ناشناس
Active member
نه اسبها نه سربازها؛ به هیچ کس نگو
بهاره اله بخش - اهواز
اینجا همه چیزش بهتره دور تا دور صفحه ش چراغ داره. یه ماشینهای کوچولویی هم هی صفحه رو تمیز می کنه. همه خونه هاشم سفیده. تیم ما هم بیشترن. یه عالمه سرباز. دلم نمیخواست از کنار شاه جم بخورم. مامانم که دید نمیخوام بجنگم یه طناب بست گردنم، گرهش داد به خونه ی شاه. فکر کرده بود من اسبش م. سربازا باید جلوی شاه وایسن اما مامانی گفت:« بخواب. فهمیدی؟ اگر اونطوری شد، یواش فقط تو گوش خودم بگو.» منم دراز کشیدم جلوی پای شاه، رومو کردم طرفش. دلم میخواست هی به چکمه هاش دست بکشم، هی دست بکشم. هی لپامو کشیدم رو چکمه هاش هی کشیدم . صاف و خنک وطلایی بود، عکسم توش پیدا بود. یه زنه به مامانم گفت:« اینجا لِه میشه. ببرش اون طرف». حالا اونطرف هم که رفتیم باز هم هی سرباز هی سرباز. توی خونه ی خومون، بی بی جون همیشه شاه بود. منم هی تو خونه ی جلویی ش می نشستم. نه اسب داشتیم نه قلعه نه فیل. فقط خودم و بی بی با یه عالم سرباز سیاه، اونجا که منصور مشقها شو می نوشت. تا منصور و سربازا میخواستن تسبیح بی بی رو بردارن، هشت تا خونه می رفتم جلو، وزیر که می شدم، با شاخهام حمله می کردم به منصور، کیش و مات می شد. هلم می داد و می گفت: «دیوونه! وزیر شدی یا گاو میش؟ دارم با بی بی شوخی می کنم احمق.» بی بی مهربونه فکر می کنه منصور راست میگه . اما خودم می دونم. منصور دروغ گوئه. هی میگه اینجا بازی نیست. خیلی هم هست اما همه ش یه کمی فرق می کنه. صفحه ش بزرگتره ،شاه و قلعه هاش هم سفید نیستن، طلایی ان. تازه فیل هم نداره چه بهتر. نزدیک خونه ی خودمون یه بار یه فیل سیاه بود. گوشاش آویزون، خرطومشم چاق دراز بود. تا مامانم داشت چیزمی خرید، فیله آستین منو کشید تو تاریکی که ببره طرف دشمن. می خواست منو از زمین بکشه بیرون. فکر کرده بود هنوزم سربازم. گفتم برو بابا از اونطرف صفحه رسیدم اینطرف حالا دیگه وزیرم، خودم کجکی میام میندازمت بیرون. اسبم هم دستشو گاز گرفت. فیله یه دادی کشید پرتم کرد زمین. مامانم دوید دمپایی شو در آورد کوبوند تو کله ش. خوب شد مامانی رسید، تنهایی زور فیله رو نداشتم. اما اینجا فیل نداره. منصور همه ش میگه :« نمیشه یه روز بازی نکنی؟ اینقدر عقلت نمی رسه؟ نگاه کن ببین اینجا سرباز هست؟ اسب هست؟ بازی بی سرباز و اسب و اینا میشه مگه؟» منصور خره. هیچی نمی فهمه. دیوونه ست. اینجا اسب هست. زیر پای همه ی سربازا اسب هست. ایناها منم دارم. مامانی که منو بست به چکمه های شاه، شاهه خم شد، عین بی بی نازم کرد. یه اسب طلایی بهم داد، گفت:« آهو خانوم! خانومی، خوشگل عمو؟ دوست داری سوار این اسبه بشی؟ سرباز بدون اسب نمیشه ها. » به هیشکی نگفتم. تو گوش خود مامانی هم نگفتم. فقطپریدم روی اسبم به مامانی گفتم: « حمله! » از همون جا با اسبم از همه خونه ها پریدم تا اینجا. مثل همون وقتا که سرباز بی بی جون میشدم. اولِ بازی دو خونه، بعدش یه خونه یه خونه. که بعدش اکبر آقا می اومد طبقه بالا داد می کشید میگفت:« آخه چرا اینقدر مزاحم مردم میشین؟ بابا! این خرس گنده رو یا شوهر بده یا ببر بده بهزیستی. » منم هی داد می کشیدم:« میخوام برم سربازی، می خوام برم سربازی» اینجا دیگه ته صفحه س. اسبم خسته شده هی هن هن میکنه. خونه سفیدا هم تموم شده ن. اما هنوز بازیه . یکی از کنار صفحه میگه:« خِپِِل! دماغتو بگیر حالم به هم خورد.» حتما آب دماغ اسبم اومده پایین. وقتی می دون آب دماغشون میاد. من دستامو تکون نمیدم که هیشکی نفهمه. مامانی دستمالمو از یقه م می کشه بیرون دماغمو فشار میده. اینا هی فکر میکنن من اسبم. من سربازم قدم بلنده، لاغرم. اینا هی فکر میکنن، من اسبم، شکمم گنده س، خیکی ام. منصور بدو بدو داره از خونه ها میاد بیرون. حتما یه سرباز سیاه افتاده دنبالش. یه پلاستیک بزرگ هم تو دستشه. هنوز از راه نرسیده، پلاستیکو می کوبه تو کله م. میگه :« گنده بَک اول وایسا کفشا رو بگیریم بعد یورتمه برو» مامانی هلش می ده عقب میگه:«نکن خیر ندیده. مگه این بدبخت ...؟» بعدم کفشامو از پلاستیک پام می کنه. پای خودشم میاره بالا میگه:«جورابام هم پاره شد. توی پیاده رو نگهش دار ببینم این دستفروشها چی دارن؟» مامانی دروغ گو نیست. اما این دستفروشها هیچ کدومشون دست ندارن. فقط روسری و هلی کوپتر کوکی دارن با کلاه و شال گردن و اینا. اگه دست می فروشوندن، مامانی خودش دو تا نو برام می خرید که اینقدر لاغر نباشه، انگشتاش باز و بسته بشه، بلد باشه در قوطی دوا باز کنه. بهم غذا بده. موی سیاه هم داشته باشه مثل اون سربازه که تو صفحه نشسته بود، کلاه سربازی هم داشت. انگشتر قهوه ای هم داشت. لاغر بود. قدش بلند بود. مث منصور دیوونه نبود. مهربون بود. دستهاشو طرف شاه دراز کرده بود، یواش یواش اشکش می اومد. منم شکل اونم. لاغرم. قدم بلنده. اگه دستفروشها دست داشتن، انگشتامم اون شکلی میشد. بلند میشد، لاغر میشد. هی نمیخواست با دندونام اسب و فیل ها رو ببرم طرف دشمنا. منصور هی میگه اینجا دیگه صفحه نیست. دروغ میگه. خود شاه سفید؛ همون که چکمه هاش طلایی بود خودش بهم گفت همه جا صفحه ست. تازه شم بازیش یه جوریه که سیاهاش یه عالمه وزیر دارن. اما وزیراش مثل سرباز سفیدا شجاع نیستن که مث من برن طرف دشمن بعد وزیر شن، هی از شاهشون مواظبت باشن.
تازه شاه طلایی اینقدر بالاتره اینقدر بالاتره که هی به همه جا نگاه می ندازونه مواظب سربازاش باشه. تازه ماشینم توش هست. یه ماشین سیاهه که دید من رسیدم ته صفحه، حمله کرد منو بکشه. اول ندیدمش. داشتم به چکمه های اون نگاه میکردم. چکمه هاش از تو آسمون داشتن می اومدن طرف من. خم شد منو کشید طرف مامانی. سرمو چرخوند طرف جاده که ماشینو ببینم. پریدم عقب. راننده ماشین سیاهه داد کشید:« هوووی ی قلنبه! اگه چشم داری جاده رو بپا نه آسمون، مُنگول!» مامانی دست منو گرفت نشست کنار اون سرباز سفیده که عطر و جانماز می فروخت. بهش گفت:« با کی بود ؟ » سرباز سفیده خندید گفت:«محل نذار آبجی.» منم محل نذاشتم. به مامانی گفتم یه چادر سفید خوشگل برای خاله زینب بخره که وقتی تو مدرسه بهم بازی یاد میده، مثل اسب از بالا تا پایین سفید بشه. مامانی گفت باشه، اما همه ش یه جانمازی خرید. عوضش رو مهرش عکسِ بازی بود. یه شاه با دو تا قلعه. طرف شاه و قلعه ها که نگاه میکنم. چشام نقطه نقطه ای میشه. عین مهتابی. عین مهتابی. اگه نگاشون کنی، بعدش همه چی نقطه نقطه ای میشه. یه بار یه نفر، دو تا تیکه کاغذ به مامانی داد. کاغذاشم عین مهتابی بود. چشمام هی نقطه نقطه ای شد، هی نقطه نقطه ای شد. رفتیم یه جایی مامانی باهاشون غذا گرفت. مامانی بقیه غذا و نون ها رو ریزوند تو پلاستیک. شب منصور همه شو خورد. منم یه کم دادم به اسبم. منصور گفت: «مامانی! غذای این اسبو بذار دهنش حالم به هم خورد. » اما من از اسبا خوشم میاد. خاله زینب دندوناش عین اسبه. مامانی که گردنمو عین اسب بسته بود به چکمه های شاه، دیدم خاله زینب مثل یه اسب بالدار سفید داره میره طرف دشمن. تا با شونه م کوبیدم تو پای مامانی که نشونش بدم، وسط راه بال زد رفت بالا تو آسمون. منصور میگه:«خاک بر سر اسب سفید بالدار کنن که به تو دیوونه شطرنج یاد نده.» خاک تو سر خودشه. اصلا خاک ریخته ن تو سرش رفته تو چشماش که چشماش هیچی نمی بینه که کوره. نه اسبا رو میبینه نه وزیرا. هیچی نمی بینه. منصور دیوونه ست. منگوله. خیکی یه. قلنبه ست. من سربازم. قدم بلنده. هم لاغرم هم تفنگ دارم. اما مامانی هی موهامو می بنده، روسری سرم میکنه، همه فکر میکنن من سرباز نیستم. فقط خاله زینب می دونه من سربازم. خود شاه هم فهمیده. وزیرشم فهمیده. اگه سربازای سیاه بیان منو بزنن، نمیذارن. هلشون میدن اونور. اینجا هم تو بازیش بو داره. من دلم میخواد از اون عطرا داشته باشم که هی بوش میاد، هی من دلم میخواد بو کنم. مامانی گفت شیشه ها رو بو کن، هر کدوم اون بو رو می داد بگو برات بخرم. همه شون یه بوی دیگه بود. اینجا اصلا بوش نیست. اگه بهشون بگم از اون عطرا میخوام که شاه طلایی و وزیرش به چکمه هاشون می زنن، منصور می زنه تو کله م. موهامم می کشه میگه دیوونه، میگه منگول. بازی من و بی بی فقط بوی دوا داشت. از اونا که بی بی شبا به پاهاش می مالید. که هر وقت دلم تنگ بشه، در قوطیشو با پام باز می کردم، سرشو بر می داشتم. هم تلخه هم تنده. هر وقت مامانی نبود خودم با پا و دندون درشو بر می داشتم هِی یه کمیش می رفت تو دهنم. هر وقتم که خونه بود اما دستش بند بود، خودم با پا و دندون درشو برمی داشتم که دوباره یه کمیش بره دهنم. بعد هی قوطی شو بو می کردم بو می کردم، که دوباره بی بی بشینه کنار بخاری، من بشم سربازش، اون بشه شاه. منصور هم شاه دشمن بشه که هی من برم بکشمش. مامانی هم وزیر سفید. اگه بابایی هم بود حتما اونم سفید می شد. اما منصور همه ش سیاهه، همه ش سیاهه. اون وقتا که منو می زد، بی بی سرش جیغ می کشید. هر وقت منو میزنه، می شینم قوطی دوای بی بی رو بو می کنم به اون خونه که شاه سفید بود، اینقدر نگاه می کنم، تا بی بی بیاد کنار بخاری. یواشکی می رم خونه ی کناریش، سرمو می ذارم رو پاش هی گریه می کنم. بعد مامانی میاد سرمو برمیداره به منصور میگه:«اگه بی بی هم بود، جرات داشتی اشک این طفل معصومو در بیاری؟» اونوقت منصور میگه:« این طفل معصوم خیکی سه سال از من بزرگتره. بلده فقط غذا کوفت کنه.» حالا من باید چه کار کنم که خیکی نشم که هر چی مامانی می ره کار ، من نخورمشون، خیکی نشم که منصوراستخونی بمونه، هی منو سرم داد بزنه؟ اصلا همینجا آخر صفحه کنار این سرباز سفیدا میشینیم. خودم و اسبم و مامانی. که اگه منصور خواست اسبمو پرت کنه با پا له کنه، مامانی بزنه تو کله ش. بهش بگه منگول، دیوونه، این اسب خواهرته، هیچم خرخاکی نیست. منم بگم :«آره، خودت هم خری هم خاکی، از بس تو خاکها فوتبال می کنی خرچسونه.» پس چی؟ همینجوری بهش میگم. این اسب خودمه. هیشکی نباید بهش بگه خرخاکی. من سربازم، لاغرم، قدم بلنده. اسبم هی خودشو گولّه می کنه هی اونجا که من میگم نگاه نمیکنه. همونجا که اونطرف خیابون یه کپه طلا تو آسمونه. دو طرفش دو تا قلعه ست. هی من میگم قلعه است. منصور میگه:« گلدسته ست خره.» منصور دیوونه س. حالیش نیست. منگوله. هر چی هم من بگم نمی فهمه. شاه اینجا چون خیلی شاهه، به جای تاج یه کپه طلا براش گذاشتن. دو تا قلعه طلایی هم کنارش. اینقدر به کپه ی طلا و قلعه ها نگاه می کنم تا چکمه هاش از تو آسمون قدم بزنن، صدای عطرشون بیاد تو دماغم، بعد بگم ای شاه طلایی، چون که مامانی هر وقت منو به چکمه هات بست، گفت به هیشکی نگو، به خودشم نگفتم. حالا هم که از صفحه اومدیم بیرون هم نگفتم. تکونشون هم ندادم. باهاشون غذا هم نخوردم، انگشتاشم باز و بسته نکردم. تازه دهنمم مزه ی دوای بی بی رو میده. حتی منصوردیوونه هم نمیدونه. حالا که من به حرف مامانی گوش کردم، تازه اینهمه هم سرباز خوبی بودم، اینجا که همه ی بازیش یه جور دیگه ست، اجازه می دی یه سرباز شجاع با اسبش که رفته طرف دشمن،وزیر شده، برگرده عقب، کنار خونه ی شاه، دراز بکشه، دیگه نخواد هی لپاشو بماله به چکمه های خوشگلت. دستاشو تکون بده، چکمه هاتو ناز کنه. در قوطی دوای بی بی ش رو با دستش باز کنه که بوش بره تو دماغش، تا بی بی ش یواش یواش بیاد کنار چکمه هات. بعد سرشو بذاره رو پای بی بی ش تا لپاش خیس بشه. از بس که بی بی ش رو دوست داشته باشه؟
+ نوشته شده توسط شهرزاد
بهاره اله بخش - اهواز
اینجا همه چیزش بهتره دور تا دور صفحه ش چراغ داره. یه ماشینهای کوچولویی هم هی صفحه رو تمیز می کنه. همه خونه هاشم سفیده. تیم ما هم بیشترن. یه عالمه سرباز. دلم نمیخواست از کنار شاه جم بخورم. مامانم که دید نمیخوام بجنگم یه طناب بست گردنم، گرهش داد به خونه ی شاه. فکر کرده بود من اسبش م. سربازا باید جلوی شاه وایسن اما مامانی گفت:« بخواب. فهمیدی؟ اگر اونطوری شد، یواش فقط تو گوش خودم بگو.» منم دراز کشیدم جلوی پای شاه، رومو کردم طرفش. دلم میخواست هی به چکمه هاش دست بکشم، هی دست بکشم. هی لپامو کشیدم رو چکمه هاش هی کشیدم . صاف و خنک وطلایی بود، عکسم توش پیدا بود. یه زنه به مامانم گفت:« اینجا لِه میشه. ببرش اون طرف». حالا اونطرف هم که رفتیم باز هم هی سرباز هی سرباز. توی خونه ی خومون، بی بی جون همیشه شاه بود. منم هی تو خونه ی جلویی ش می نشستم. نه اسب داشتیم نه قلعه نه فیل. فقط خودم و بی بی با یه عالم سرباز سیاه، اونجا که منصور مشقها شو می نوشت. تا منصور و سربازا میخواستن تسبیح بی بی رو بردارن، هشت تا خونه می رفتم جلو، وزیر که می شدم، با شاخهام حمله می کردم به منصور، کیش و مات می شد. هلم می داد و می گفت: «دیوونه! وزیر شدی یا گاو میش؟ دارم با بی بی شوخی می کنم احمق.» بی بی مهربونه فکر می کنه منصور راست میگه . اما خودم می دونم. منصور دروغ گوئه. هی میگه اینجا بازی نیست. خیلی هم هست اما همه ش یه کمی فرق می کنه. صفحه ش بزرگتره ،شاه و قلعه هاش هم سفید نیستن، طلایی ان. تازه فیل هم نداره چه بهتر. نزدیک خونه ی خودمون یه بار یه فیل سیاه بود. گوشاش آویزون، خرطومشم چاق دراز بود. تا مامانم داشت چیزمی خرید، فیله آستین منو کشید تو تاریکی که ببره طرف دشمن. می خواست منو از زمین بکشه بیرون. فکر کرده بود هنوزم سربازم. گفتم برو بابا از اونطرف صفحه رسیدم اینطرف حالا دیگه وزیرم، خودم کجکی میام میندازمت بیرون. اسبم هم دستشو گاز گرفت. فیله یه دادی کشید پرتم کرد زمین. مامانم دوید دمپایی شو در آورد کوبوند تو کله ش. خوب شد مامانی رسید، تنهایی زور فیله رو نداشتم. اما اینجا فیل نداره. منصور همه ش میگه :« نمیشه یه روز بازی نکنی؟ اینقدر عقلت نمی رسه؟ نگاه کن ببین اینجا سرباز هست؟ اسب هست؟ بازی بی سرباز و اسب و اینا میشه مگه؟» منصور خره. هیچی نمی فهمه. دیوونه ست. اینجا اسب هست. زیر پای همه ی سربازا اسب هست. ایناها منم دارم. مامانی که منو بست به چکمه های شاه، شاهه خم شد، عین بی بی نازم کرد. یه اسب طلایی بهم داد، گفت:« آهو خانوم! خانومی، خوشگل عمو؟ دوست داری سوار این اسبه بشی؟ سرباز بدون اسب نمیشه ها. » به هیشکی نگفتم. تو گوش خود مامانی هم نگفتم. فقطپریدم روی اسبم به مامانی گفتم: « حمله! » از همون جا با اسبم از همه خونه ها پریدم تا اینجا. مثل همون وقتا که سرباز بی بی جون میشدم. اولِ بازی دو خونه، بعدش یه خونه یه خونه. که بعدش اکبر آقا می اومد طبقه بالا داد می کشید میگفت:« آخه چرا اینقدر مزاحم مردم میشین؟ بابا! این خرس گنده رو یا شوهر بده یا ببر بده بهزیستی. » منم هی داد می کشیدم:« میخوام برم سربازی، می خوام برم سربازی» اینجا دیگه ته صفحه س. اسبم خسته شده هی هن هن میکنه. خونه سفیدا هم تموم شده ن. اما هنوز بازیه . یکی از کنار صفحه میگه:« خِپِِل! دماغتو بگیر حالم به هم خورد.» حتما آب دماغ اسبم اومده پایین. وقتی می دون آب دماغشون میاد. من دستامو تکون نمیدم که هیشکی نفهمه. مامانی دستمالمو از یقه م می کشه بیرون دماغمو فشار میده. اینا هی فکر میکنن من اسبم. من سربازم قدم بلنده، لاغرم. اینا هی فکر میکنن، من اسبم، شکمم گنده س، خیکی ام. منصور بدو بدو داره از خونه ها میاد بیرون. حتما یه سرباز سیاه افتاده دنبالش. یه پلاستیک بزرگ هم تو دستشه. هنوز از راه نرسیده، پلاستیکو می کوبه تو کله م. میگه :« گنده بَک اول وایسا کفشا رو بگیریم بعد یورتمه برو» مامانی هلش می ده عقب میگه:«نکن خیر ندیده. مگه این بدبخت ...؟» بعدم کفشامو از پلاستیک پام می کنه. پای خودشم میاره بالا میگه:«جورابام هم پاره شد. توی پیاده رو نگهش دار ببینم این دستفروشها چی دارن؟» مامانی دروغ گو نیست. اما این دستفروشها هیچ کدومشون دست ندارن. فقط روسری و هلی کوپتر کوکی دارن با کلاه و شال گردن و اینا. اگه دست می فروشوندن، مامانی خودش دو تا نو برام می خرید که اینقدر لاغر نباشه، انگشتاش باز و بسته بشه، بلد باشه در قوطی دوا باز کنه. بهم غذا بده. موی سیاه هم داشته باشه مثل اون سربازه که تو صفحه نشسته بود، کلاه سربازی هم داشت. انگشتر قهوه ای هم داشت. لاغر بود. قدش بلند بود. مث منصور دیوونه نبود. مهربون بود. دستهاشو طرف شاه دراز کرده بود، یواش یواش اشکش می اومد. منم شکل اونم. لاغرم. قدم بلنده. اگه دستفروشها دست داشتن، انگشتامم اون شکلی میشد. بلند میشد، لاغر میشد. هی نمیخواست با دندونام اسب و فیل ها رو ببرم طرف دشمنا. منصور هی میگه اینجا دیگه صفحه نیست. دروغ میگه. خود شاه سفید؛ همون که چکمه هاش طلایی بود خودش بهم گفت همه جا صفحه ست. تازه شم بازیش یه جوریه که سیاهاش یه عالمه وزیر دارن. اما وزیراش مثل سرباز سفیدا شجاع نیستن که مث من برن طرف دشمن بعد وزیر شن، هی از شاهشون مواظبت باشن.
تازه شاه طلایی اینقدر بالاتره اینقدر بالاتره که هی به همه جا نگاه می ندازونه مواظب سربازاش باشه. تازه ماشینم توش هست. یه ماشین سیاهه که دید من رسیدم ته صفحه، حمله کرد منو بکشه. اول ندیدمش. داشتم به چکمه های اون نگاه میکردم. چکمه هاش از تو آسمون داشتن می اومدن طرف من. خم شد منو کشید طرف مامانی. سرمو چرخوند طرف جاده که ماشینو ببینم. پریدم عقب. راننده ماشین سیاهه داد کشید:« هوووی ی قلنبه! اگه چشم داری جاده رو بپا نه آسمون، مُنگول!» مامانی دست منو گرفت نشست کنار اون سرباز سفیده که عطر و جانماز می فروخت. بهش گفت:« با کی بود ؟ » سرباز سفیده خندید گفت:«محل نذار آبجی.» منم محل نذاشتم. به مامانی گفتم یه چادر سفید خوشگل برای خاله زینب بخره که وقتی تو مدرسه بهم بازی یاد میده، مثل اسب از بالا تا پایین سفید بشه. مامانی گفت باشه، اما همه ش یه جانمازی خرید. عوضش رو مهرش عکسِ بازی بود. یه شاه با دو تا قلعه. طرف شاه و قلعه ها که نگاه میکنم. چشام نقطه نقطه ای میشه. عین مهتابی. عین مهتابی. اگه نگاشون کنی، بعدش همه چی نقطه نقطه ای میشه. یه بار یه نفر، دو تا تیکه کاغذ به مامانی داد. کاغذاشم عین مهتابی بود. چشمام هی نقطه نقطه ای شد، هی نقطه نقطه ای شد. رفتیم یه جایی مامانی باهاشون غذا گرفت. مامانی بقیه غذا و نون ها رو ریزوند تو پلاستیک. شب منصور همه شو خورد. منم یه کم دادم به اسبم. منصور گفت: «مامانی! غذای این اسبو بذار دهنش حالم به هم خورد. » اما من از اسبا خوشم میاد. خاله زینب دندوناش عین اسبه. مامانی که گردنمو عین اسب بسته بود به چکمه های شاه، دیدم خاله زینب مثل یه اسب بالدار سفید داره میره طرف دشمن. تا با شونه م کوبیدم تو پای مامانی که نشونش بدم، وسط راه بال زد رفت بالا تو آسمون. منصور میگه:«خاک بر سر اسب سفید بالدار کنن که به تو دیوونه شطرنج یاد نده.» خاک تو سر خودشه. اصلا خاک ریخته ن تو سرش رفته تو چشماش که چشماش هیچی نمی بینه که کوره. نه اسبا رو میبینه نه وزیرا. هیچی نمی بینه. منصور دیوونه ست. منگوله. خیکی یه. قلنبه ست. من سربازم. قدم بلنده. هم لاغرم هم تفنگ دارم. اما مامانی هی موهامو می بنده، روسری سرم میکنه، همه فکر میکنن من سرباز نیستم. فقط خاله زینب می دونه من سربازم. خود شاه هم فهمیده. وزیرشم فهمیده. اگه سربازای سیاه بیان منو بزنن، نمیذارن. هلشون میدن اونور. اینجا هم تو بازیش بو داره. من دلم میخواد از اون عطرا داشته باشم که هی بوش میاد، هی من دلم میخواد بو کنم. مامانی گفت شیشه ها رو بو کن، هر کدوم اون بو رو می داد بگو برات بخرم. همه شون یه بوی دیگه بود. اینجا اصلا بوش نیست. اگه بهشون بگم از اون عطرا میخوام که شاه طلایی و وزیرش به چکمه هاشون می زنن، منصور می زنه تو کله م. موهامم می کشه میگه دیوونه، میگه منگول. بازی من و بی بی فقط بوی دوا داشت. از اونا که بی بی شبا به پاهاش می مالید. که هر وقت دلم تنگ بشه، در قوطیشو با پام باز می کردم، سرشو بر می داشتم. هم تلخه هم تنده. هر وقت مامانی نبود خودم با پا و دندون درشو بر می داشتم هِی یه کمیش می رفت تو دهنم. هر وقتم که خونه بود اما دستش بند بود، خودم با پا و دندون درشو برمی داشتم که دوباره یه کمیش بره دهنم. بعد هی قوطی شو بو می کردم بو می کردم، که دوباره بی بی بشینه کنار بخاری، من بشم سربازش، اون بشه شاه. منصور هم شاه دشمن بشه که هی من برم بکشمش. مامانی هم وزیر سفید. اگه بابایی هم بود حتما اونم سفید می شد. اما منصور همه ش سیاهه، همه ش سیاهه. اون وقتا که منو می زد، بی بی سرش جیغ می کشید. هر وقت منو میزنه، می شینم قوطی دوای بی بی رو بو می کنم به اون خونه که شاه سفید بود، اینقدر نگاه می کنم، تا بی بی بیاد کنار بخاری. یواشکی می رم خونه ی کناریش، سرمو می ذارم رو پاش هی گریه می کنم. بعد مامانی میاد سرمو برمیداره به منصور میگه:«اگه بی بی هم بود، جرات داشتی اشک این طفل معصومو در بیاری؟» اونوقت منصور میگه:« این طفل معصوم خیکی سه سال از من بزرگتره. بلده فقط غذا کوفت کنه.» حالا من باید چه کار کنم که خیکی نشم که هر چی مامانی می ره کار ، من نخورمشون، خیکی نشم که منصوراستخونی بمونه، هی منو سرم داد بزنه؟ اصلا همینجا آخر صفحه کنار این سرباز سفیدا میشینیم. خودم و اسبم و مامانی. که اگه منصور خواست اسبمو پرت کنه با پا له کنه، مامانی بزنه تو کله ش. بهش بگه منگول، دیوونه، این اسب خواهرته، هیچم خرخاکی نیست. منم بگم :«آره، خودت هم خری هم خاکی، از بس تو خاکها فوتبال می کنی خرچسونه.» پس چی؟ همینجوری بهش میگم. این اسب خودمه. هیشکی نباید بهش بگه خرخاکی. من سربازم، لاغرم، قدم بلنده. اسبم هی خودشو گولّه می کنه هی اونجا که من میگم نگاه نمیکنه. همونجا که اونطرف خیابون یه کپه طلا تو آسمونه. دو طرفش دو تا قلعه ست. هی من میگم قلعه است. منصور میگه:« گلدسته ست خره.» منصور دیوونه س. حالیش نیست. منگوله. هر چی هم من بگم نمی فهمه. شاه اینجا چون خیلی شاهه، به جای تاج یه کپه طلا براش گذاشتن. دو تا قلعه طلایی هم کنارش. اینقدر به کپه ی طلا و قلعه ها نگاه می کنم تا چکمه هاش از تو آسمون قدم بزنن، صدای عطرشون بیاد تو دماغم، بعد بگم ای شاه طلایی، چون که مامانی هر وقت منو به چکمه هات بست، گفت به هیشکی نگو، به خودشم نگفتم. حالا هم که از صفحه اومدیم بیرون هم نگفتم. تکونشون هم ندادم. باهاشون غذا هم نخوردم، انگشتاشم باز و بسته نکردم. تازه دهنمم مزه ی دوای بی بی رو میده. حتی منصوردیوونه هم نمیدونه. حالا که من به حرف مامانی گوش کردم، تازه اینهمه هم سرباز خوبی بودم، اینجا که همه ی بازیش یه جور دیگه ست، اجازه می دی یه سرباز شجاع با اسبش که رفته طرف دشمن،وزیر شده، برگرده عقب، کنار خونه ی شاه، دراز بکشه، دیگه نخواد هی لپاشو بماله به چکمه های خوشگلت. دستاشو تکون بده، چکمه هاتو ناز کنه. در قوطی دوای بی بی ش رو با دستش باز کنه که بوش بره تو دماغش، تا بی بی ش یواش یواش بیاد کنار چکمه هات. بعد سرشو بذاره رو پای بی بی ش تا لپاش خیس بشه. از بس که بی بی ش رو دوست داشته باشه؟
+ نوشته شده توسط شهرزاد