ناشناس
Active member
پهلوان پنبه..
--------------------------------------------------------------------------------
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود!
حسني آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و مي خوابيد، دست به سياه و سفيد هم نمي زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي كرد فايده نداشت كه نداشت، بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني جانش به لب آمد.
يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد.
حسني مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يك درخت رسيد زير درخت نشست از زور خستگي، چشم هاي خود را بست و خوابيد، توي خواب يك سفره پر از غذا را ديد.
حسني خواب بود كه چند تا پشه، نيشش زدند. حسني از خواب پريد، هوا گرم بود و پشه ها هم ول كن نبودند. وزوزكنان از اين طرف به آن طرف مي پريدند، روي سر و صورت حسني مي نشستند و او را مي گزيدند. بالاخره حسني عصباني شد و با يك ضربه جانانه، چند تا از آنها را پخش زمين كرد. آن وقت به پشه ها كه بعضي كشته و بعضي نيمه جان روي زمين ولو شده بودند نگاه كرد، بعد با خوشحالي از جا پريد و با خودش گفت: عجب! پس من اين قدر قوي بودم و نمي دانستم ببين چه كار كردم! يك مشت زدم و چند تايشان را كشتم! عجب زور و بازوئي دارم من! بيخود نيست كه به من مي گويند پهلوان!
در حالي كه هي زير لب مي گفت: با يك مشتم، چند تا را كشتم، دراز كشيد و خوابش برد. دست بر قضا حاكم و سربازهاي او كه از آنجا مي گذشتند او را ديدند. حاكم با تعجب به هيكل بزرگ حسني نگاه كرد و گفت: اين ديگر كيست؟ غول است يا آدميزاد؟ بعد به سربازهاي خود دستور داد كه بروند سراغ حسني و بيدارش كنند. سربازان حاكم با ترس و لرز جلو رفتند و حسني را بيدار كردند. حسني تا چشمش به آنها افتاد، گفت: با يك مشتم چند تا را كشتم! سربازها حسني را پيش حاكم بردند، حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ ديوي يا آدميزاد؟ حسني جواب داد: من حسني ام خيلي هم گرسنه ام! حاكم گفت: براي او غذا بياوريد.
سربازها گوشت گوساله را كباب كردند و به حسني دادند. حسني توي يك چشم به هم زدن كباب ها را خورد. حاكم و سربازهاي او نزديك بود از تعجب شاخ در بياورند. حسني خميازه اي كشيد و گفت: خسته ام، مي خواهم بخوابم بعد همان جا دراز كشيد و خوابيد.
حاكم با خودش گفت: اين همان كسي است كه دنبالش مي گشتم، بعد حسني را بيدار كرد و گفت: آهاي پهلوان! اگر دلت مي خواهد براي خواب يك جاي گرم و نرم، براي خوردن يك عالمه غذاي خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من آنجا هر چيزي كه لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مي شود.
حسني قبول كرد، بعد همگي به طرف قصر راه افتادند. همين طور كه مي رفتند، حاكم رو به حسني كرد و گفت: پهلوان، واقعاً كه عجب زور بازوئي داري! تا حالا كسي را نديده ام كه بتواند با يك مشت چند نفر را بكشد!
حسني با تعجب حاكم را نگاه مي كرد و چيزي نگفت، يعني كشتن چند تا پشه اين قدر مهم بود؟! خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند حاكم دستور داد حسني را ببرند به حمام و لباس هاي نو تن او كنند. بعد هم او را فرمانده سپاه خود كرد. از آن روز به بعد، حسني توي قصر ماند.
مدتي گذشت و حسني به خوبي و خوشي در قصر زندگي مي كرد. هر وقت دلش مي خواست مي خورد و هروقت دلش مي خواست، مي خوابيد. تا اينكه يك روز به حاكم خبر دادند: چه نشسته اي كه حاكم كشور همسايه با لشكر و بزرگش به ما حمله كرده است.
حاكم گفت: نترسيد تا وقتي پهلوان حسني را داريم از هيچ چيز نترسيد،بعد دستور داد حسني را خبر كنند كه بيايد و به او گفت: هر چه سريع تر سربازان را براي نبرد آماده كن.
حسني كه تا به حال با هيچ كس نجنگيده بود و زره و كلاه و شمشير نديده بود تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از روي او پريد. حسني زد تا فرار كند و خودش را به ده پيش ننه اش برساند. حاكم و اطرافيان او فكر كردند پهلوان حسني مي خواهد هر چه زودتر يك تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه كند به خاطر همين زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند كه دست نگه دارد.
حاكم گفت: آخر پهلوان اين طور بدون زره و سلاح كه نمي شود، كشته مي شوي. سرت را به باد مي دهي! به دستور حاكم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبي را كه مي خواهي انتخاب كن.
حسني به اسب ها نگاه كرد، چشمش به يك اسب لاغر و مردني افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: اين اسب خيلي خوب است از لاغري مثل چوب است بايد سوارش بشوم و محكم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، بعد به اسب اشاره كرد و گفت: من اين را مي خواهم.
همه يك صدا فرياد كشيدند: آفرين پهلوان! واقعاً اسب خوبي انتخاب كردي فقط تو مي تواني سوار اين اسب شوي اين اسب دنيا است. حتي باد هم به گرد پاهاي او نمي رسد حسني تا اين را شنيد رنگ از روي او پريد و با خودش گفت: اي خداجان چه غلطي كردم!
اما يكهو فكري به خاطر او رسيد و براي اينكه از روي اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند با اين حرف دوباره سربازان و اطرافيان حاكم به هوا بلند شدند: چه شجاعتي! چه سر نترسي دارد! مي خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولوله اي در ميان سربازان افتاد كه نگو و نپرس همه از حسني تقليد كردند و دست و پايشان شروع كرد به لرزيدن حسني سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوي سپاهيان خود ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد روي دو پاي خود بلند شد و شيه اي كشيد. دور خودش چرخيد و يك دفعه مثل اينكه بال درآورده باشد از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روي حسني بخت برگشته پريد و قلب او شروع كرد به تالاپ تالاپ صدا كردن سربازها كه خيال مي كردند حسني حمله را شروع كرده معطلش نكردند، شمشيرهاي خود را بيرون كشيدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند.
افسار اسب از دست حسني ول شده بود بالا و پائين مي پريد و توي اين فكر بود كه يك جوري خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندي افتاد كه آن نزديكي ها بود اسب با سرعت به طرف درخت مي رفت وقتي اسب به درخت رسيد، حسني دست خود را دراز كرد و يكي از شاخه هاي درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حركت كند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به موئي بند بود تا حسني شاخه را گرفت درخت از جا كنده شد و دور سر او شروع به چرخيدن كرد! سربازهاي دشمن كه از پهلواني هاي حسني، تعريف ها شنيده بودند، تا ديدند حسني درخت به دست تك و تنها به طرف آنها مي آيد ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسني هم به دنبال آنها بودند. سربازهاي دشمن كه ديدند حسني ول كن نيست همگي تسليم شدند و به پاي او افتادند.
اين جوري بود كه دشمن شكست سختي خورد. وقتي مردم اين خبر را شنيدند، خيلي خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسني رفتند و او را با احترام وارد شهر كردند، حاكم هم از شادي روي پاي خود بند نبود، دستور داد كه شهر را آذين بندي كنند و هفت شب و هفت روز جشن و شادي كنند.
حسني كه خوب مي دانست تمام چيزهائي كه پيش آمده از روي اتفاق بود، تصميم گرفت دست از تنبلي بردارد و زندگي تازه اي را شروع كند. اين بود كه با خوشحالي پيش مادر خود برگشت و قول داد كه كار كند و زحمت بكشد تا واقعاً يك پهلوان شجاع بشود.
__________________
--------------------------------------------------------------------------------
يكي بود يكي نبود پيرزني بود كه از دار دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر حسني بود، پيرزن پسر خود را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بي عار و پر خور و بي كار بود!
حسني آنقدر خورده بود كه مثل يك غول شده بود، به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي خورد و مي خوابيد، دست به سياه و سفيد هم نمي زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي كرد فايده نداشت كه نداشت، بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني جانش به لب آمد.
يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد.
حسني مجبور شد سر خود را پائين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يك درخت رسيد زير درخت نشست از زور خستگي، چشم هاي خود را بست و خوابيد، توي خواب يك سفره پر از غذا را ديد.
حسني خواب بود كه چند تا پشه، نيشش زدند. حسني از خواب پريد، هوا گرم بود و پشه ها هم ول كن نبودند. وزوزكنان از اين طرف به آن طرف مي پريدند، روي سر و صورت حسني مي نشستند و او را مي گزيدند. بالاخره حسني عصباني شد و با يك ضربه جانانه، چند تا از آنها را پخش زمين كرد. آن وقت به پشه ها كه بعضي كشته و بعضي نيمه جان روي زمين ولو شده بودند نگاه كرد، بعد با خوشحالي از جا پريد و با خودش گفت: عجب! پس من اين قدر قوي بودم و نمي دانستم ببين چه كار كردم! يك مشت زدم و چند تايشان را كشتم! عجب زور و بازوئي دارم من! بيخود نيست كه به من مي گويند پهلوان!
در حالي كه هي زير لب مي گفت: با يك مشتم، چند تا را كشتم، دراز كشيد و خوابش برد. دست بر قضا حاكم و سربازهاي او كه از آنجا مي گذشتند او را ديدند. حاكم با تعجب به هيكل بزرگ حسني نگاه كرد و گفت: اين ديگر كيست؟ غول است يا آدميزاد؟ بعد به سربازهاي خود دستور داد كه بروند سراغ حسني و بيدارش كنند. سربازان حاكم با ترس و لرز جلو رفتند و حسني را بيدار كردند. حسني تا چشمش به آنها افتاد، گفت: با يك مشتم چند تا را كشتم! سربازها حسني را پيش حاكم بردند، حاكم پرسيد: تو كي هستي؟ ديوي يا آدميزاد؟ حسني جواب داد: من حسني ام خيلي هم گرسنه ام! حاكم گفت: براي او غذا بياوريد.
سربازها گوشت گوساله را كباب كردند و به حسني دادند. حسني توي يك چشم به هم زدن كباب ها را خورد. حاكم و سربازهاي او نزديك بود از تعجب شاخ در بياورند. حسني خميازه اي كشيد و گفت: خسته ام، مي خواهم بخوابم بعد همان جا دراز كشيد و خوابيد.
حاكم با خودش گفت: اين همان كسي است كه دنبالش مي گشتم، بعد حسني را بيدار كرد و گفت: آهاي پهلوان! اگر دلت مي خواهد براي خواب يك جاي گرم و نرم، براي خوردن يك عالمه غذاي خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من آنجا هر چيزي كه لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مي شود.
حسني قبول كرد، بعد همگي به طرف قصر راه افتادند. همين طور كه مي رفتند، حاكم رو به حسني كرد و گفت: پهلوان، واقعاً كه عجب زور بازوئي داري! تا حالا كسي را نديده ام كه بتواند با يك مشت چند نفر را بكشد!
حسني با تعجب حاكم را نگاه مي كرد و چيزي نگفت، يعني كشتن چند تا پشه اين قدر مهم بود؟! خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند حاكم دستور داد حسني را ببرند به حمام و لباس هاي نو تن او كنند. بعد هم او را فرمانده سپاه خود كرد. از آن روز به بعد، حسني توي قصر ماند.
مدتي گذشت و حسني به خوبي و خوشي در قصر زندگي مي كرد. هر وقت دلش مي خواست مي خورد و هروقت دلش مي خواست، مي خوابيد. تا اينكه يك روز به حاكم خبر دادند: چه نشسته اي كه حاكم كشور همسايه با لشكر و بزرگش به ما حمله كرده است.
حاكم گفت: نترسيد تا وقتي پهلوان حسني را داريم از هيچ چيز نترسيد،بعد دستور داد حسني را خبر كنند كه بيايد و به او گفت: هر چه سريع تر سربازان را براي نبرد آماده كن.
حسني كه تا به حال با هيچ كس نجنگيده بود و زره و كلاه و شمشير نديده بود تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از روي او پريد. حسني زد تا فرار كند و خودش را به ده پيش ننه اش برساند. حاكم و اطرافيان او فكر كردند پهلوان حسني مي خواهد هر چه زودتر يك تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه كند به خاطر همين زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا خواستند كه دست نگه دارد.
حاكم گفت: آخر پهلوان اين طور بدون زره و سلاح كه نمي شود، كشته مي شوي. سرت را به باد مي دهي! به دستور حاكم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند: هر اسبي را كه مي خواهي انتخاب كن.
حسني به اسب ها نگاه كرد، چشمش به يك اسب لاغر و مردني افتاد خوشحال شد و با خودش گفت: اين اسب خيلي خوب است از لاغري مثل چوب است بايد سوارش بشوم و محكم افسار آن را نگه دارم تا نتواند راه برود، بعد به اسب اشاره كرد و گفت: من اين را مي خواهم.
همه يك صدا فرياد كشيدند: آفرين پهلوان! واقعاً اسب خوبي انتخاب كردي فقط تو مي تواني سوار اين اسب شوي اين اسب دنيا است. حتي باد هم به گرد پاهاي او نمي رسد حسني تا اين را شنيد رنگ از روي او پريد و با خودش گفت: اي خداجان چه غلطي كردم!
اما يكهو فكري به خاطر او رسيد و براي اينكه از روي اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند با اين حرف دوباره سربازان و اطرافيان حاكم به هوا بلند شدند: چه شجاعتي! چه سر نترسي دارد! مي خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد. ولوله اي در ميان سربازان افتاد كه نگو و نپرس همه از حسني تقليد كردند و دست و پايشان شروع كرد به لرزيدن حسني سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوي سپاهيان خود ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد روي دو پاي خود بلند شد و شيه اي كشيد. دور خودش چرخيد و يك دفعه مثل اينكه بال درآورده باشد از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روي حسني بخت برگشته پريد و قلب او شروع كرد به تالاپ تالاپ صدا كردن سربازها كه خيال مي كردند حسني حمله را شروع كرده معطلش نكردند، شمشيرهاي خود را بيرون كشيدند و به دنبال فرمانده خود، چهار نعل تاختند.
افسار اسب از دست حسني ول شده بود بالا و پائين مي پريد و توي اين فكر بود كه يك جوري خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندي افتاد كه آن نزديكي ها بود اسب با سرعت به طرف درخت مي رفت وقتي اسب به درخت رسيد، حسني دست خود را دراز كرد و يكي از شاخه هاي درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حركت كند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به موئي بند بود تا حسني شاخه را گرفت درخت از جا كنده شد و دور سر او شروع به چرخيدن كرد! سربازهاي دشمن كه از پهلواني هاي حسني، تعريف ها شنيده بودند، تا ديدند حسني درخت به دست تك و تنها به طرف آنها مي آيد ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسني هم به دنبال آنها بودند. سربازهاي دشمن كه ديدند حسني ول كن نيست همگي تسليم شدند و به پاي او افتادند.
اين جوري بود كه دشمن شكست سختي خورد. وقتي مردم اين خبر را شنيدند، خيلي خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسني رفتند و او را با احترام وارد شهر كردند، حاكم هم از شادي روي پاي خود بند نبود، دستور داد كه شهر را آذين بندي كنند و هفت شب و هفت روز جشن و شادي كنند.
حسني كه خوب مي دانست تمام چيزهائي كه پيش آمده از روي اتفاق بود، تصميم گرفت دست از تنبلي بردارد و زندگي تازه اي را شروع كند. اين بود كه با خوشحالي پيش مادر خود برگشت و قول داد كه كار كند و زحمت بكشد تا واقعاً يك پهلوان شجاع بشود.
__________________