کتابت بهار-سوار بی سر

ناشناس

Active member
مهدی مرعشی

کتابت بهار​

گفت: "خانم! آن‌قدر شب‌ها سر به دیوار خانه‌ی شما گذاشته‌ام و گریسته‌ام، آن‌قدر نم کاهگل‌های دیوار خانه‌تان را بو کشیده‌ام که حتی تا قیامت هم آن را فراموش نخواهم کرد. آن‌قدر شب‌ها، وقتی این جماعت نبوده‌اند، آمده‌ام و دور خانه‌ی شما را با همین اسب خسته گشته‌ام که حالا بدون سر هم می‌توانم تشخیص دهم که کدام‌یک از این کوره‌راه‌ها به خانه‌ی شما می‌رسد."
و دور زد. با اسب. اسب را بعدها یکی از ما بر کاغذی خواهد نوشت تا ما به یاد بیاریمش. اسب پا بر خاک می‌کوبید و شیهه می‌کشید و او نشسته بود بر اسب؛ بی سر.همه نگاهش می‌کردیم. مدت‌ها بود کسی کاری به کارش نداشت. با این همه هنوز هم کارها تعطیل می‌شد وقتی صدای شیهه‌ی اسبش را می‌شنیدیم که از دور می‌آید. همه جمع می‌شدیم به تماشا. از همان ورودی ده می‌ایستادیم در مسیرش. می‌دانستیم از پشت کوه به تاخت می‌آید تا میدانگاهی. اسب آن‌جا پا سست می‌کند و شیهه‌ای می‌کشد. بعد از کنار همان خرابه که در راست میدانگاهی‌ست راه را می‌گیرد و می‌آید تا او به این کوچه بپیچد و نرسیده به خانه پیاده شود از اسب. می‌آید کنار در می‌ایستد. در نمی‌زند. نجوا می‌کند و زن همیشه پشت در است. این را به حدس می‌گوییم و گرنه ما که ندیده‌ایم. زن همیشه می‌شنود آن‌چه را او می‌گوید. گریه‌هاش را می‌شنود. نم کاهگلی را که او می‌گوید حس می‌کند اما هیچ نمی‌گوید. حتی لای در را باز نمی‌کند تا ببیندش.
به بودنش عادت کرده بودیم. مثل همین آسمان که بالای سرمان است یا همین کوه که از وقتی یادمان می‌آید دورتادور آبادی‌مان را گرفته و همین خاک که قرن هاست بر آن ایستاده‌ایم. این را به آن‌که حکایت ما را خواهد نوشت می‌گوییم که اگر یک روز نمی دیدیمش روزمان شب نمی‌شد. هر روز کسی خبری می‌آورد از او. یک بار کسی در میدانگاهی دیده بودش و روز دیگر کسی از پشت‌بام، رفتنش را تماشا می‌کرد به همان‌جا الهام نقش‌هاش را شاید از آن‌جا می‌گرفت. همان نقش‌ها که بر دیوار می‌زد.شاید اول از دیدنش هول برمان داشته بود. آخر دیدن مردی بی‌سرکه هنوز از رگ و پی های آویزان ازگردنش بخار بلند می‌شود تصویر زیبایی نیست. حتم داریم اولین باری که زن‌ها او را با این هیأت دیده‌اند جیغ زده‌اند و هرکدام راهی را در پیش گرفته‌اند. مردها هم دست کمی از آن‌ها نداشته‌اند. اما بعدها با همان تصویرآخراو را به ذهن سپردیم، یعنی با همان سری که نبود و همان قامتی که زیر آن پیراهن بلند سفید خمیده بود و اسبی که یال بلندش در باد تکان می‌خورد و پا به پای او می‌آمد.
این‌ها را آن که باید بنویسد همراه با نقشی خواهد کرد از آن‌ها که سوار بر دیوار خانه‌ها کشیده و ما برایش بازخواهیم گفت وصف آن نقش‌ها را.اولین باری که آمد راه گم کرده بود. شب بود و هیچ کدام از ما ندیده بودیمش. حتی به صدای پارس سگ‌ها هم اعتنایی نکرده بودیم. گفته بودیم لابد جانوری‌ست و خودش می‌رود. خانه‌ی زن آن‌وقت‌ها تنها چراغ روشن آبادی بود. و او آمده بود و بر در خانه‌ی زن کوفته بود. نمی‌دانیم این‌ها را که دیده اما ما می‌دانیم این‌ها را. زن در را برایش باز کرده بود. همه‌ی میهمانان خانه اش ساعتی بود که رفته بودند. زن مهیای خواب می‌شد که صدای در را شنید. در را به رویش باز کرد. جامی به دستش داده بود و سفره ای پیش روش انداخته بود و در بستر از او پذیرایی کرده بود. و ما می‌دانستیم که شب‌های بعد هم آمده و حالا دیگر زن به آهنگ قدم‌هاش وقتی از دالان خانه می‌گذرد و وارد حیاط می‌شود و تا کنار حوض می‌آید، عادت کرده. به شیهه‌های اسبش عادت کرده و این بی‌قراری که آخرهای شب دارد و این که می‌خواهد زودتر ما را مرخص کند همه از فرط علاقه به سوار است. و ما شب‌ها زودتر به خانه برمی‌گشتیم.
هیچ‌کدام ندیده بودیمش تا صبحی که دیدیم از آن سوی دامنه پیچید. نگران بود. از نگاهش چیزی نفهمیدیم. فقط به چشم غریبه‌ای نگاهش کردیم که مدتی بود در خانه‌ی زن را به رومان بسته بود و حالا هر کار می‌کرد نمی‌توانست ما را از نگاه خیره به خود بازدارد. دیدیمش با پیراهنی سراسر سفید، چشم‌هایی که به نقطه ای نامعلوم نگاه می‌کردو موها و ریشی یک دست سیاه.، ریخته بر شانه. باد در دامن پیراهن بلندش می‌پیچید. اول شاید از تعجب چیزی نگفتیم. و ردش را گرفتیم تا خانه‌ی زن. نیازی نبود تعقیبش کنیم. همان راهی را می‌رفت که ما هر روز می‌‌رفتیم. صبح ها کسی از ما به آن راه نمی‌رفت. زن به شرطی می‌ماند در آبادی که صبح‌ها پذیرای کسی نمی‌شد.این قراردادی نانوشته بود و حالا این غریبه قانون را نقض کرده بود.
گفت: "خوابی دیدم سال‌ها پیش. بعدها نوشتم: خوابی کوتاه به نام عشق. سواری دیده بود در خواب آوازی می‌شنود و راه می افتد. می‌تازد تا شهری دور و می‌رود در پس‌کوچه‌ای، در خانه‌ای را می‌کوبد. شب است و هیچ سری به سمتش نمی‌چرخد. در باز می‌شود. نور کم‌مایه‌ی پیه‌سوزی پیش پاش می‌افتدو او دختری می‌بیند تابان‌تر از نور ماه غایب آن‌شب که در خیال احضارش می‌کند. کنار پای دخترک می‌خوابد تا خواب عشق ببیند. استاد کاتبم گفته بود: آوارگی می‌بینم و دربه‌دری. تعبیر خواب من است آیا این که دربه‌در کوی شما شده‌ام خانم؟"
نمی‌دانستیم این بارچرا صبح روشن آمده. شاید می‌خواست همه‌ی ما را به شهادت بگیرد. شهادت خواهد داد آن‌که راوی این سرگذشت خواهد بود. رفتیم به دنبالش. سختمان بود بایستیم. چند قدمی مانده به خانه‌ی زن پیاده شد. رفت جلو سر به دیوار گذاشت. سر که برداشت چشم هاش خیس اشک بود. در را هل داد. در باز بود. کلون در صدایی کرد و غریبه داخل شد. حلقه را تنگ تر کردیم اما کسی از درگاهی خانه نگذشت. سنگینی نگاه زن‌هامان را حس می‌کردیم که از بیرون کوچه می‌پاییدندمان. اما ماندیم. کسی چیزی نگفت.از کسی صدایی در نیامد.مرد که بیرون آمد جماعت عقب نشست. حالا مردی می‌دیدیم بی‌سر که رگ وپی‌های خون‌چکان گردنش آویزان بود و خون شره کرده بود تا یقه‌ی پیراهن که حالا سرخ می‌زد. بر جامان خشک شده بودیم. راست آمد و پا در رکاب اسب گذاشت .اسب شیهه‌ای کشید و راهش را از میانمان باز کرد و از کوچه به تاخت بیرون رفت.
مات مانده بودیم همه. باید این حیرانی را بنویسد کاتب ما. صدایی از خانه نمی‌آمد. در پشت سر مرد بسته شده بود و زن قفل در را انداخته بود.کسی جلو رفت. نفس در سینه هامان حبس شد. اما او هم برگشت. کسی زهره‌ی درزدن نداشت. پیرزنی عصا بر زمین کوبید و جلو رفت اما او هم برگشت. همه برگشتیم. بادی از دامنه‌ی کوه پیچید. خاک کوچه جابه جا شد. کوچه را خالی کردیم. حتی قطره ای خون بر زمین نچکیده بود تنها در مسیری که غریبه رفته بود تا بیرون آبادی و آن سوی کوه، جابه‌جا بر دیوار با خون خطی نوشته بود که خوانده نمی‌شد.
از ما کسی دیگر به در خانه‌ی زن نرفت. اما چندروزی که گذشت چندنفری دل به دریا زدیم و از میدانگاهی راه خانه‌ی زن را در پیش گرفتیم. بر دیوارها هنوز آن نوشته‌ها که سوار بی سر با خون نقش زده بود پیدا بود. خطوط خونینی که باید آن‌قدر می‌ایستادی جلوشان تا شاید چیزی ببینی در آن خطوط. اگر یک‌روز نمی‌دیدیم نقش‌ها را چیزی کم داشتیم. می نشستیم و نگاهشان می‌کردیم. این‌ها را می گوییم به هوای آن‌که نقش‌ها روزی در کنار این حکایت بیاید. گاه تصویری بود از اسبی که یال‌هاش در باد افشان شده و گاه چیزی نبود جز دو خط سرخ که انگار وظیفه‌شان اتصال دیوارهایی‌ست که در مسیر جدا مانده‌اند از هم و چندبارهم چشمی دیدیم که ندانستیم به کجا نگاه می‌کند. به کوچه‌ی زن رسیدیم که اسبی دیدیم آشنا. کسی گفت اسب همان سوار بی‌سر است. در نقش‌ها هم باید تصویری از همان اسب باشد. سم ها در مه صبحگاهی، یال بلندش دستخوش باد و بی‌سوار. جلوتر رفتیم. غریبه ایستاده بود بر در خانه و در بسته بود. باید نزدیک تر می‌رفتی تا بشنوی. صدای خفه‌ی مرد را بشنوی.
گفت: "خانم! شما گفتید سرم را می‌خواهید. آوردم. حالا آن سر پیش شماست. دیگر چه می‌خواهید؟ من به هوای همان بویی آمده‌ام که فضای خوابم را پر کرده بود. اگر بدانید از چند رودخانه و تاکستان گذشتم تا به شما برسم و سر بر دامان شما بگذارم. اگر شما در انتظارم نبودید پس آن صدای غیبی که می‌گفت کسی در آن سوی کوه‌ها چشم انتظار توست چه بود؟ سرم را که دادم. دیگر چه می‌خواهید؟"
جوابی نشنیدیم از زن. در خانه بسته بود و مرد همچنان حرف می‌زد و ما می‌شنیدیم و تکرار می‌کردیم تال درآن حکایت که نوشته خواهد شد بیاید.
گفت: "گفتم برایم قصه بگویید. دست کردید در سیاهی موهای آشفته‌ام. یادتان هست چه سیاه بود و مواج. می‌گفتید عاشق آن‌ها شده اید. گفتید: دختری بود چشم به راه مردی که سلیمان نبی نبود. مرد می‌تاخت.دیگر نگفتید. گفتم: بگویید باقی‌اش را. گفتید: چه بی‌طاقتی تو؟گفتم شهرزاد هزارو یک شب قصه گفت. شما چه زود دست می‌کشید از گفتن. گفتید هنوز مانده تا هزارو یک شب. گفتم: اما سهم من از روزگار شاید همین یک شب باشد و بس و گفتم آن‌جا کاتبان را سر بریدند به سال سیاه خون و دود و نامردی."
مو بر تنمان سیخ شده بود.دیگر باید فاتحه‌ی رفتن به پیش زن را می‌خواندیم. کسی نمی‌خواست در تاریکی اتاق با زنی هم‌بستر شود که سر مردی دیگر را بالای بسترش گذاشته. همه برگشتیم. اما صدای خفه‌ی مرد تا روزها و شب‌های دیگر در سرهامان می‌پیچید.
حکایت سوار بی سر و سر بریده که حالا در خانه‌ی زن بود تمام آبادی را پر کرده بود تا کسی از ما بنویسدش. اما هنوز هم کسی جرأت نمی‌کرد پا به خانه‌ی زن بگذارد.زن حتی بیرون نمی‌آمد که آذوقه‌ای برای خانه بخرد. می گفتند اسب، بی آن که سوار بر پشتش باشد برای زن آذوقه می‌برد.
زن را نمی‌شناختیم. سال پیش زنی دیدیم زیبا که بر در آبادی ایستاده بود و از ما سرپناهی می‌خواست تا از شر حیوانات بیابان در امان باشد. آوردیم و نشاندیمش در خانه ای که سال‌ها متروک مانده بود. نگاهش زیبا بود. اما در چشم چپش برقی بود که نمی‌دانستیم چیست. از همان شب اول شروع شد. آداب عشقبازی را کامل می‌دانست. گاه اسبی می‌شد سرکش و گاه نرم و لغزان مثل ماهی در بستر جابه‌جا می‌شدو عشق می‌بخشید. بوش را از یاد نمی‌بردیم. همه‌ی روز با ما بود آن بو. تا آن‌که حکایت آن سوار پیش آمد.
راست می گفت سوار. در این روایت جای خواب زن خالی‌ست هنوز و ما باید به یاد بیاوریمش برای آن‌که خواب زن را خواهد نوشت. زن پیش از این خوابی را که دیده بود برای یکی از ما تعریف کرده بود. گفته بود خواب مردی بی‌سر دیده که از پشت همین کوه سرازیر می‌شود تا او از نوک پستان‌ها در دهانش شراب بریزد. مرد سوار بر باد است اما سلیمان نبی نیست. باد می‌آوردش همین‌جا روی بستر زن می گذاردش و او از جامی کهنه که در سینه دارد شرابی در دهانش می‌چکاند که مرد را از خود بیخود می کند. آن‌وقت زن دست در دست مرد می‌گذارد و با او سوار باد می‌شود. او که مخاطب زن بود گفته بود:پس تکلیف ما چه می‌شود؟ ما که به تو پناه دادیم؟ و زن گفته بود تکلیف شما را همان سوار مشخص خواهد کرد.
صبح‌ها که سوار می‌آمد کوچه‌ها خالی می‌شد.اسب می‌آمد و ابتدای کوچه می ایستاد و مرد پیاده می‌شد. می‌آمد می ایستاد پشت در خانه‌ی زن. اسب جلو نمی‌آمد هیچ وقت. فاصله را همیشه حفظ می‌کرد. انگار می‌دانست به حریم عاشقان نباید نزدیک شد. زمان می‌گذشت .تا سوار برگردد و بر پشت اسب بنشیند عمری می‌گذشت.
گفت: "خانم! کاش یک بار، فقط یک بار می‌گذاشتید دستتان را در دست بگیرم. کاش فقط یک بار دیگر می‌گذاشتید سرم را رو تنم بگذارم و گریه کنم. می‌دانید چند وقت است گریه نکرده‌ام. خانم! نمی‌دانید شما چه خبر بود. استادم را از پستویی بیرون کشیدند. من ایستاده بودم و می‌دیدم که کمان تنش را چطور دونیم کردند. من نمی‌توانست جلو بروم. دستانم بسته بود. فریاد کشیدم:کی بنویسدمان؟ استادم در آن واپسین لحظات گفت: پس خوابت چه شد مرد؟ نروی به دنبالش تمام نمی‌شود این کابوس. پایان تمام کابوس‌ها خوابی‌ست که رهایت کند از این بیداری. و من چشم‌هام را بستم. اسبی آن طرف‌تر شیهه کشید. دستانم را باز دیدم. بر پشتش پریدم و تاختم. آن‌قدر گریست در دشت و هامون که هر خارزار نشانی از گریه‌های مرا می‌دهد.گفتم برسم به پیش شما تمام می‌شود آن همه بغض اما هوای گریه دارم امروز. کاش می‌گذاشتید یک بار دیگر بویتان را استشمام کنم. هوای نوشتن بویتان بی‌قرارم کرده خانم!"
باید از راه می‌رسید آن‌که جملات سوار را می‌نوشت. اگر می‌نوشت حتما غزلی می‌شد بی نظیر. از خطوطی که بر دیوارها می‌کشید چیزی نمی فهمیدیم که. انگار خطی بود که تنها خودش می‌توانست بخواند و کلیدش هم فقط نزد او بود. تا آن‌وقت کسی در گوش هیچ زنی آن‌طور زیبا نجوا نکرده بود. حتی ما شب‌ها که به بستر زن می‌خزیدیم، جز آن‌چه از زن می‌خواستیم، نمی‌گفتیم. بارها زن به ما خیره شده بود و ما با دست چشم هاش را بسته بودیم و به خود کشانده بودیمش. نگاهش بی‌تابمان می‌کرد. چیزی بود در نگاهش که نمی‌دانستیم چیست. شاید مرد تاب آورده بود نگاهش را. این‌طور به نظرمان می آمد.
سوار می‌آمد اما نمی ماند. همیشه برمی‌گشت. نمی‌دانستیم شب‌ها کجاست. کسی هم دنبالش نمی‌گشت. شاید کاتب ما روزی از پی‌اش روانه شود. شب‌ها فقط در داستان‌هامان حضور داشت که می‌شنیدیمش. داستان هایی از آن روزگار که او هم سری داشته میان سرها. نمی‌دانیم چند روز شده بود. کم کم پاییز می‌آمدو مرد باز هم از پشت کوه سرازیر می‌شد تا پشت در خانه‌ی زن بایستد و التماس کند. و برمی‌گشت با همان رگ و پی آویزان تا بلرزد و در راه بازگشت بر دیوارها با انگشت خونین چیزها بنویسد که ما نتوانیم بخوانیم و نقش‌ها بکشد که هرلحظه در هر نگاه به شکلی درمی‌آمد.
گفت: " خانم! شب اول که به این‌جا آمدم دنیا متعلق به من بود. گفتم بعد از قرن ها نبودن حالا نوبت من است که باشم. از شهد لبانتان نوشیدم. سر بر سینه‌تان گذاشتم و سرچشمه‌ی آن بوی عتیق را از میان آن دو ماهی لغزان حس کردم. شما بسترتان را از آن من کردید. تنتان را به من بخشیدید اما روحتان را نه. ماندم تا کلامی بشنوم برآمده از روحتان. نگفتید. اصرار کردم. گفتید: چیزی بده. گفتم: سلطنت دنیا را می‌دهم. گفتید: تو که سلیمان نیستی. سرت را بده. صبح آمدم و کارد برداشتم و بریدم. همه‌ی این‌ها می‌توانند شهادت بدهند که لغزشی در قدم هام نبود وقتی به مسلخ شما می‌آمدم. گوش تا گوش بریدم. خودتان دیدید که دستم نلرزید. حالا آخرین خاطره‌ام برق چشمان وحشت‌زده‌ی شماست که خیره نگاهم می‌کردید. انگار باورتان نمی‌شد. آیا هنوز هم آن خیرگی در چشمان شما هست؟ آیا هنوز هم ناباورانه زل می‌زنید به دستان مصمم مردی که خود با دست خود سر از تن جدا می‌کند؟ آن هم فقط به تمنای کلامی که از روحتان برآمده باشد؟ راستی آیا هنوز هم آن سر را می‌گذارید بین پستان‌هاتان تا ته‌مانده‌ی اشکش بریزد روی پوست گندم‌گون سینه‌هاتان؟ لب‌های داغمه بسته‌ام را می‌گذارید روی آن نوک های قهوه ای؟ می‌گذارید گوشه‌ای از تنتان آرامش کند؟ خانم! سرم را که دادم. دیگر چه می‌خواهید؟"
داغمه‌ی لب‌های سوار را در یاد نداشتیم اما آشفتگی‌اش در آن اولین بار و آخرین بار که با سردیدیمش هنوز در یادمان بود. با این همه راست می‌گفت. قدم‌هاش وقتی از درگاهی خانه‌ی زن سرازیر شد تا بی سر برگردد استوار بود. آسمان ابری بود آن روز. باران نیامده بود. روزی پاییزی بود و محصول در انتظار باران بود. بوی کاهگل را کسی هنوز حس نکرده بود. مرد که آمد ابری هم آمد و بالای سر آبادی جا خوش کرد. وقتی مرد رفت، وقتی جای سم اسبش در خاک آرام گرفت، برق آمد و رعدی زد. همه مبهوت آمد و رفت مرد بودیم. کسی لطافت باران را حس نکرد اما خاک، باران را به جان کشید و کاهگل‌ها بوی باران گرفتند و مرد فردا که آمد در حکایت ما هنوز باران می‌آمد.
گفت: "اشک من آن‌جا بر بالش شما ریخته. می‌دانید؟ بسترتان هنوز بوی عرق تنم را در خود دارد. می‌دانید از چند وادی گذشتم تا به شما برسم؟ می‌دانید لبه‌ی تیز همان تیغ که با آن سر از تنم جدا کردم با گلوی چند حرامی آشنا شد؟ می‌دانید چند سحر شمردم و چند غروب دیدم؟ از کدام گردنه ها گذشتم؟ یک بار از دهی خالی از سکنه می‌گذشتم. باد نمی‌آمد اما بوی تن شما در هوا موج می‌زد. می‌توانستم ردش را بگیرم. در خانه ای خراب اما باد می‌پیچید. عجیب بود. در چوبی موریانه‌خورده‌ای این سو و آن سو می‌رفت. داخل شدم. تنها نقش زنی بر دیوار مانده بود. کسی صورت زن را با تیغ یا ناخن خراشیده بود. تنها برقی مانده بود در چشم چپ زن."
ما آن روز صدای جیغ زن را نشنیدیم. نمی‌دانستیم مرده است یا زنده. اصلا زنی به آن نازک‌دلی که ما می‌شناختیم چطور می‌تواند آن همه شب، با سربریده‌ی مردی سر کند که حتی تصور دیدنش هم ما را دیوانه می‌کرد.کسی می‌گفت بالاخره باید از زن خبری گرفت اما ما یقین داشتیم که زن زنده است که اگر نبود دیگر آمد و رفت سوار بی سر بر در خانه‌اش بی معنی بود. و مرد همچنان می‌آمد. هوا رو به سردی رفته بود. مرد دست بر دیوار خانه‌ی زن می‌کشید و می‌ایستاد. اگر باد می‌آمد یا نمی‌آمد صدایش را می‌شنیدیم. آمد و رفتش آن‌قدر منظم بود که اگر می‌خواستیم قراری بگذاریم، می‌گفتیم: بعد از رفتن یا آمدن سوار بی سر.
آمد و رفت مرد آن‌قدر طول کشید که برف آمد. آبادی در روایتی که از ما نوشته خواهد شد سفید خواهد بود. کسی نمی‌دانست در آن هوای سرد که بخار از دهان اسبش بیرون می‌زد، چگونه با همان پیراهن یک‌دست سفید که خون دور یقه‌اش را سرخ کرده سرما را تاب می‌آورد.کسانی دیده بودند از گردن مرد، از همان‌جا که رگ‌ها و پی‌ها آویزان است، بخار بلند می‌شود. کسانی هم می‌گفتند او که دیگر سری ندارد تا سرما را احساس کند و سم اسب مرد در برف فرو می‌رفت تا همه بدانند بوران هم که باشد، بهمن هم که سرازیر شود از این کوه باز او می‌آید. از دروازه‌ی آبادی می‌آید. سگ ها دیگر می‌شناسندش. پارس نمی‌کنند دیگر. میدانگاهی را دور می‌زند و بالا می‌آید تا برسد به خانه‌ی زن. از اسب پایین می‌آید. اسب دور از او می‌ایستد و سر در گریبان می‌برد و مرد نجوا می‌کند و ما می‌شنویم.
گفت: "می‌بینید خانم! نه سرما می‌شناسم، نه گرما. حتی اگر سر هم می‌داشتم باز نمی‌شناختم. فقط شما را می‌شناختم. روزی که فراری شدم از دیوان همه‌جا را به دنبالم گشتند. می‌دانستم بعد از استادم نوبت من است. هیچ‌جای امنی نمانده بود. کاتب‌کشی رسم روزگار شده بود و من کاتبی بودم که باید می‌ماندم تا کتابت کنم آن‌چه را که بر سر ما رفت. کسی باید می‌نوشتش. باید پیکر استادم بر بالای دروازه آرام می‌گرفت. قرن‌ها مانده بودم به آن امید. نمی دانستم بویی خواهد آمد از سمت کوی دوست و آواره ام می کند. نمی‌دانستم باید بگذرم از کوه و دشت و برسم به این آبادی. راستی شما هم آواره‌اید انگار. شما هم دیاری نمانده برایتان. پس بگذارید بیایم و سر را بردارم و بر دامانتان بگذارم. آن بستر هنوز بوی آخرین هم‌آغوشی ما را می‌دهد. هنوز یادگاری از آن پیکرهای درهم‌پیچان باد مانده باشد آن‌جا. بگذارید یک‌بار دیگر، فقط یک‌بار دیگر دست در طره‌ی موهاتان بزنم و های نفس‌هاتان را بر گردنم احساس کنم. چرا نمی‌گذارید خانم؟"
برف می‌آمد و ما سرگین‌ها را کپه می‌کردیم و آتش می‌زدیم. دود تمام کوچه های آبادی را گرفته بود و ما بوی پهن‌های سوخته را برای آن راوی که خواهد آمد به یادگار گذاشتیم. مرد سوار بر اسب از میان دود بیرون می‌آمد.دیگر آمد و رفتش برایمان عادی شده بود. اسبش را می‌دیدیم که نزارتر می‌شود. نعل هاش را کسی باید درست می‌کرد. گاهی می ایستاد اسب و پایی بلند می‌کرد و شیهه‌ای می‌کشید و مرد باز افسارش را می‌کشید و اسب می‌رفت.
آخرین باری که سوار آمد زمستان بود هنوز. محصول زیر خاک سرد جان می‌کند. خورشید از پشت کوه بالا می‌آمد اما اثری از گرما نداشت. بساط سوزاندن سرگین را هنوزجمع نکرده بودیم و منتظر بودیم تا شکوفه‌ی بادام را ببینیم و بگوییم این بهار است که می‌آید. و سوار آمد. به تاخت نمی‌آمد دیگر. از بیم لغزیدن بر برف و یخ نبود. اسب توان نداشت انگار. ایستادن و زمین خوردن اسب را همان روز کسانی در میدانگاهی دیده بودند. اما کسی جلو نرفته بود. سوار با همان هیکل بی سر هم هیبتی داشت هنوز. بلند شده بود. پیراهن سراسرسفیدش گلی شده بود. اسب را بلند کرده بود. می‌گفتند: عجب زوری داشت مرد. فکر می‌کردیم کاتبان دست به کارهای سنگین نمی‌زنند. قلم بردارند و در دوات بزنند هنر کرده‌اند اما مرد، سوار بر اسب شد و رفت. از پی‌اش روانه شدیم. این‌بار طور دیگری آمده بود. دست به همان دیوارها گرفتیم که نقش های خونینی که سوار بر آن‌ها کشیده بود، زیر باران و تگرگ و برف زمستان هنوز مانده بود. باید بماند نقش‌ها. بی آن حکایت ما ناتمام خواهد ماند.
مرد این‌بار پشت در نماند. وارد خانه شد و در را پشت سر بست. اول صدایی نمی‌آمد. و بعد صدای جیغ زن را شنیدیم و خاطره‌ی زن برایمان زنده شد. بوی تنش در جانمان پیچید و دلمان هوای بسترش را کرد. و بعد باز هم سکوت بود. کسی جرأت نداشت جلو برود. یکی از ما لای در را باز کرد. یخ حوض خانه شکسته بود و درخت بادام به شکوفه نشسته بود. مرد بیرون آمد.همه از دیدن آن‌چه می‌دیدیم حیران ماندیم. سر مرد درست مثل همان روز اول بر تنش نشسته بود.مرد به جلو نگاه می‌کرد. دیگر بی‌قرار نبود. حلقه را باز کردیم. سوار اسب شد. به هیچ کداممان نگاه نکرد. اول آهسته و بعد به تاخت رفت. پروای لغزیدن بر برف و یخ را نداشت. تا ساعتی کسی از جا تکان نخورد. بعد یک باره به خود امدیم و وارد خانه شدیم.
می‌دانستیم زن باید در کدام اتاق باشد. ملاحظه‌ی نگاه کنجکاو و مظنون زن‌هامان را نکردیم. در را باز کردیم. پیکر زن زیر شمدی سیاه بر بسترش افتاده بود. شمد را که کنار زدیم سرش را دیدیم که از تن جدا شده بود و همان‌طور بر بالش قرار داشت. بر بستر و بالش حتی قطره خونی هم نریخته بود. زیر سر زن چند ورق مانده بود.
پیرترین مرد آبادی جلو رفت. دست دراز کرد. گیسوی زن را گرفت و سر را از بالش برداشت.کسی دیگر کاغذها را برداشت و پیرمرد سر را بر بالش گذاشت و ورق‌را از مرد گرفت. خواند: "از بهار نوشتیم و از عشق اما باورش در شما نبود خانم! آواره شدیم دنبال بهار و باور وراه اما کتابت اینک سربریدن عشق است بر درگاه خانه ای که یخ حوضش را تازه شکسته‌ایم، درخت بادامش تازه به شکوفه نشسته و بوی شما خانم تا همیشه در دوات من است. چنین گفت کاتب بی سر به سال بی‌پایان بی بهار."
پیرمرد ورق‌ها را همان‌جا نهاد و بیرون رفت. همه از پشت سرش بیرون رفتیم. تا خانه نسوخت و خاکستر نشد و نقش‌ها که سوار بردیوار زده بود زیر گل پنهان نشد، کسی گمان نبرد که آن‌سال بهار را خواهد دید.
 

پیوست ها

  • headless-horseman1.jpg
    headless-horseman1.jpg
    7.2 کیلوبایت · بازدیدها: 1
بالا