اسب سفيد

ناشناس

Active member
اسب سفيد


بابا از اسب سفيدش پياده شد و يک سبد پر از گل شقايق که از دفتر نقاشي اش چيده بود گذاشت توي دست هايم. لبخند زد و گفت: «بگذار روي ميز ناهار خوري!»

دفتر نقاشي بابا را بستم. سرم را روي گل ها خم کردم و بوييدمشان. رفتم توي هال و سبد را گذاشتم روي ميز ناهار خوري. آخ که اگر مامان از سرکار برمي گشت و گل ها را مي ديد، چه قدر خوش حال مي شد. دوباره رفتم توي اتاقم. دفتر بابا را برداشتم. نشستم روي تخت و ورق زدم. رسيدم به کوه هاي پر از گل شقايق. اول، کوه ها پر از برف بود. بابا از زمستان بدش مي آمد. قلم مو را زد توي رنگ قرمز و چند لحظه بعد به جاي برف، همه جا پر از گل شد.

بابا گفت: «اگر گفتي اسم اين گل ها چيه؟»

گفتم:«رز!»

بابا همان طور که با قلم مو روي گل ها مي کشيد، گفت: «نه! اين ها گل شقايق است که در دامنه کوه ها در مي ايد!»

در همين وقت مامان در اتاق را باز کرد و آمد تو. با ديدن گل ها گفت: «واي چه قدر گل!» نشست کنارمان. خم شد روي دفتر تا گل ها را بو کند. بابا دفتر را کشيد طرف خودش و گفت: «هنوز رنگشان خشک نشده!»

روي بيني مامان يک لکه قرمز افتاد. من و بابا زديم زير خنده.

مامان گفت: «به چه مي خنديد؟»

بابا گفت: «توي اينه نگاه کني مي فهمي!»

مامان تندي از جا بلند شد و رفت طرف اينه و او هم همراه ما شروع کرد به خنديدن. مامان با پر روسري اش که حالا مي دانستم اسم گل هاي روي آن شقايق است، لکه قرمز را از روي بيني اش پاک کرد. بابا با رنگ سفيد برف ها که آب شده بودند، يک اسب سفيد کشيد. اسب سفيد بين گل ها مي رويد و شيهه مي کشيد. مواظب بود آن ها را له نکند.

بابا رو کرد به من و گفت: «مي خواهي سوارش شوي؟»

لبخند زدم و گفتم: «دوتايي سوارش شويم؟»

مامان از کنار اينه آمد طرفمان: «پس من چي؟»

گفتم: «سه تايي؟ بيچاره اسبم خسته مي شود.»

بابا که داشت يال هاي اسب را با قلم مو سايه مي زد، سرش را بلند کرد و به مامان گفت: «من و سحر مي رويم برايت گل مي چينيم و مي آوريم، قبول؟»

مامان الکي قهر کرد و خنديد. بابا، خودش را سوار بر اسب کشيد، بعد نگاهي به من کرد و گفت: «حالا نوبت کشيدن سحر است! آماده اي؟ نگاه کن به بابا، آهان! الان دختر قشنگم را نقاشي مي کنم.»

بابا تا قلم مو را گذاشت روي کاغذ که مرا بکشد، صداي زنگ تلفن بلند شد. قلم مو را گذاشت توي کاسه آب و رفت طرف تلفن: «الو سلام! برادر حسين تويي؟ چه خبر از عمليات؟»

چشم هاي مامان نگران شد. من به اسب سفيد نگاه کردم که داشت بابا را مي برد طرف کوه هاي پر از گل شقايق. بابا همان طور که با سيم تلفن بازي مي کرد، به من لبخند زد و گفت: «همين حالا حرکت مي کنم.»

به يال اسب نگاه کردم که هنوز رنگش خشک نشده بود. بابا آمد طرفم، شانه هايم را گرفت و مرا به سينه اش چسباند. بوي بابا در بيني ام پيچيد. بابا سرش را فرو برد در موهايم. همان طور که سرم روي سينه بابا بود، گفتم: «بابا مرا هم نقاشي کن! چرا خودت داري تنها مي روي؟»

بابا سرش را از روي موهايم بلند کرد و به نقاشي نگاه کرد. گفت: «بايد بروم وقت ندارم!»

مامان با پر روسري اش داشت اشک هايش را پاک مي کرد. بابا همان طور که سرش را پايين انداخته بود، به او گفت: «دارم مي روم برايت گل بياورم. اين گريه دارد؟»

صداي گريه مامان بلند شد. دفتر نقاشي را ورق زدم. صفحه بعد سفيد بود. باز هم ورق زدم سفيد بود. صداي مامان از توي هال آمد: «سحر سحر! اين گل ها را که آورده است؟»


محدثه رضايي
 
بالا