mahsa
Member
كشاورزي چيني اسب پيري داشت كه از آن در كشت و كار مزرعه اش استفاده مي كرد.
يك روز اسب كشاورز به سمت تپه ها فرار كرد.همسايه ها در خانه او جمع شدند و بخاطر بد شانسيش به همدردي با او پرداختند.
كشاورز به آنها گفت:”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
يك هفته بعد اسب كشاورز با يك گله اسب و حشي از آن سوي تپه ها بر گشت.اين بار مردم دهكده به او بابت خوش شانسيش تبريك گفتند.كشاورز گفت: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
فرداي آن روز وقتي پسر كشاورز در حال رام كردن اسب هاي وحشي بود از پشت يكي از اسب ها به زمين افتاد و پايش بشدت شكست.
اين بار همسايه ها براي عيادت پسر كشاورز آمدند و به او گفتند:”چه آدم بد شانسي هستي؟”
كشاورز لبخندي زدوجواب داد: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
چند روز بعد سربازان ارتش به دهكده آمدند و همه جوانان ده را براي خدمت در جنگ با خود بردند به جز پسر كشاورز كه پايش شكسته بود.اين بار مردم با خود گفتند: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند
يك روز اسب كشاورز به سمت تپه ها فرار كرد.همسايه ها در خانه او جمع شدند و بخاطر بد شانسيش به همدردي با او پرداختند.
كشاورز به آنها گفت:”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
يك هفته بعد اسب كشاورز با يك گله اسب و حشي از آن سوي تپه ها بر گشت.اين بار مردم دهكده به او بابت خوش شانسيش تبريك گفتند.كشاورز گفت: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
فرداي آن روز وقتي پسر كشاورز در حال رام كردن اسب هاي وحشي بود از پشت يكي از اسب ها به زمين افتاد و پايش بشدت شكست.
اين بار همسايه ها براي عيادت پسر كشاورز آمدند و به او گفتند:”چه آدم بد شانسي هستي؟”
كشاورز لبخندي زدوجواب داد: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند.”
چند روز بعد سربازان ارتش به دهكده آمدند و همه جوانان ده را براي خدمت در جنگ با خود بردند به جز پسر كشاورز كه پايش شكسته بود.اين بار مردم با خود گفتند: :”شايد اين بد شانسي بوده و شايد هم خوش شانسي،فقط خدا ميداند