گاو تنبل و اسب زبل

ناشناس

Active member
گاو تنبل و اسب زبل


مرد كشاورزي يك اسب و يك گاو داشت كه آنها را با هم در اسطبل نگه داري مي كرد. اسب را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن كوبي هم گاو را به چرخ خرمن كوبي مي بست و به كار وامي داشت. يك روز كه گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد مدام با خود حرف مي زد و غرغر مي كرد. اسب پرسيد: " چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟" گاو گفت: " هيچي، شما اسب ها به درد دل ما گاوها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت هستيم." اسب گفت: " اين حرف ها كدام است. تو بار مي بري ما هم سوار مي بريم، بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي كند." گاو گفت: " چرا، خيلي هم فرق دارد. اسب را براي سواري مي خواهند و ديگر هيچ كاري با شما ندارند ولي ما بايد زمين شخم بزنيم، موقع خرمن هم چرخ خرمن كوبي را بگردانيم، چرخ آسياب را هم بچرخانيم، شير هم بدهيم، تازه آخر سر نيز سر و كارمان با قصاب مي افتد. همين امروز اينقدر شخم زده ام كه پهلوهايم از فشار گاوآهن درد مي كند، نمي دانم چه گناهي كرده ام كه اينطور گرفتار شده ام." اسب دلش سوخت و گفت: "حق با تو است. مي خواهي يك كاري يادت بدهم كه ديگر تو را به صحرا نبرند و از خيش زدن راحت بشوي؟" گاو گفت: "نمي دانم، مي ترسم يك كار احمقانه اي يادم بدهي و به ضررم تمام شود." اسب گفت: " نه رفيق، ما آنقدرها هم كه مردم مي گويند اسب نيستيم و براي همين است كه ما را به خيش زني و چرخ گرداني نمي برند. حالاتو يك دفعه نصيحت مرا امتحان كن ببين چه مي شود. تا آنجا كه من مي دانم مردم كارهاي سخت را به گردن گاوهاي زورمند و سالم مي اندازند و تو هم هر چه بهتر كاركني بيشتر از تو كار مي كشند. به عقيده من بايد خودت را به بيماري بزني و آه و ناله كني و از راه رفتن خودداري كني، هيچ كس هم به زور نمي تواند از كسي كار بكشد." گاو گفت:" خوب، آن وقت چوب را برمي دارند ومن را مي زنند." اسب گفت:" به عقيده من كمي كتك خوردن از كار زياد بهتر است. صبح كه مي آيند تو را به صحرا ببرند بايد يك پهلو روي زمين دراز بكشي و آواز ما...ما... را سر بدهي. چهار تا هم چوب به بدنت مي زنند و وقتي ديدند از جايت تكان نمي خوري رهايت مي كنند." گاو گفت: " راست مي گويي." فردا صبح گاو يك پهلو روي زمين دراز كشيد و شروع كرد به آه و ناله كردن. هر قدر هم مرد روستايي كوشش كرد نتوانست او را سرپا بلند كند. ناچار از طويله بيرون رفت تا فكر ديگري بكند. اسب گفت: " نگفتم! ديدي چه كار خوبي يادت دادم؟ باز هم بگو اسب ها نمي فهمند"! چند دقيقه گذشت و مرد دهقان كه گاو ديگري پيدا نكرده بود به طويله برگشت و دهنه و افسار را به سر اسب زد و او را بيرون برد. اسب وقتي داشت بيرون مي رفت به گاو گفت: " فراموش نكن كه تو بايد تا شب همين طور خودت را بيمار نشان بدهي وگرنه ممكن است وسط روز بيايند تو را به صحرا ببرند." گاو گفت: " از راهنمايي ات متشكرم. خداوند عمر و عزت تو را زياد كند." مرد روستايي آن روز اسب را به جاي گاو به صحرا برد و به خيش بست و تا شب زمين شخم زد. اسب با خودش فكر كرد: " آمدم براي گاو ثواب كنم خودم كباب شدم، راستي كه عجب اسبي هستم. كسي به من بگويد نانت نبود، آبت نبود، نصيحت كردنت چه بود!؟" اسب قدري كار مي كرد و هر وقت به ياد گاو مي افتاد و از كار خسته مي شد از راهنمايي خودش پشيمان مي شد و با خود مي گفت: "عجب اسبي هستم من." نزديك ظهر خيلي خسته شد و با خود گفت: خوب است حالاخودم هم به نصيحت خودم عمل كنم. همان جا گرفت خوابيد و ناله سر داد. مرد دهقان رفت يك تكه چوب برداشت و آمد شروع كرد به زدن اسب و گفت: " اسب نادان! مي بيني گاو مريض است تو هم حالاتنبلي مي كني؟ گاو را براي شيرش كتك نمي زنم اما تو را با اين چوب مي كشم. نه شيرت به درد مي خورد نه گوشتت، پس آن كاه و جو را براي چه مي خوري؟ اگر اين يك روز هم كار نكني نبودنت بهتر است." اسب ديد وضع خيلي خطرناك است. بلند شد و اول كمي با ناراحتي و بعد هم مشغول كار شد و تا شب كارش را به پايان رساند و مدام با خود مي گفت: "عجب اسبي هستم من، عجب كاري دست خودم دادم، بايد بروم با يك حيله اي دوباره گاو را به صحرا بفرستم." شب شد، اسب آمد به طويله و با اينكه نمي خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود اين زير لب همان طور كه عادت كرده بود داشت مي گفت: "عجب اسبي هستم! عجب اسبي هستم"! گاو اين را شنيد و گفت: " نه خير تو هيچ هم اسب نيستي و مخصوصاً اين كاري كه امروز به من ياد دادي خيلي خوب بود." اسب گفت: " تو همه چيز را نمي داني و فقط خوابيدن توي طويله را فهميده اي، ولي امروز يك چيزي فهميدم كه به خاطر تو خيلي غصه خوردم." گاو گفت: "بله، اگر به صحرا رفته باشي حالامتوجه مي شوي كه چقدر شخم زدن زمين مشكل است." اسب گفت: " ولي برعكس، من رفتم و ديدم كه كار مشكلي نيست، خيلي هم راحت بود، اما از يك موضوع ديگر غصه خوردم كه مي ترسم به تو بگويم ناراحت شوي." گاو پرسيد: "چه موضوعي؟ بگو، نترس، من ناراحت نمي شوم." اسب گفت: "هيچي، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفيقش مي گفت كه براي كار صحرا اسب خيلي بهتر است. گاو هم بيمار است و مي ترسم از دست برود، مي خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست كم گوشتش حرام نشود." اسب به دنبال حرف خود گفت: "ولي باور كن من خير تو را مي خواستم و قصد بدي نداشتم فقط خواستم تو استراحت كني. من نمي دانستم كه او به فكر قصاب مي افتد، حالاهم اگر صلاح مي داني چند روز استراحت كن." گاو ترسيد و گفت: "نه خير، همين يك روز بس است، من مي دانستم كه راهنمايي اسب به درد گاو نمي خورد. فردا مي روم كارم را مي كنم." اسب نفس راحتي كشيد و گفت: "به هر حال من حاضرم تا هر وقت كه تو دلت بخواهد به صحرا بروم، صحرا خيلي خوب است، خيش و چرخ خرمن كوبي هم خيلي عالي است. گاو گفت: " من خودم مي دانستم، تو مرا فريب دادي، من مي دانستم كه صحرا و خيش و گاو خيلي بهتر از قصاب است." اسب گفت: " حالابيا و خوبي كن! من مي دانستم كه شما گاوها قدر خوبي را نمي دانيد." فردا صبح مرد روستايي گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: يك خيش هم تو بردار و با اين اسب كار كن. يك تكه چوب هم دستت بگير تا به فكر تنبلي نيفتد." بچه هاي عزيز، شما چه نتيجه اي از اين داستان مي گيريد؟ من كه فكر مي كنم آدم اگر مثل آن گاو تنبل بخواهد از زير كار در برود و خودش را به سستي و بي حالي بزند، گرفتار كساني مثل اسب نادان و زبل قصه ما مي شود كه نه تنها كمكي از دست او برايمان برنمي آيد بلكه باعث مي شود خودش را هم بدبخت و گرفتار كند.


فاطمه حسني
 
بالا