سربازان ؛میدان خراطون دزفول را همچون دزی تسخیر ناپذیر در حصار خویش داشتند و شیخ سالم آل کثیر تنها؛اما امیدوار به الطاف الهی با گامهای استوار در میدان اعدام حضور یافت در حالی که سربازان دور تا دور او حلقه زده بودند.لحظات به سختی می گذشت و سکوت مرگبار همه جا را فرا گرفته بود.شیخ نگاهی به اطراف خود کرد و چوبه دار را در وسط میدان دید.در این حال نگاههای سنگینی بین او و ماموران رد و بدل شد.او میدانست تا دقایقی دیگر بر چوبه دار اویخته خواهد شد.او مرگ با ذلت را نمی پذیرد پس باید فکری می کرد و راه فراری می یافت.اری او فرزند شیخ حرب بن کریم بن خنیفر الثانی (شیخ فارس آل کثیر)بود.و از آبا و اجدادش در مورد رشادتها و دلاوریهای نیاکانش زیاد شنیده بود.پس یا باید مردانه نجات پیدا می کرد و یا سر افراز به استقبال مرگ می رفت.در این هنگام صدایی از میان ماموران برخاست که آن سکوت مرگبار را شکست همه به او نگاه کردند و او با صدای مهیبی گفت:سالم آخرین خواسته ات را بگو؛شیخ در این لحظه به فکر فرو رفت او می دانست هیچ جرمی مرتکب نشده و تنها گناهش نپرداختن مالیات منطقه تحت سیطره اش به حکومت صفویان بود و باید این گونه بیرحمانه به مجازاتی سخت محکوم شود.یک بار دیگر آن صدای خشن تکرار شد.شیخ در جواب گفت: برای آخرین بار می خواهم اسب با وفایم را ببینم.حاکم نظامی دزفول خواسته او را عملی کرد و اسب را به نزد او آوردند.وقتی که شیخ سالم نگاهش در نگاه اسبش گره خورد سرشار از شور و شوق زندگی شد آری او همچون سایر مردان عرب عشق به اسب در روح و جسمش آمیخته بود.با خود گفت این اسب از بهترین اسبهای نزاد عرب است و امیدوارم من هم از بهترین سوارکاران عرب باشم تا بتوانم از این مهلکه نجات یابم با گام های استوار نزدیک اسبش شد و با لحنی مهربان و ملایم اسبش را به اسم صدا کرد و گفت ( الوذنه اریدچ اتنجینی الیوم )وذنه می خواهم امروز نجاتم دهی.و به سرعت پا در رکاب گذاشت و سوار اسبش شد.چند دوری زد و از فراز اسبش نگاهی به اطراف کرد تمام خیابان های منتهی به میدان خراطون را بسته بودندجز یک خیابان که به رودخانه دز و پرتگاهی مرتفع منتهی می شد که آن هم از نظر سربازان باز و بسته بودنش هیچ فرقی نداشت زیرا فصل بهار بود و رودخانه دز پر آب و خروشان ناگهان شیخ راه فرار را فقط در آنجا دید به طرف آن پرتگاه بلند میتازد و با سرعتی زیاد خود را به آغوش رودخانه دز می اندازد ماموران و مردمی که در آنجا بودند سراسیمه خود را به پرتگاه می رسانند و با خود فکر می کردند که شیخ خود کشی کرده و به اسبش هم رحم نکرده است و هر دو دیگر غرق شدند اما بعد از لحظاتی مردم با صحنه شگفت انگیز و باور نکردنی مواجه می شوند همه به درون رودخانه نگاه می کنند و شیخ و اسب را که سر از آب بیرون آورده بودند با کمال نا باوری به همدیگر نشان می دادند ماموران که از این صحنه حیرت انگیز شگفت زده شدند در دل خود آرزوی داشتن شجاعت شیخ سالم و اسبش را می کردند و شیخ سالم که دیگر از چنگشان در رفته و در آن سوی رودخانه بود پس آنان برای حفظ حیثیت خود طبل و شیپور امان را به صدا در آوردند و به گفتند شجاعت تو حکم اعدامت را لغو کرد و می خواهیم تو را تبرئه کنیم به شرط این که تمام اسبهای نر از نسل وذنه را در اختیار دولت قرار دهی.و بدین ترتیب شیخ سالم از این مهلکه نجات میابد نا گفته نماند که نسل وزنه که از نزاد اسبهای اصیل عرب است تا به امروز در قبیله آل کثیر موجود می باشند.
منبع : کتاب تذکرشوشترتالیف محروم سیدعبداله بن السیدنورالدین بن السید نعمت الٌه الجزایری قدس سره که درسال1165هجری قمری یعنی درحدود264سال پیش تالیف شده است و حالت داستان نویسی آن بوسیله یکی از مدیرین وبلاگ آل کثیر بوده مدونة (قبیله آل کثیر) فی خوزستان
سربازان ؛میدان خراطون دزفول را همچون دزی تسخیر ناپذیر در حصار خویش داشتند و شیخ سالم آل کثیر تنها؛اما امیدوار به الطاف الهی با گامهای استوار در میدان اعدام حضور یافت در حالی که سربازان دور تا دور او حلقه زده بودند.لحظات به سختی می گذشت و سکوت مرگبار همه جا را فرا گرفته بود.شیخ نگاهی به اطراف خود کرد و چوبه دار را در وسط میدان دید.در این حال نگاههای سنگینی بین او و ماموران رد و بدل شد.او میدانست تا دقایقی دیگر بر چوبه دار اویخته خواهد شد.او مرگ با ذلت را نمی پذیرد پس باید فکری می کرد و راه فراری می یافت.اری او فرزند شیخ حرب بن کریم بن خنیفر الثانی (شیخ فارس آل کثیر)بود.و از آبا و اجدادش در مورد رشادتها و دلاوریهای نیاکانش زیاد شنیده بود.پس یا باید مردانه نجات پیدا می کرد و یا سر افراز به استقبال مرگ می رفت.در این هنگام صدایی از میان ماموران برخاست که آن سکوت مرگبار را شکست همه به او نگاه کردند و او با صدای مهیبی گفت:سالم آخرین خواسته ات را بگو؛شیخ در این لحظه به فکر فرو رفت او می دانست هیچ جرمی مرتکب نشده و تنها گناهش نپرداختن مالیات منطقه تحت سیطره اش به حکومت صفویان بود و باید این گونه بیرحمانه به مجازاتی سخت محکوم شود.یک بار دیگر آن صدای خشن تکرار شد.شیخ در جواب گفت: برای آخرین بار می خواهم اسب با وفایم را ببینم.حاکم نظامی دزفول خواسته او را عملی کرد و اسب را به نزد او آوردند.وقتی که شیخ سالم نگاهش در نگاه اسبش گره خورد سرشار از شور و شوق زندگی شد آری او همچون سایر مردان عرب عشق به اسب در روح و جسمش آمیخته بود.با خود گفت این اسب از بهترین اسبهای نزاد عرب است و امیدوارم من هم از بهترین سوارکاران عرب باشم تا بتوانم از این مهلکه نجات یابم با گام های استوار نزدیک اسبش شد و با لحنی مهربان و ملایم اسبش را به اسم صدا کرد و گفت ( الوذنه اریدچ اتنجینی الیوم )وذنه می خواهم امروز نجاتم دهی.و به سرعت پا در رکاب گذاشت و سوار اسبش شد.چند دوری زد و از فراز اسبش نگاهی به اطراف کرد تمام خیابان های منتهی به میدان خراطون را بسته بودندجز یک خیابان که به رودخانه دز و پرتگاهی مرتفع منتهی می شد که آن هم از نظر سربازان باز و بسته بودنش هیچ فرقی نداشت زیرا فصل بهار بود و رودخانه دز پر آب و خروشان ناگهان شیخ راه فرار را فقط در آنجا دید به طرف آن پرتگاه بلند میتازد و با سرعتی زیاد خود را به آغوش رودخانه دز می اندازد ماموران و مردمی که در آنجا بودند سراسیمه خود را به پرتگاه می رسانند و با خود فکر می کردند که شیخ خود کشی کرده و به اسبش هم رحم نکرده است و هر دو دیگر غرق شدند اما بعد از لحظاتی مردم با صحنه شگفت انگیز و باور نکردنی مواجه می شوند همه به درون رودخانه نگاه می کنند و شیخ و اسب را که سر از آب بیرون آورده بودند با کمال نا باوری به همدیگر نشان می دادند ماموران که از این صحنه حیرت انگیز شگفت زده شدند در دل خود آرزوی داشتن شجاعت شیخ سالم و اسبش را می کردند و شیخ سالم که دیگر از چنگشان در رفته و در آن سوی رودخانه بود پس آنان برای حفظ حیثیت خود طبل و شیپور امان را به صدا در آوردند و به گفتند شجاعت تو حکم اعدامت را لغو کرد و می خواهیم تو را تبرئه کنیم به شرط این که تمام اسبهای نر از نسل وذنه را در اختیار دولت قرار دهی.و بدین ترتیب شیخ سالم از این مهلکه نجات میابد نا گفته نماند که نسل وزنه که از نزاد اسبهای اصیل عرب است تا به امروز در قبیله آل کثیر موجود می باشند.
منبع : کتاب تذکرشوشترتالیف محروم سیدعبداله بن السیدنورالدین بن السید نعمت الٌه الجزایری قدس سره که درسال1165هجری قمری یعنی درحدود264سال پیش تالیف شده است و حالت داستان نویسی آن بوسیله یکی از مدیرین وبلاگ آل کثیر بوده مدونة (قبیله آل کثیر) فی خوزستان