چطور برخاست؟؟؟

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب [/FONT] [FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام . مردم
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برای اسب نحیف تر از خود می برد . ودر کنار اسب می نشست و راز [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پیرمرد به بازار شد .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]

منبع:اشک برفی - داستان گربه و اسب



دوستان اگر جایی احیانا مطلب تکراری گذاشتم،لطفا لینک بدید تا حذف کنم.
 
بالا