عشق سیاه

mahsima

Member
این داستان و وقتی ده سالم بود نوشتم فکر میکردم گمش کردم تا این که امروز تو کامپیوتر پیداش کردم فکر کردم بد نیست بزارم تو سایت یه داستان اسبی از یه بچهء ده سالست:
 

mahsima

Member
عشق سياه
سلام گرم و زيبايي به همه ي دوستانم مي كنم . اسم من سياه است. اسبي به سياهي شب و تندي باد كه روزي همه دوستش داشتند . ولي حالا پير وبي كار گوشه ي اسطبل افتاده ام وفقط براي صاحبم خرج درست مي كنم .وفكر نكنم عمرزيادي برايم باقي مانده باشد. داستاني را كه مي خواهم برايتان تعريف كنم داستان زندگي خودم است.
من اسبي زيبا ، پرقدرت ، تندرو، شجاع و جوان بودم . همه ي مادیونای اسطبل مرا دوست
داشتند امّا من به همه ي آنها بي محلي مي كردم و رويشان را كم مي كردم زيرا از هيچ يك از آنها
خوشم نمي آمد آنها خودخواه و از خود راضي بودند همين من را آزار مي داد.
بارني ، بله درست شنيديد بارني او با بقيه فرق داشت.
بسيار دوست داشتني و زيبا بود و به هيچ اسبی محل نمي گذاشت او مثل من سياه بود ولي نه به سياهي من با اين تفاوت كه يك لكه ي سفيد به شكل لوزي درست وسط پيشاني داشت و اين او را بسيار جذّابتر جلوه مي داد. او يال ها و دمي فر داشت و از نژاد بالايي بود بسيار دوست داشتني و زيبا.
البته من هم از نژاد چيزي از او كم نداشتم.
من ميان ده تا مادیون درون اسطبل فقط بارني را دوست داشتم امّا به نظر مي رسيدكه او از من
زياد خوشش نمي آيد و اسبي به نام چوباري را دوست دارد. چوباري اسبي خاكستري رنگ از نژاد عرب بود. او هم بسيار تند مي رفت .
من كه از اسب خاكستري خوشم نمي آيد.
بارني رفتار من را به خودم باز مي گرداند و به من بي محلّي مي كرد اين براي من خيلي مهم بود ولي من به روي خودم نمي آوردم . من تمام رفتار او را زير نظر داشتم با اين كارهاي او علاقه ي من به او روز به روز بيشترو بيشتر مي شد.
روزها مثل هم و به تندي باد مي گذشت ما در اسطبل بيشتر روز را استراحت مي كرديم و روزي دو سه ساعت براي گشت و سواري به بيرون از اسطبل مي رفتيم و هيچ اتّفاق خاصّي رخ نمي داد تا اينكه عدّه اي براي خريد اسب به آنجا آمدند. آنها همه ي اسب ها را ديدند و از ميان اسب ها من را انتخاب كردند و به قيمت خوبي من را از صاحبم خريداري كردند. ناراحتي من از آنجا شروع شد زيرا من به آن اسطبل عادت كرده بودم از همه مهمتر دوري بارني را نمي توانستم تحمّل كنم و جدايي از آن برايم خيلي سخت وعذاب آور بود.هر چند او به من بي محلّي مي كرد ولي من او را دوست داشتم.
همه ي اسب ها از رفتن من ناراحت بودند . من اين ناراحتي را حتيّ در چهره ي بارني به خوبي احساس مي كردم . تنها اسبي كه به نظر خوشحال بود كسي جز چوباري نبود . زيرا همان قدر كه من از او متنفر بودم او هم از من متنفر بود .
اسطبل جديد من خيلي قشنگ بود و به جز من دو اسب ديگر هم آنجا بودند يك اسب كهر مادیون به نام كاترين و يك پوني كه فلفل صدايش مي كردند كاترين و پوني خيلي مهربان بودند و من خيلي زود با آنها دوست شدم ولي فكر بارني حتيّ يك لحظه من را راحت نمي گذاشت.حدود يك سال گذشته بود كه اتفّاق باور نكردنيي افتاد اتفّاقي كه من را بيش از حد خوشحال كرد خوشحاليي كه چندان طول نكشيد. مي دانيد آن اتفّاق چه بود؟
آن ها بارني را هم خريده بودند خيلي خوشحال شدم چون بارني ديگر پيش من بود و ما با هم به گردش مي رفتيم و ديگر چوباري نبود ولي چند روز بعد اسب ديگري را هم به آنجا آوردند و آن كسي جز چوباري نبود بله آن ها چوباري را هم خريده بودند و تمام روياهاي من را خراب كردند و باعث شدند كه آن اتفاّق وحشتناك بيفتد و من هميشه زندگي پر از غم و اندوهي را سپري كنم.عجله نكنيد الان برايتان تعريف مي كنم.
زندگي خوبي داشتيم و من از اينكه بارني فقط پيش من بود احساس رضايت مي كردم چون مزه ي دور بودن از او را چشيده بودم و حالا به همين قانع بودم روزها پشت هم سپري مي شد
تا اينكه يك روز بارني چوباري را با آن اسب كهر ديد علاقه ي چوباري به بارني خيلي كم شده بود و اين به وضوح پيدا بود اماّ بارني نمي خواست اين را باور كند تا اينكه براي او اين موضوع روشن شد. بعد از آن روز بارني چند ماهي گوشه گير شده بود ولي كم كم خوب شد حالا ديگر توجّه اش هم به من بيشتر شده بود من هم به او بيشتر از پيش محبّت مي كردم و ما با هم زندگي خيلي خوبي داشتيم .
چند ماهي گذشت صاحب ما خود را براي سفر به شهر دوري آماده مي كرد تاروز حركت فرا رسيد او براي اينكه رنگ اسب هاي كالسكه اش جور باشد من و بارني را به يراق كالسكه بست وما هم براي سفر آماده شديم ما تا غروب نايستاديم و همچنان به حركت ادامه داديم فكر مي كنم كه اگر صاحبمان خسته نمي شد ما بايد همچنان راه مي رفتيم تا اينكه به كلبه اي رسيديم ما را از كالسكه باز كردند وبراي ما آب و غذا گذاشتند ما هم بعد از خوردن غذا شروع به استراحت كرديم چون مي دانستيم فردا راه زيادي در پيش داريم.
حالا بشنويم از چوباري بعد از رفتن ما او بسيار ناراحت شده بود و با سعي فراوان خود را باز كرده بود و ما را تعقيب كرده بود شبانه او به سراغ ما آمد وبارني را فراري داد من هم آن قدر
خودم را كشيدم تا بلاخره باز شدم و فرار كردم تا دنبال چوباري و بارني بروم من خيلي به موقع آن ها را پيدا كردم چون چوباري با چرب زباني بارني را به نزديكي پرتگاهي برده بود و مي خواست او را بكشد. انتقام و خشم در چشمان او موج مي زد نمي دانم چرا؟ در صورتيكه مقصر اصلي خود او بود خلاصه خدا من را خيلي دوست داشت چون اگر يك لحظه دير رسيده بودم او بارني را كشته بود. بين من و چوباري جنگ سختي در گرفت و هردو سخت زخمي شديم ولي چوباري فراركرد.اين كار باعث شد كه هم بارني نجات پيدا كند و هم سخت از چوباري متنفر شود و به من دل ببندد.
ما ديگر آزاد بوديم و زندگي جديدي را آغاز كرديم. روزها در دشت به هر طرف كه مي خواستيم مي رفتيم و با هم زندگي خوبي داشتيم چه لحظه هاي فراموش نشدني بود. بعد از مدتي خدا به ما كره ي زيبايي داد يك پسر كوچك و قشنگ او بيشتر شبيه من بود تا بارني زيرا سياه رنگ بود مانند شب و آن خال سفيد رنگ روي پيشاني را نداشت ما با هم تصميم گرفتيم و اسم او را مشكي گذاشتيم مشكي .
به مدّت يك سال گذشت حالا مشكي اسب جواني شده بود او روز به روز زيباتر مي شد حالا بشنويد از چوباري . او در نزديكي ما زندگي مي كرد و زندگي ما را كامل زير نظر داشت ولي ما به او توجّهي نداشتيم و شايد همين مسئله باعث شده بود كه او ضربه ي سختي به ما بزند من در اين مدّت چند باري او را ديده بودم او به زندگي ما حسادت مي كرد و هميشه نفرت و انتقام در چشمان او موج مي زد تا اينكه كار خود را كرد.
چوباري وقتي من و بارني سرگرم بوديم و حواسمّان به مشكي نبود از فرصت استفاده كرده بود و سر به سر مشكي گذاشته و دعواي شديدي بين آنها در گرفته بود از طرفي ديگر مشكي كه هنوز جوان بود و زور زيادي نداشت مجبور به فرار شده بود و به طرف درّه رفت من نمي دانم بارني چه طور متوّجه آنها شد و به طرف آنها دويد شايد يك حسّ مادري من وقتي رسيدم كه ديگر دير شده بود. بارني براي اينكه جان مشكي را نجات بدهد با چوباري جنگيده بودو جان خود را از دست داد . بله چوباري بلاخره توانسته بود انتقام بگيرد و بارني را از درّه به پايين بيندازد مشكي كه شاهد صحنه كشته شدن مادرش بود شكّه شده بود و مي لرزيد در يك لحظه دنيا براي من تيره و تار شد ولي وقتي به خود آمدم كه بين من و چوباري جنگي خونين در گرفت بله من او را به سزاي اعمالش رساندم و در همان درّه انداختم ولي چه فايده چون ديگر بارني را از دست داده بودم.
بعد از سقوط چوباري از درّه مشكي به خانه برگشته بود من هم چند دقيقه اي به پايين نگاه كردم و بعد خسته ، زخمي و دل شكسته به خانه پيش مشكي برگشتم . مشكي هم خيلي ناراحت شده بود او خود را تا حدودي مقصر مي دانست.هنوز هم كه ياد آن ماجرا مي افتم تمام بدنم مي لرزد لحظه ي دردناكي بود .
چند سالي گذشت من و مشكي با هم زندگي را سپري مي كرديم. مشكي ديگر بزرگ شده بود وبسيار زيبا و قوي درست مثل جواني هاي خودم حتيّ زيباتر من كه هنوز به دوري بارني عادت نكرده بودم .
روزي مشكي وقتي در حال گشت و گذار بود انسان ها او را ديدند و با تلاش فراوان اورا گرفتند و به دهكده اي در همان نزديكي بردند حدود دو ماهي من براي ديدن او يواشكي به آنجا مي رفتم تا بلاخره تصميم گرفتم من هم خود را دوباره در اختيار انسان ها بگذارم و پيش آنها رفتم. حالا چند سالي مي گذرد و من پير و ناتوان شده ام .مشكي هم صاحب دو فرزند است .
يك پسر به نام رعد و يك دختر به نام بارني تا هميشه ياد بارني باقي بماند . من هم با آنها سرگرم هستم و با همين قانع.


پايان


مه سيما برهان
 

shabdiz

Member
پاسخ : عشق سیاه

آیناز گفت:
این داستان و وقتی ده سالم بود نوشتم فکر میکردم گمش کردم تا این که امروز تو کامپیوتر پیداش کردم
جدی شما از ده سالگی تا حالا هارد کامپیوتر رو فرمت نکردید؟ نه به من که هی ویندوز عوض میکنم نه به شما
 
بالا