت و ديگري را با خط خون و بوي شاش و پهن. و ما مي مانيم با شراكتي در حس اسب كه گويي تجربه ي خودمان است: "- ... /پشت پيري هايم حسرتي پنهان است."1

2
"در نوجواني مانند همه ي دختران كرد آواز گرم و دلنشين او همراه با مدينه همخوان و همسال خود در ميان كوه ها و باغ هاي اوغار مترنم بود. پس از يك ماجراي سخت عاطفي كه به ناكامي انجاميد ديگر صدايش براي هميشه قطع شد. گويي كه سيل اشك ها آمدند و آن نواهاي پرشور را شستند و بردند و به دريا ريختند. پس از سال ها تحمل زندگي با همسر اجباري كار به جدايي كشيد اما او ديگر فرسوده و سرخورده و غمگين و آواره شده بود- گاه به ياد روزهاي جواني زمزمه مي كند و اشك مي ريزد با صدايي محزون و گرفته اما دلنشين- آهنگ هاي كردي را خوب مي خواند. او از جمله ي هنرمندان شايسته اي بود كه پژمرد."2

در شعر تخيل ما مجال مي يابد تا با گذر از سلسه ي عملا" نامحدودي از تداعي ها به تجربه ي لحظه و احساسي بنشيند كه خود شعر نطفه اش را از آن گرفته است. هر نوع خوانشي از شعر به شرط آن كه توجيه و توضيح خود را از داده هاي خود شعر بگيرد موجه است‏؛ و هيچ خوانشي كه از توضيح همه ي ساختار شعر تا آخرين مفهوم يا واژه يا جمله برنيايد موجه نيست. اينجاست كه پاي نقد گير است.
در ميانه ي داستان پرسشي پيش مي آيد اين چنين: اسب كه روز اول در مقابل زين آن گونه مقاومت مي كند چرا بعد در تصميم گيري احساس خود در مورد گاري حتي نمي داند كه بايد از آن بدش بيايد يا نه؟ شايد مقاومت كاري عبث باشد- حال و روز اسب خود نتيجه ي يكى از همان مقاومت هاست اما توانايي براي واكنش عاطفي مقوله ي ديگري است. شايد اصلا" خود اسب نماد چيز ديگري باشد؟
در كودكي چندين بار اين قصه را كه در شهرستان رامهرمز بسيار معروف بود شنيدم:

"روزي زني داشت پاي رودخانه ظرف مي شست. خرسي به او نزديك شد و او را با خود برد. زن جوان از ترس قادر به هيچ مقاومتي نبود. خرس او را به كنام خود در كوه برد و براي آن كه زن قادر به فرار نباشد آن قدر كف پاهاي او را ليسيد تا به اندازه ي برگ كاغذ نازك شدند. زن ديگر نمي توانست راه برود. او براي هميشه نزد خرس باقي ماند."

زن انسان است و مرد حيوان! اين نظر شواهد ديگري هم در ديگر افسانه هاي منطقه دارد. آيا اگر فرض كنيم كه اسب در اين شعر قصه وار "زن" باشد به بيراهه رفته ايم؟
در آغاز تضادي و گره اي را در رابطه ي بين اسب و قالان خان نمي بينيم. اسب حتي او را برنده مي كند. گويي هر دو به مجلس عروسي خود مي روند و هر كدام لباس خود را مي گيرند: يكى براي سروري و ديگري براي زخم. رابطه نابرابر مي شود. از همين جاست كه گره داستان زده مي شود. اسب زين را بر نمي تابد. از يك طرف دريافت خودش از زندگي را دارد در قالب دختركي گيس كرده با دو گردوي كوچك زير جليقه اش و از طرف ديگر آينده اش را مي بيند در قالب ساكن اصطبل. فراموش نكنيم كه آسيه چند جا به ابر تشبيه مي شود و با اشك و باران يك جا آورده مي شود. يك بار ديگر معني واژگاني آسيه را يادآوري مي كنم كه مؤنث آسي است- زن اندوهگين. آسيه بدون زين بر پشت اسب جاي مي گيرد: "آسيه سطل را وارونه كرد. روي آن ايستاد و مثل يك مشت ابر سوار اسب شد. گرمايش را به تن اسب ماليد. گردن اسب را بغل كرد. موهايش را روي آرواره ي اسب ريخت. همين كه گفت هي اسب و آسيه دهكده را بهم ريختند." اسب وقتي كه خودش باشد ده را به هم مي ريزد- وقتي كه به قول شاملو "دختران خيال آلاچيق نو" اند كه "از زره جامه تان اگر بشكوفيد/ باد ديوانه/ يال بلند اسب تمنا را/ آشفته كرد خواهد..." . در هم آميزي اسب و آسيه نقاشي هاي محمدعلي ترقي جاه را به خاطر مي آورد كه در آن ها خطوط نرم اندام هاي اسبان و زنان در هم مي آميزند با چهره هايي فوق العاده ساده - و نجيب. اين را هم در ادبيات فارسي هميشه داشته ايم كه اسب نجيب است و نجابت در دو سطح مختلف هم در مورد زنان و هم در اشاره به وجهي از شخصيت انسان ها كاربرد دارد. آسيه وجه شعري زندگي است.
قالان خان كه از عاطفه تهي نيست- به "دختر خوشگلم" گفتن او توجه كنيد- و در واقع مردي مثل همه ي مردهاي جامعه ي خود است سركشي را بر نمي تابد. پوستينش را كه نمادى از سروري است كه اجتماع به او داده است مي پوشد و آماده ي دفاع از امتيازات خود مي شود. اسب پوستين او را زير سم مي گيرد و فقط به واسطه ي آسيه است كه قالان خان او را نمي كشد و تصميم به بستن او به گاري مي گيرد. اين آسيه كه با "صدايي مثل باران به طرف اصطبل آمد" چيزى جز آن چه كه از قبل بين اسب و قالان خان وجود دارد نيست و اين آسيه است كه تسليم مي شود- "ديگه سوارش نمي شم."
پاكار وجه امتيازات اجتماعي قالان خان است و وجه عقلاني زندگى. به اتكاي اوست كه گارى ها بسته مي شوند و زندگي جريان عادي خود را طي مي كند. بنابراين اگر آسيه و پاكار را وجوهي از مرد داستان فرض كنيم، و نه شخصيت هايي واقعي، بازيگران اين جهان اصغر فقط دو فرد اسطوره اي هستند: زن و مرد نماد دو جنس و رابطه ي اين دو رابطه ي همه ي زنان و مردان در گذر زندگي. دوربين يكي از راويان آسيه اي را به ما نشان مي دهد كه به مرور كم رنگ و كم رنگ تر مي شود- با بياني شعر گونه‏؛ و دوربين ديگر پاكار از توان افتاده و فحاشي را كه درگير اشتغالات جاري امور زندگي است- با نثري عادي. هيچ كدام اشان را نمي توان محكوم كرد و يا از او جانبداري يك طرفه نمود و اينجاست كه اهميت حرف اسب كه مي گويد "حالا گاري روبروي من بود و نمي دانستم بايد از آن بدم بيايد يا نه" معلوم مي شود. زندگي ها با شعر شروع مي شوند اما با آن ادامه و خاتمه نمي يابند.
غناي نمادين اثر به ما اجازه مي دهد كه نمادها را نشانه هاي چيزهاي ديگر مثلا" گاري را نماد اسارت و پاكار را دست ستم بدانيم. همانطور كه قبلا" هم گفتم هر تفسيرى مشروط به آن كه مواد خود را از خود اثر بگيرد و بتواند تمام جنبه هاي اثر را تا به آخر توضيح دهد مشروع است. اما تغزل نهفته در داستان ذهن و حس را بيشتر متوجه روابط انساني مي نمايد تا روابط اجتماعي.

1 از يكي از شعرهاي منتشر نشده ي جواد شجاعي فرد
2 موسيقي خراسان شمال (كتابچه ي همراه مجموعه ي نوار- در معرفي خانم خانگل مصرزاده)- به كوشش محمدرضا درويشي و كليم الله توحدي- چاپ اول 1371- حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي

منبع:http://sokhan.com/show.asp?id=84166
 
متن کامل داستان "روز اسبریزی"

پوستم سفید بود.موهای ریخته روی گردنم زردی گندم را داشت.دو لکه باریک تنباکویی لای دستهایم بود.فکر میکنم بوی اسب بودنم از روی همین لکه ها به دماغم میخورد.
روزی که توانستم از دیوارک کاجهای پاکوتاه، جست بزنم و بی آنکه پل را ببنیم قالاخان را از روی آب رد کنم و آن طرف رودخانه،جلوتر از همه اسبها به میدان دهکده برسم،دو ساله بودم.قالانخان یک زین یراقدوزی و یک پوستین بلند پر از منجوق جایزه گرفت و به پاکار گفت که در اصطبل، خاک اره بریزد تا اگر گاهی بخواهم غلت بزنم، پوست پهلو و شانه هایم،خراش بر ندارد.
روز بعد،قالانخان آن زین را روی پشتم گذاشت وتسمهاش را زیر شکمم سفت کرد.باران میبارید.تا باران بند بیاید مرا بین ردیف درختان غان، روی سینهی تپه ها و در حاشیهی باغهای پنبه دواند.کنار رودخانه پاشنه چکمهاش را به پوست شکمم کشید و مرا هی کرد که خودم را تا گردن به آب بزنم.بعد آلاچیقها را دور زدیم.از بوی دود اجاقها رد شدیم.زین و تسمه، خیس شده به تنم چسبیده بود،خراشم میداد،مثل برادهی شیشه.
نزدیک ظهر به دهکده برگشتیم.دختر قالاخان کنار چاه بود.به طرف ما دوید.پاکار دهنهام را گرفت و قالانخان بی آنکه پیاده شود مرا به اصطبل برد.آنجا هر دو پایش را از یک طرف زین آویزان کرد و خودش را به پایین سر داد.پاکار زین را باز کرد.تا او برود و یک تکه نمد برای خشک کردن پوستم بیاورد،صدایی نرم،مثل علف،گفت: سلام.
قالانخان گفت:سلام آسیه.
آسیه گفت:بده من خشکش کنم.
قالانخان گفت:دختر خوشگلم، این چکمه ها خیلی خیس شده،باید بگذارمش کنار بخاری.
آسیه گفت:اسب را میگم بابا!
قالانخان گفت:اسب؟
پاکار، نمد به دست رسید.
قالانخان گفت:بده آسیه خشکش کنه.و با پاکار رفت.
آسیه پوست سرخ و سیاه شدهای داشت.دو تا گردوی زیر جلیقه اش به سختی دیده میشد.موهای بلندش را روی گوش راستش گیس کرده بود.دنبالهی گیس روی سینهاش افتاده بود.نمد را روی تیرک اصطبل گذاشت و کف دستهایش را به گردنم مالید.بعد تا جای خالی زین کشید.کف دستهایش از روی کپلهایم گذشت و عرق رانها تا مچ پاهایم را خشک کرد.از جیب دامنش یک حبه قند در آورد و آن را زیر لبهایم گرفت.نتوانستم بخورم.انگشتانش بوی عرق تنم را میداد.و خود آسیه بوی جنگل.
گفت:بخور دیگه.
گفت:چیه؟از من بدت میاد؟
من فقط زین را نگاه میکردم.
گفت:از اون بدت میاد؟بدون زین،میذاری سوار شم؟
سطل کنار دیرک بود.آسیه سطل را وارونه کرد.روی آن ایستاد و مثل یک مشت ابر سوار اسب شد.گرمایش را به تن اسب مالید.گردن اسب را بغل کرد.موهایش را روی آروارهی اسب ریخت.همین که گفت <هی> اسب و آسیه دهکده را بهم ریختند.
طناب رخت وسط حیاط پاره شد.سبدهای پنبه از روی چهار چرخهای افتاد.سگهای کنار قصابی دهکده،لای پای مردم دویدند.زنی،خودش را کنار کشید و گندمهای زنبیلی که روی سرش بود بر زمین ریخت.درختان غان راه باز کردند.برگهای افتاده،به طرف شاخه ها رفتند.
از آلاچیقهای پراکنده،مردان درشت و پیر با ریش سفید و شانه شده بیرون آمدند و برای اسب و آسیه دست تکان دادند.
قالانخان با زیرشلواری به حیاط آمد و داد کشید:اینها کجا رفتند؟پدر سگ!
پاکار که سرش را از پنجره اتاقک آن طرف چاه بیرون آورده بود گفت:نمیدانم آقا.
قالان خان گفت:اگر آسیه را بندازه،هم تو را میکشم هم اسب را،برو پوستینم را بیار،یالا.
تا اسب با قدمهای آرام،آسیه را به حیاط بگرداند،قالانخان با زیرشلواری و پوستین پر از منجوق در حیاط راه رفت و چاه را دور زد.
فردای آن روز،وقتی که خواست باز هم زین را روی پشتم بگذارد،دستهایم را بالا بردم و هر دو تا نعلم را روی آن منجوقها پایین آوردم.قالانخان به طرف دیوار اصطبل پرت شد و فریادش پاکار وحشتزده را به اصطبل آورد.
پاکار، قالانخان را روی زمین کشید و بیرون برد.بعد صدای پای عدهای را شنیدم و صدای گریه آسیه را شناختم که کمکم دور میشد.کمی از تشتک آب خوردم.دمم را آرام تکان دادم و با یکی از دستهایم خاک اره کف اصطبل را این طرف و آن طرف بردم.فکر میکنم همانطور ایستاده کمی هم خوابیدم،تا این که دوباره سر و صدای قالانخان بلند شد:یکی بره اون دولول منو بیاره.
پاکار گفت:آقا! شمارا به خدا...
قالانخان گفت:برو!
هنوز کمی از روز باقی مانده بود.قالانخان با دست چپی که به گردنش بسته شده بود و با دست راست مشت شده دور یک دولول وارد اصطبل شد و به پاکار تشر زد:این گلنگدن را بکش.
پاکار تفنگ رو گرفت و گلنگدن را کشید.
-- بزنش.
پاکار گفت:نکنید آقا...آقا !
قالانخان گفت:بزنش حرومزاده!
پاکار سوراخهای دولول را به طرف صورت اسب گرفت.صدایی مثل باران به طرف اصطبل آمد.بین سقف و شانه های اسب پر از ابر شد.
آسیه پشت صدایش ایستاده بود.گفت:بابا.
قالانخان گفت:برو بیرون.
به طرف دخترش رفت.ابر از شانه تا روی دستهای من پایین آمده بود.پاکار خودش را بین پدر و دختر انداخت.آنها از اصطبل بیرون رفتند.قالانخان داد میزد:میدونی با اسبهایی مثل این چکار میکنن؟
آسیه گفت:دیگه سوارش نمیشم ( میگریست) باشه؟ ( میگریست)به خدا...باشه؟
بوی نمد خیس میآمد.پوست کپلم میلرزید.
قالانخان گفت:میبندمش به گاری...اونو ببندین به گاری.

***

من نمیدانستم گاری چیست.صبح روز بعد،پاکار طنابی را دور گردنم انداخت و مرا بیرون کشید.آفتاب بیگرمای پیش از برف،روی زمین افتاده بود.کلاهی از دستههای کلاغ روی درختان غان بود.
چند کارگر،کنار گونیهای گندم ایستاده بودند.قالانخان راه میرفت.آسیه پشت پنجرهای بود و چشم از اسب برنمیداشت.باد،تکههای ریز گل را از زمین بر میداشت و به صورت اسب میزد.
قالانخان به پاکار گفت:یادت میمونه که؟گندمها رو که تحویل دادی،رسید بگیر.
پاکار گفت:البته آقا.
دهنه اسب را گرفت و او را به طرف گاری برد.قدش به گردن اسب هم نمیرسید.شکم برآمدهای داشت.کمربند شلوار را درست زیر نافش بسته بود.صورتی داشت با گوشت آویزان.لب بالایش آنقدر کوتاه بود که انگار بدون هیچ خندهای، همیشه لبخند میزد.اسب را به گاری بست و به کارگران گفت:چرا مثل مرده وایسادین؟
آنها،گونیها را بار اسب کردند.من برای دیدن پشت سرم،سرک کشیدم.کارگران طناب را دور گونیها گره زدند.زیر لمبر پاکار را گرفتند و کمک کردند تا او بتواند از گاری بالا رود و روی گونیها بنشیند.تا آن لحظه،روز،خودش رو لخت کرده بود و سرمایش را به تن اسب میمالید.خونی که در مویرگهای گردن اسب راه میرفت از زیر سفیدی پوستش دیده میشد.
کمی دورتر از او،رودخانه از زیر پل میگذشت،تسمه ها لای دندانهایم بود.دهانم طعم چرم میداد.
قالانخان گفت:راه بیوفت دیگه !
پاکار شلاق کشید.اسب لرزید.دست و پایش را به یورتمه باز کرد.
کوهستانی از درختان غان را به پشت من بسته بودند.
نرسیده به پل،پاکار افسار کشید:یواش! یواشتر حیوون.
آنقدر دهنه را کشید که گوشهی لبهایم زخم برداشت.اسب پاهایش را آرام کرد.عرق نازکی زیر یالهایش راه میرفت.نگاهش روی سم دستهایش بود و از چشمهایش صدای شکستن قندیلهای یخ به گوش میرسید.
از پل که رد شدم دیدم آسیه روی یکی از نیمکتهای میدان خلوت اسبدوانی نشسته است و با فاصلههای دور از هم برایم دست میزند.
هیچ دهکدهای از دور نمیآمد.برف میبارید.پاکار برف روی کلاهش را نمیتکاند.گرسنه نشده بود.شلاق را میبرد و میآورد.سرما از چاک باریک زخم میرفت زیر پوست اسب و همانجا میماند.
اسب بعد از پل دوید.بعد از درختها یورتمه رفت.بعد از آلاچیقها ایستادم.گردنم را بالا کشیدم.سرم را برگرداندم که به عقب نگاه کنم.تیرکهای گاری به آروارهام چسبیده بود.نمیتوانستم چیزی را که با خودم میکشیدم ببینم.میتوانستم کسی را روی پشتم باور کنم، اما سنگینی آن طرف دمم را نمیفهمیدم.
اذیتم میکرد.با سم دستم برف را پس زدم.
پاکار داد کشید:راه برو دیگه خرچسونه.
خونمردگی پوستم طوری میسوخت که انگار کسی با آتش سیگار روی سفیدی تن من چیزی مینوشت.باید دور میزدم.باید پشت سرم را میدیدم.اسب دور زد.سمچالههایش بین خطوط موازی چرخهای گاری دوباره پر از برف شد.
هیچ اسبی با او آنهمه راه را ندویده بود.پاکار از گاری پایین آمد.روی صورت اسب شلاق کشید.اسب دست و گردنش ر کنار کشید.گاری سر خورد.اسب به تیرک تکیه کرد.پاهایش باز شد و گاری برگشت.اسب با سفیدیش روی سفیدی برف ریخت و خط سرخی از خون،پشت رانش راه افتاد که او دمش را بر آن کشید.گونیهای گندم از روی گاری قل خورد.
پاکار یکی یکی تمام فحشهایی را که تا آنروز یادگرفته بود به خاطر آورد.به گندم فحش داد،به اسب فحش داد،به گاری فحش داد.مرا از گاری باز کرد و به تنهی یک درخت بست.حالا گاری روبروی من بود، آن را میدیدم، و نمیدانستم باید از آن بدم بیاید یا نه.پاکار هن و هن میکرد و گونیها را روی آن میگذاشت.طنابهای گاری را گره زد.خودش گاری را تا پشت اسب کشید و تسمهها را دوباره بست.دورتر از آنها آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود.دوباره راه افتادیم.از جنگل کوچکی گذشتیم.
چرخهای گاری پشت سر من،غژِ غژ میکرد.مالرو روی کوه پیج میخورد و بالا میرفت.صدای تمام شدن روز را میشنیدم.پوزهام را به لکه تنباکویی لای دستهایم چسبانده بودم.زبانم را تکان میدادم تا زیر دندانهایم کمی آب پیدا کنم.سرفهای گلوی من را میخاراند.اگر انگشتان آسیه یک حبه قند را به لبم نزدیک میکرد صورتم را به کف دستش تکیه میدادم.خط نازک خون روی کپل اسب پینه بسته بود.سفیدی تنش به خاکستری میزد.تکههای پهن به دم و پشت پاهایش چسبیده بود و تاریکی شب، قطره قطره از یالم میریخت.گاهی یک تخته سنگ از کوه میافتاد و از مالرو میگذشت.گوشهایم را به خاطر صداهای اطرافم تکان میدادم.سایههایی از کنارم رد میشد.گلهای از اسبهای سیاه،تاریکی را هل میدادند و لای درختها میدویدند.دندانهایشان را میدیدم که تاریکی را گاز میزد.شب پرزهای سیاهش را به من میمالید.پوستم بوی شاش میداد.
پاکار،شبکلاهی روی سرش کشید و گفت:هش.
اسب ایستاد و پاکار توبرهای را از گوشهای اسب آویزان کرد.بوی یونجه دماغم را پر کرد.دهنم خیس شده بود.یونجه را نجویده قورت میدادم.بعد از برداشتن توبره،دیدم آب از دهانم روی زمین میریزد.صورت آسیه را نمیتوانستم به یاد بیاورم.شانههایم را به تیرک تکیه دادم.
اسب زینی از زخم را بر پشت داشت و راه میرفت،راه میرفت، راه میرفت.
همینکه صبح نوکِ پا نوکِ پا رسید،دهکده،خودش را از تاریکی بیرون کشید.پاکار گاری را به طرف میدان دهکده برد.کنار یک پلکان چوبی گاری را نگه داشت.پایین آمد.داد زد: آتای !
تا آتای لباس بپوشد و از اتاق بیاید و دیگران را بیدار کند که گونیها را پایین بیاورند،اسب توانست نگاهی به اطرافش بیاندازد.دور تا دور او زمین باز و بدون درختی بود.از سوراخ دماغش بخار بیرون میزد.پاکار شروع کرد به باز کردن تسمهها.
منتظر بودم که تیرکها را بردارد.باید تا آن سرازیری میدویدم و خودم را از بوی پهن چسبیده به تنم دور میکردم.پاکار تیرکها را باز کرد.دهان اسب پر از صدای دلش بود.لدت یورتمه به کشالههای رانم زور آورده بود.میدانستم که نه پاکار و نه آتای هیچکس نمیتواند مثل من بدود.
پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خلای بزرگ را پشت خودش احساس کرد.یکی از دستهایش را جلو برد.پاهایم را نمیتوانستم تکان دهم.جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم.اسب دست دیگرش را هم جلو برد.تمام سنگینی تنم روی دستهایم ریخت.پاهای اسب از دو طرف باز شد.شانههایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
آتای و پاکار خودشان را کنار کشیدند.حالا دستهای تا شدهی اسب به زمین چسبیده بود و تمام گردنم و نیمرخ اسب روی برف بود.آتای و پاکار باید کمک میکردند تا اسب را دوباره به گاری ببندند.
من دیگر نمیتوانستم بدون گاری راه بروم و یا بایستم.اسب دیگر نمیتوانست بدون گاری بایستد یا راه برود.من دیگر نمیتوانستم...
اسب...
من...
اسب...


منبع:?????? ? ???? - ??? ???????- ???? ????