ناشناس
Active member
صبح كه كره اسب از خواب بلند شد مادرش
توى علف زار مشغول چرا بود. كره اسب زودى
جستان و خيزان پيش مادرش رفت و خواست
شير بخورد اما مادرش به او گفت: تو ديگر بزرگ
شده اى و بايد مثل همه اس بها علف بخورى.
كره اسب از اين كه ديگر بزرگ شده و مى تواند
از علف هاى تازه علفزار بخورد خوشحال شد. اما
با اولين گازى كه به علف ها زد ، مزه علف ها به
دهانش خوش نيامد.
به مادرش گفت: من از اين علف ها خوشم
نم ىآيد. فكر مى كنم عل فها يى كه پيش آن
درخت ها هستند خوشمز هترند. رنگشان هم
بهتر است، من م ىخواهم از عل فهايى كه زير
درخت هاست بخورم.
مادر كره اسب گفت: علف هاى آنجا هم مثل
همين علف هاست و مزه شان يكى است.
كره اسب قبول نكرد: اگر از همين علف هاست
پس چرا رنگشان فرق مى كند؟ من مى دانم حتما
آنها علف هاى بهترى هستند و شما نمى خواهيد
من از آن عل فها بخورم و زود تر بزرگ شوم.
اسب مادر خنديد و شيهه اى كشيد بعد گردن
كره اسب را با صورتش نوازش كرد و همان طور
كه داشت علف هاى توى دهنش را مى جويد
شمرده شمرده گفت: چرا من نمى خواهم تو زودتر
بزرگ شوى؟ حالا كه مى خواهى از علف هاى زير
درخت ها بخورى بخور.
كره اسب خوشحال شد و سعى كرد شيهه اى
به خوبى شيهه مادرش بكشد اما نتوانست چون او
خيلى كوچكتر از مادرش بود. خلاصه كره اسب
گاز كوچكى به علف هاى زير پايش زد و جفتك
زنان به طرف درخ تها رفت. مادر كره اسب از
خوشحالى بچ هاش خوشحال شد و باز شيهه اى
كشيد.
كره اسب كه اولين روز علف خوارى اش بود
سرخوش و آوازخوان به طرف درخت ها دويد.
وقتى نزديك درخت ها رسيد يك دفعه احساس
كرد چيز بزرگى دارد رويش م ىافتد. خيلى ترسيد
و از روى ترس شيهه بلندى كشيد.
شيهه كره اسب آن قدر بلند بود كه مادرش
شنيد. احساس كرد كه براى كر هاش اتفاق بدى
افتاده. مادر كره اسب با تمام سرعت به طرف
كره اش دويد وچند شيهه پشت سر هم كشيد.
كره اسب هم كه ترسيده بود ترسان به طرف
مادرش دويد. وقتى به هم رسيدند مادر كره اسب
با نگرانى پيشانى بچه اش را ليسيد وپرسيد: چرا
ترسيدى ؟ خودت گفتى مى خواهم از علف هاى
زير درخت ها بخورم ؟
كره اسب نفس نفس زنان گفت: چرا ، ولى
وقتى نزديك درخت شدم انگار يك چيز بزرگ
داشت روى سرم مى افتاد ، من هم ترسيدم و
فرار كردم.
اسب مادر نگاهى به آسمان انداخت. هيچ
چيزى در آسمان نبود حتى يك تكه ابر. اسب
آهسته آهسته چند قدم به طرف درخت رفت و
يك دفعه شيهه بلندى كشيد. با شيهه او كره اسب
دوباره ترسيد و به مادرش گفت: ديدى گفتم. يك
چيزى داشت م ىافتاد روى سرم.
مادر كره اسب كه اسبى با تجربه بود لبخندى
زد، با مهربانى صورتش را به صورت كره اش ماليد
و گفت: بيا با هم برويم و از علف هاى زير درخت
بخوريم. نترس. چيزى كه تو از آن ترسيدى سايه
درخت بود كه روى زمين افتاده.
كره اسب با تعجب پرسيد: سايه؟ سايه ديگر
چيست؟
اسب كمى بچه اش را به طرف جلو هل داد
و گفت: بالاى سرت را نگاه كن، خورشيد را
مى بينى؟ برگ هاى درخت نمى گذارند كه نور
خورشيد به زير درخت برسد و آنجا تاريك تر
از جا هاى ديگر است و چون تو از زير آفتاب به
سايه رفتى فكر كردى چيزى دارد م ىافتد روى
سرت. يادت هست گفتى رنگ علف هاى آن جا
فرق مى كند؟ دليل تفاوت رنگ آن علف ها هم
همين است.
بعد اسب كمى به اين طرف و آن طرف دويد
و به كره اش گفت نگاه كن يك چيز سياه كنار
من است مى بينى اش؟ اين سايه من است. حالا
سايه خودت را نگاه كن. اگر توانستى سايه ات
را بگيرى!
حامد محقق
توى علف زار مشغول چرا بود. كره اسب زودى
جستان و خيزان پيش مادرش رفت و خواست
شير بخورد اما مادرش به او گفت: تو ديگر بزرگ
شده اى و بايد مثل همه اس بها علف بخورى.
كره اسب از اين كه ديگر بزرگ شده و مى تواند
از علف هاى تازه علفزار بخورد خوشحال شد. اما
با اولين گازى كه به علف ها زد ، مزه علف ها به
دهانش خوش نيامد.
به مادرش گفت: من از اين علف ها خوشم
نم ىآيد. فكر مى كنم عل فها يى كه پيش آن
درخت ها هستند خوشمز هترند. رنگشان هم
بهتر است، من م ىخواهم از عل فهايى كه زير
درخت هاست بخورم.
مادر كره اسب گفت: علف هاى آنجا هم مثل
همين علف هاست و مزه شان يكى است.
كره اسب قبول نكرد: اگر از همين علف هاست
پس چرا رنگشان فرق مى كند؟ من مى دانم حتما
آنها علف هاى بهترى هستند و شما نمى خواهيد
من از آن عل فها بخورم و زود تر بزرگ شوم.
اسب مادر خنديد و شيهه اى كشيد بعد گردن
كره اسب را با صورتش نوازش كرد و همان طور
كه داشت علف هاى توى دهنش را مى جويد
شمرده شمرده گفت: چرا من نمى خواهم تو زودتر
بزرگ شوى؟ حالا كه مى خواهى از علف هاى زير
درخت ها بخورى بخور.
كره اسب خوشحال شد و سعى كرد شيهه اى
به خوبى شيهه مادرش بكشد اما نتوانست چون او
خيلى كوچكتر از مادرش بود. خلاصه كره اسب
گاز كوچكى به علف هاى زير پايش زد و جفتك
زنان به طرف درخ تها رفت. مادر كره اسب از
خوشحالى بچ هاش خوشحال شد و باز شيهه اى
كشيد.
كره اسب كه اولين روز علف خوارى اش بود
سرخوش و آوازخوان به طرف درخت ها دويد.
وقتى نزديك درخت ها رسيد يك دفعه احساس
كرد چيز بزرگى دارد رويش م ىافتد. خيلى ترسيد
و از روى ترس شيهه بلندى كشيد.
شيهه كره اسب آن قدر بلند بود كه مادرش
شنيد. احساس كرد كه براى كر هاش اتفاق بدى
افتاده. مادر كره اسب با تمام سرعت به طرف
كره اش دويد وچند شيهه پشت سر هم كشيد.
كره اسب هم كه ترسيده بود ترسان به طرف
مادرش دويد. وقتى به هم رسيدند مادر كره اسب
با نگرانى پيشانى بچه اش را ليسيد وپرسيد: چرا
ترسيدى ؟ خودت گفتى مى خواهم از علف هاى
زير درخت ها بخورم ؟
كره اسب نفس نفس زنان گفت: چرا ، ولى
وقتى نزديك درخت شدم انگار يك چيز بزرگ
داشت روى سرم مى افتاد ، من هم ترسيدم و
فرار كردم.
اسب مادر نگاهى به آسمان انداخت. هيچ
چيزى در آسمان نبود حتى يك تكه ابر. اسب
آهسته آهسته چند قدم به طرف درخت رفت و
يك دفعه شيهه بلندى كشيد. با شيهه او كره اسب
دوباره ترسيد و به مادرش گفت: ديدى گفتم. يك
چيزى داشت م ىافتاد روى سرم.
مادر كره اسب كه اسبى با تجربه بود لبخندى
زد، با مهربانى صورتش را به صورت كره اش ماليد
و گفت: بيا با هم برويم و از علف هاى زير درخت
بخوريم. نترس. چيزى كه تو از آن ترسيدى سايه
درخت بود كه روى زمين افتاده.
كره اسب با تعجب پرسيد: سايه؟ سايه ديگر
چيست؟
اسب كمى بچه اش را به طرف جلو هل داد
و گفت: بالاى سرت را نگاه كن، خورشيد را
مى بينى؟ برگ هاى درخت نمى گذارند كه نور
خورشيد به زير درخت برسد و آنجا تاريك تر
از جا هاى ديگر است و چون تو از زير آفتاب به
سايه رفتى فكر كردى چيزى دارد م ىافتد روى
سرت. يادت هست گفتى رنگ علف هاى آن جا
فرق مى كند؟ دليل تفاوت رنگ آن علف ها هم
همين است.
بعد اسب كمى به اين طرف و آن طرف دويد
و به كره اش گفت نگاه كن يك چيز سياه كنار
من است مى بينى اش؟ اين سايه من است. حالا
سايه خودت را نگاه كن. اگر توانستى سايه ات
را بگيرى!
حامد محقق