عروسک گردان به آرامی گردن عروسک را تکان داد. سر فردوسی بالا آمد و به دوردست خیره شد. به گذرگاه پر پیچ و خم خیال وارد شد. به فکر فرو رفت تا برای نوشتن سوگنامه مرگ سهراب شیوه ای بیاید. عروسک گردان دست عروسک را تکان داد. پیر طوس قلم به دست گرفت و آغاز به نوشتن کرد. شمعی در کنار دست فردوسی می سوخت و صفحه کاغذ را روشن می کرد. حکیم طوس نوشت: یکی داستانست پر آب چشم...
***
ماه کامل پرتو نقره ای رنگش را به روی دشت گسترانده بود. برگهای سبز درختان باغ، آنگاه که پرتو نقره ای مهتاب بر ایشان تابیده می شد به رنگ عجیبی در می آمدند و به شدت برق می زدند. صدای شر شر آب که از چشمه بیرون می آمد و جویبار های کوچکی در باغ می ساخت طنین انداز شده بود و جیرجیرکها که گویی از سکوت می ترسیدند ساکت نمی ماندند. هر از چند گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می جست و بر روی شاخه ای دیگر می نشست. نسیم گاه گاهی می وزید تا در شب تابستانی توران زمین، کمی از گرما بکاهد. طبیعت در انتظار رخ دادن دیدار بین رستم و تهمینه بود...
رستم در باغ قدم میزد و در فکر رخش بود که چند روزی می شد گمش کرده بود. ناگهان از دور سایه ای دید. کمی نزدیک رفت. دختری در میان پلکان باغ ایستاده بود و موهای بلندش را به نسیم سپرده بود. چشمان دختر تورانی برق می زد و لباس قرمزش در شب دل رستم را می لرزاند. پهلوان ایرانی قدمی به جلو برداشت وآنگاه نگاهش در نگاه تهمینه افتاد. دختر شاه سمنگان از پلکان پایین آمد و به زمین باغ قدم گذاشت. به نزدیک رستم که رسید ایستاد. رستم به چشم های تهمینه که نگاه می کرد گویی می خواست پرواز کند. نگاهها گره خورده بود. رستم در میان مردمک های سیاه چشم تهمینه اسبی سفید دید. رخش بود که می دوید و شیهه می کشید. تهمینه در میان مردمک های چشم رستم کودکی دید که همیشه در انتظارش بود. تهمینه رخش را به رستم داد و رستم سهراب را به تهمینه...
اندک زمانی بعد، رستم، سوار بر رخش دلاور با تهمینه وداع گفت... بازوبندی به تهمینه داد تا آنرا به بازوی پسر یا به گیسوی دختر خویش ببندد. خداحافظ دختر شاه سمنگان! به امید دیدار... تا آن روزی که تو و فرزندم را با هم ببینم بدرود!
***
کیست این پهلوان تورانی که برای فتح به سمت ایران زمین می رود؟
گرسیوز گفت: کودکی که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. به سخنانم به دقت گوش فرا دهید. او سهراب است... فرزند تهمینه دختر شاه سمنگان و فرزند رستم دستان جهان پهلوان ایران!
- پسر رستم؟... پس چرا به جنگ ایرانیان می رود؟
- چون می خواهد پدر را بر تخت نشاند!
- آه... به او سرباز دهید و سواره نظام همراهش روانه کنید. مبادا از مشخصات رستم به او چیزی بگویید مگر این پهلوان سالخورده ایرانی به دست این شیر بچه کشته شود...
- اطاعت می شود حضرت والا... به یقین او توانایی کشتن رستم دستان را دارد.
افراسیاب به فکر فرو رفت: باید رستم کشته شود یا سهراب به کام مرگ رود. چه کسی می داند چه خواهد شد!
***
- کیست این پهلوان تورانی که برای فتح سوی ایران می آید؟
- کودکی است که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. می گویند به سن بیش از دوازده ندارد ولی به جثه هماورد رستم دستان است. مرز را پشت سر گذاشته، هژیر و گردآفرید را مغلوب ساخته و دژ مرزی را تصرف نموده است. اینک به انتظار ایستاده تا سپاهی از ایران برسد و پیشروی را جایز نمی داند...
کاووس شاه فکری کرد و گفت: گیو را به همراه نامه گژدهم به زابلستان بفرستید. به او بگویید رستم دستان را با خود همراه کند. نبرد نزدیک است.
***
- کیست این پهلوان تورانی که برای فتح به سوی ایران می آید؟
- کودکی است که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. گویی پسر بزرگترین پهلوان زمانه است. از شما که جهان پهلوان ایرانید چه پنهان... بازو هایش به مثال تنه درخت است و رانهایش به مثابه رانهای فیل! موهایی سیاه دارد و همراه سپاهش از دژ های مرزی گذشته و هماورد می طلبد.
رستم به فکر فرو رفت: کیست از تورانیان که هوس فتح ایران به ذهنش خطور کرده است؟
***
این نوجوان خردسال، زور بازویش را نمایان می کند. همچون شیری نعره می کشد ولی بر گردنش زنجیری نامرئی بسته شده است که برایش نه راه پیش باقی گذاشته و نه راه پس. سهراب، اکنون اسیر اندیشه های سیاسی خودی و بیگانه است. از پشت او را به جلو می رانند و از جلو به عقب هدایت می شود. سردار خردسال در حالیکه از سوی اطرافیان- چه دوست و چه دشمن- نشانی از پدر نمی یابد چاره را در شکست دادن سپاه ایران می داند: شکست دادن فرامرز و گیو و طوس و گودرز و فرهاد نیو. پس رستم کجاست؟ راوی روایت می کند حماسه نبرد پدر و پسر را:
ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می روم و تیر می اندازم. نیزه می گیرم و پرتاب می کنم. اینها بیهوده است. جنگ تن به تن آغاز می شود. بین من و پدرم. بین من و پسرم. بین پدر و پسر. برای یافتن پدر باید ابتدا این پیر خرفت را به کام مرگ کشید. عجب زور بازوئی دارد! در انتظار برای دیدن روی ماه فرزند برومندم سهراب، باید ابتدا بر این شیر تورانی غلبه کنم و سرش را به خاک بیاورم. آه! این زور بازو را از که به ارث برده است. گویی با خودم می جنگم!! حتی دیو سپید هم این گونه زور مند نبود... ... ... آه! باید دوال کمر این پیر را گرفت و به خاک افکند. هاااای.
کجاست سرپنجه آن بازو که این پیل را به خاک افکند. اینجاست. اینجااااااااااااااست. هاااااااای...
گویی کوهی بر زمین اصابت کرد. رستم به زمین افتاد. سهراب نفسی به راحتی کشید. خنجر به دست گرفت تا سر پهلوان ایرانی را ببرد. رستم گفت: رسم و آیین پهلوانی ات کجا رفته پهلوان تورانی؟ مگر نشنیده ای که در نبرد تن به تن هر گاه جوانی پیری را بر زمین زند در نخستین بار سر از تنش جدا نمی کند؟ ها؟ نشنیده ای؟!!
چرا... شنیده ام. فریاد (( نشنیده ای)) آنقدر بلند بود که می خواست پرده گوش سهراب را پاره کند و پاسخ (( شنیده ام)) آن قدر معصومانه بود که رستم خود را فاتح نبرد دید...
باز هم ... ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می روم و تیر می اندازم. نیزه می گیرم و پرتاب می کنم. اینها بیهوده است. اگر این بار پشتم به خاک برسد مرگم حتمی است... ... این بار دیگر جان به در نخواهی برد. شباهنگام سرت بر نیزه سپاهیان من خواهد نشست... ... آه! این بار دوال کمرش را می گیرم و به خاک می فکنم. می توانم. می توانم.
رستم به سهراب نزیک تر شد تا به سمت کمربند او برود. تنش به تن سهراب چسبید. بویی حس کرد:
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خانه اوست؟... همین جاست، همین جاست، همین جاست!
رستم کمربند سهراب را گرفت. فریادی کشید و پسر را میان زمین و هوا معلق کرد و بر زمین کوبید. سبک تیغ تیز از میان بر کشید. برِ شیر بیدار دل را برید...
...
هلهله ها دیری نمی پاید. های! ساکت باشید ای جماعت. ساکت باشید و گوش کنید به روایت حکیم طوسی...
کدامین پدر این چنین کار کرد... ؟
***
عروسک گردانها بر سقف صحنه می دویدند تا عروسک ها را هراسان به این سو و آن سو ببرند. رستم، سهراب، تهمینه. یکی بی جان افتاده است و آن دو دیگر بر بالینش نشسته اند. موهای دختر شاه سمنگان چون برف سفید شده است. دل تماشاچیان چقدر می سوزد... دختر شاه سمنگان و پهلوان ایران، سهراب را به آغوش می کشند و اشک می ریزند. ایرانیان می گریند، تورانیان می گریند، عروسک گردانان می گریند، تماشاچیان می گریند...
با تشکر فراوان از لوریس چکناواریان و بهروز غریب پور
احسان شارعی
منبع:????? ... : ??? ? ??????
رجوع کنید به: رستم، گردآفرید، اسفندیار
***
ماه کامل پرتو نقره ای رنگش را به روی دشت گسترانده بود. برگهای سبز درختان باغ، آنگاه که پرتو نقره ای مهتاب بر ایشان تابیده می شد به رنگ عجیبی در می آمدند و به شدت برق می زدند. صدای شر شر آب که از چشمه بیرون می آمد و جویبار های کوچکی در باغ می ساخت طنین انداز شده بود و جیرجیرکها که گویی از سکوت می ترسیدند ساکت نمی ماندند. هر از چند گاهی پرنده ای از روی شاخه ای می جست و بر روی شاخه ای دیگر می نشست. نسیم گاه گاهی می وزید تا در شب تابستانی توران زمین، کمی از گرما بکاهد. طبیعت در انتظار رخ دادن دیدار بین رستم و تهمینه بود...
رستم در باغ قدم میزد و در فکر رخش بود که چند روزی می شد گمش کرده بود. ناگهان از دور سایه ای دید. کمی نزدیک رفت. دختری در میان پلکان باغ ایستاده بود و موهای بلندش را به نسیم سپرده بود. چشمان دختر تورانی برق می زد و لباس قرمزش در شب دل رستم را می لرزاند. پهلوان ایرانی قدمی به جلو برداشت وآنگاه نگاهش در نگاه تهمینه افتاد. دختر شاه سمنگان از پلکان پایین آمد و به زمین باغ قدم گذاشت. به نزدیک رستم که رسید ایستاد. رستم به چشم های تهمینه که نگاه می کرد گویی می خواست پرواز کند. نگاهها گره خورده بود. رستم در میان مردمک های سیاه چشم تهمینه اسبی سفید دید. رخش بود که می دوید و شیهه می کشید. تهمینه در میان مردمک های چشم رستم کودکی دید که همیشه در انتظارش بود. تهمینه رخش را به رستم داد و رستم سهراب را به تهمینه...
اندک زمانی بعد، رستم، سوار بر رخش دلاور با تهمینه وداع گفت... بازوبندی به تهمینه داد تا آنرا به بازوی پسر یا به گیسوی دختر خویش ببندد. خداحافظ دختر شاه سمنگان! به امید دیدار... تا آن روزی که تو و فرزندم را با هم ببینم بدرود!
***
کیست این پهلوان تورانی که برای فتح به سمت ایران زمین می رود؟
گرسیوز گفت: کودکی که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. به سخنانم به دقت گوش فرا دهید. او سهراب است... فرزند تهمینه دختر شاه سمنگان و فرزند رستم دستان جهان پهلوان ایران!
- پسر رستم؟... پس چرا به جنگ ایرانیان می رود؟
- چون می خواهد پدر را بر تخت نشاند!
- آه... به او سرباز دهید و سواره نظام همراهش روانه کنید. مبادا از مشخصات رستم به او چیزی بگویید مگر این پهلوان سالخورده ایرانی به دست این شیر بچه کشته شود...
- اطاعت می شود حضرت والا... به یقین او توانایی کشتن رستم دستان را دارد.
افراسیاب به فکر فرو رفت: باید رستم کشته شود یا سهراب به کام مرگ رود. چه کسی می داند چه خواهد شد!
***
- کیست این پهلوان تورانی که برای فتح سوی ایران می آید؟
- کودکی است که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. می گویند به سن بیش از دوازده ندارد ولی به جثه هماورد رستم دستان است. مرز را پشت سر گذاشته، هژیر و گردآفرید را مغلوب ساخته و دژ مرزی را تصرف نموده است. اینک به انتظار ایستاده تا سپاهی از ایران برسد و پیشروی را جایز نمی داند...
کاووس شاه فکری کرد و گفت: گیو را به همراه نامه گژدهم به زابلستان بفرستید. به او بگویید رستم دستان را با خود همراه کند. نبرد نزدیک است.
***
- کیست این پهلوان تورانی که برای فتح به سوی ایران می آید؟
- کودکی است که... کودک که چه عرض کنم ای خداوندگار. گویی پسر بزرگترین پهلوان زمانه است. از شما که جهان پهلوان ایرانید چه پنهان... بازو هایش به مثال تنه درخت است و رانهایش به مثابه رانهای فیل! موهایی سیاه دارد و همراه سپاهش از دژ های مرزی گذشته و هماورد می طلبد.
رستم به فکر فرو رفت: کیست از تورانیان که هوس فتح ایران به ذهنش خطور کرده است؟
***
این نوجوان خردسال، زور بازویش را نمایان می کند. همچون شیری نعره می کشد ولی بر گردنش زنجیری نامرئی بسته شده است که برایش نه راه پیش باقی گذاشته و نه راه پس. سهراب، اکنون اسیر اندیشه های سیاسی خودی و بیگانه است. از پشت او را به جلو می رانند و از جلو به عقب هدایت می شود. سردار خردسال در حالیکه از سوی اطرافیان- چه دوست و چه دشمن- نشانی از پدر نمی یابد چاره را در شکست دادن سپاه ایران می داند: شکست دادن فرامرز و گیو و طوس و گودرز و فرهاد نیو. پس رستم کجاست؟ راوی روایت می کند حماسه نبرد پدر و پسر را:
ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می روم و تیر می اندازم. نیزه می گیرم و پرتاب می کنم. اینها بیهوده است. جنگ تن به تن آغاز می شود. بین من و پدرم. بین من و پسرم. بین پدر و پسر. برای یافتن پدر باید ابتدا این پیر خرفت را به کام مرگ کشید. عجب زور بازوئی دارد! در انتظار برای دیدن روی ماه فرزند برومندم سهراب، باید ابتدا بر این شیر تورانی غلبه کنم و سرش را به خاک بیاورم. آه! این زور بازو را از که به ارث برده است. گویی با خودم می جنگم!! حتی دیو سپید هم این گونه زور مند نبود... ... ... آه! باید دوال کمر این پیر را گرفت و به خاک افکند. هاااای.
کجاست سرپنجه آن بازو که این پیل را به خاک افکند. اینجاست. اینجااااااااااااااست. هاااااااای...
گویی کوهی بر زمین اصابت کرد. رستم به زمین افتاد. سهراب نفسی به راحتی کشید. خنجر به دست گرفت تا سر پهلوان ایرانی را ببرد. رستم گفت: رسم و آیین پهلوانی ات کجا رفته پهلوان تورانی؟ مگر نشنیده ای که در نبرد تن به تن هر گاه جوانی پیری را بر زمین زند در نخستین بار سر از تنش جدا نمی کند؟ ها؟ نشنیده ای؟!!
چرا... شنیده ام. فریاد (( نشنیده ای)) آنقدر بلند بود که می خواست پرده گوش سهراب را پاره کند و پاسخ (( شنیده ام)) آن قدر معصومانه بود که رستم خود را فاتح نبرد دید...
باز هم ... ضربه گرز، تیغه شمشیر، نشانه می روم و تیر می اندازم. نیزه می گیرم و پرتاب می کنم. اینها بیهوده است. اگر این بار پشتم به خاک برسد مرگم حتمی است... ... این بار دیگر جان به در نخواهی برد. شباهنگام سرت بر نیزه سپاهیان من خواهد نشست... ... آه! این بار دوال کمرش را می گیرم و به خاک می فکنم. می توانم. می توانم.
رستم به سهراب نزیک تر شد تا به سمت کمربند او برود. تنش به تن سهراب چسبید. بویی حس کرد:
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خانه اوست؟... همین جاست، همین جاست، همین جاست!
رستم کمربند سهراب را گرفت. فریادی کشید و پسر را میان زمین و هوا معلق کرد و بر زمین کوبید. سبک تیغ تیز از میان بر کشید. برِ شیر بیدار دل را برید...
...
هلهله ها دیری نمی پاید. های! ساکت باشید ای جماعت. ساکت باشید و گوش کنید به روایت حکیم طوسی...
کدامین پدر این چنین کار کرد... ؟
***
عروسک گردانها بر سقف صحنه می دویدند تا عروسک ها را هراسان به این سو و آن سو ببرند. رستم، سهراب، تهمینه. یکی بی جان افتاده است و آن دو دیگر بر بالینش نشسته اند. موهای دختر شاه سمنگان چون برف سفید شده است. دل تماشاچیان چقدر می سوزد... دختر شاه سمنگان و پهلوان ایران، سهراب را به آغوش می کشند و اشک می ریزند. ایرانیان می گریند، تورانیان می گریند، عروسک گردانان می گریند، تماشاچیان می گریند...
با تشکر فراوان از لوریس چکناواریان و بهروز غریب پور
احسان شارعی
منبع:????? ... : ??? ? ??????
رجوع کنید به: رستم، گردآفرید، اسفندیار