ناشناس
Active member
من آرش را ديدم
دكتر مرتضي هنري
يک روز دلپذير بهاري , سبز و سفيد و آبي , آرش را ديدم .
در يک خانه گلين , در يک آبادي , مانند همه آبادهاي ديگر ايران - در يک ايوانچه رو به شرق روي يک پلاس جلي , کنار يک اجاق - خوابيده بود . زيرسرش باليني گرد که دوسرش را نخ هاي پنبه اي از سجاف گذشته , بهم کشيده بود. همانجا ديدمش .
خيلي آرام نفس مي کشيد , سينه اش منظم بالا و پايين مي رفت . آفتاب بهاري برف ها را از زير آب مي کرد . جوي ها از زير روان مي شد . گندم تازه سرمي زد . خوشه هاي ترد جو ، برف ها ي يخ زده را سوراخ مي کرد و بالا مي آمد. بوي علف تازه همه جا بود.
زنش بزي را که زود زاييده بود مي دوشيد . هنوز در خانه علف مي دادندش . بزغاله اش ور ور مي کرد و شيطنت . در زدند . همراه با تق تق کوبه کسي صدا زد :
- "آرش هوووووي. خوب خوابيدي . بر خيز" .
- آرش برخاست : "چي شده , دست اسب کي شکسته" ؟ "
- "دست اسب همه مان شکسته. برخيز"
و گفت داستان را که ايران يک تک تيرانداز مي خواهد و گفت که همه چيز : شکوه , وآرامش و سربلندي ایران و ايرانيان , در گرو يک تير است و اين يک تير , يک تيرانداز مي خوا هد.
يک تک تير انداز.
هر يک وجب خاک ايران و سراسر ايران زمين : هر تک درخت و همه درختا ن دشت و بيابان , هر جوي آب باريک و همه رود ها , هر خانه و همه خانه ها . چشمان هر نوزاد و چشما ن همه زنان و مردان , هر پرنده و همه مرغان , هر بزغاله و همه گوسفندان , هر گرده نان و همه انبارها ي گندم ، همه و همه و همه
نگران يک تيرند و تير ، نگران يک تک تير انداز.
آرش گفت: " آمدم"
و بر خاست .
تنش هنوز بوي صابون ياس را مي داد که مادر مي پخت و او در بامدادان ، عشق را به آن خوشبوي کرده بود . شلوار سياه کرباسي بلند که خواهر براي نوروز دوخته بود پوشيد؛ و بند زير جامه که عمو در سينه کش آفتاب زمستاني مي بافت محکم بست . جليقه چارخانه را روي پيراهن کرباسي نخودي رنگ نو که دکمه نخي آن را بسته بود پوشيد. گيوه دوره کرده که گل سر شور سفيدش کرده بود و دورش را چرم کشيده بودند به پا کرد و پاشنه گوش دار را ور کشيد.
تا از پله هاي شاه نشين بالا رفت ، پسرش اسب زين کرده را آماده کرد.
آرش کما ن را بر داشت و بر گردن افکند. يک تير برداشت . تيري از چوب گز. پدر بزرگ بارها تير را پاک کرده بود . پيکانه آهنين را از زنگار پاک رده بود و پر بسته به دم آن و خاک را سترده بود.
مردم مي گفتند پدر بزرگ خودش اين تير را تراش داده بود. که روز مبادا را بکار آيد.
براي روز مبادا که دشمن لگد به در خا نه اش نکوبد , و از سر ديوار خانه اش بالا نيايد . براي روز مبادا که انيراني پاي به درون مرز ايران نگذارد. و گيسوي دخترکانش را به سوي بستر خويش نکشد . براي روز مبادا که کتف پسران را به بردگي نبندند و پير را صورت بر خاک نخوابانند و زير جامه هاي زنان را جستجو نکنند . و برای روز مبادا که گندم و جو و بزغاله و پلاس و مشک را نبرند. و برای روز مبادا که آبرو نبرند و برای روز مبادا که ننگ نیاورند.
و پدر بزرگ مي گفت که در خواب ديده بود که "شهابي در آسمان درخشيد و آمد بسوي او و چون سر بر سينه او گذاشت , چرخيد و کمر تير در دستش بود , آتشين" . و گفته بود که چون از خواب پريد , تير را در کنارش نهاده ديد ، همچنان داغ .
و اين تير از فرزندي به فرزندي رسيد دست به دست , براي روز مبادا.
آرش تير مبادا را که براي روز مبادا از بهشت آمده بود , برداشت .
فقط هما ن تک تير را بر داشت .
و بر اسب نشست .
پدر نمدينه بر شانه اش انداخت . مادر جامي آب آورد با برگ ترخون نودميده روي آن , که - " بر آب بنگر , شگون را" . همسر سفر ه اي پر از نان و کشکينه توشه راه را .
همچناني که دست آرش به بدرود بالا مي رفت . اشک ايستادگان پايين مي آمد که : "خدا يادت باد".
و خدا يادش بود که آرش بود .
اسب خيز برداشت و بر ابر نشست و بر البرز فرود آمد آنجا که چينود پل مي زند خاکدان را به آسمان و در کنار سپاهيان فرود آمد . هم دهي ها دويدند که: "آرش آمد".
و هنوز بامداد بود و خنکاي بهاري بود که آرش بر سکويي بر آمد که بالاتر و بالاتر مي رفت . و برهنه شد که : " منم . تن درست" . و روي به آسمان کرد که " بپذير" .
بند زير جامه محکم کردو تن ستبر بود و درست. نگاهي کرد به پيکا نه آهنين ، و بر تنه تير گزين ، و بر پر پرنده دمين , که : - "برويد. برويد , که روز مبادا ست امروز "
کمان به دست گرفت و به زه پنجه اي زد و زه لرزيد و آهنگي نواخت . لرزيد و واژه هايي سرود که " ايران" در آن بود , و "آدم" در آن بود , و" آينده" در آن بود , و "آبرو" در آن بود , و " آباداني" در آن سرود بود و همه سرود بود .
سر آهنين پيکانه از تنه بيرون نهاد. و با چشم تيز تراز کرد , و با دو انگشت زه را به تير چسبانيد . و زه را کشيد و کشيد و و هواي البرز را به درون ريه کشيد. فاصله بين دو دسـتـش زيادتر و زيادتر مي شد . پاي پيشين کمي خم شد و پاي پسين کمي خم شد. و کمان خم شد وزه خم شد. تير جهيد. تير راست شد .
نخستين تيغه هاي آفتاب بر تیر نشست, و بردش . آرش راست شد و بر خاک افتاد و غريو برخاست و خاک ايران زمين در بالاترين ستيغ کوه البرز تنش را در آغوش فشرد.
تک تير مي رفت و تیر تنها نبود . جان آرش با او بود , نور خورشيد با او بود . هواي البرز با او بود .
خدا تيزروترين فرشته را بر او نگهبان کرد . و اميد ايران و ايرانيان با او بود . چشمان مردم , و لب هاي شکافته با قلي ها , و ستيغ بلند سروها , و دهن نو شکفته سبزه ها , و نوک رو به آسمان بلبل ها , و گردن کشيده شترها , ونيش تيز اسب ها ، همه با او بود.
تير و جان و نور و اميد و فرشته با هم مي تاختند . زمين و آسمان و آنچه در آن بود نگران و نگاه کنان از بيکران تا بيکران تير را دنبال مي کردند.
و من در آن هنگام تير را ديدم و نور و اميد و فرشته را ديدم . و روان آرش را به دنبالشان ديدم. ما همه – آدم ها و پرنده ها و چارپايان و درخت ها – پنج نور را ديديم که با هم مي رفتند و همه سرمان بالا بود و آن ها را به هم نشان مي داديم . با هم بازي مي کردند, در هم مي غلتيدند, با هم بازي مي کردند , مانند رنگين کمان مي تاختند , از نور هم تيزتر, از جان هم گرامي تر, از تير هم برا تر, از روان هم سبک تر, از فرشته هم پاک تر.
نيمروز بود . آفتاب بالا آمد , درست آن بالا . در تمام جهان روز بود . در ایران زمین نیمروز بود .
سايه تيري روي زمين خط مي کشيد , خطي که راستي و پاکي و اميد و تندرستي و سر بلندي را از دروغ و پليدي و مردگي و بيماري و ننگ جدا مي کرد. خورشيد که به اوج رسيد , تير جلو افتاد چار يارش کمي پس کشيدند . تير بهشتي بر درخت گردوي جا ودانه در مرز ايران و توران نشست.
آرش را در آن روز از بامداد تا نيمروز ديدم , و از آن روز هر بامدادم را تير و جان نور و اميدو روان و فرشتگي را در ريسمان رنگي عشق مي بافم , و به بيکرانگي جهان پرتاب مي کنم و در نيمروز بر درخت گرد گردوي کره زمين مي نشانم , و تا آنجا که زنده ام چنين خواهم کرد.
مرتضي هنري
جمعه 27 تير 1382 -- ولنجک
دكتر مرتضي هنري
يک روز دلپذير بهاري , سبز و سفيد و آبي , آرش را ديدم .
در يک خانه گلين , در يک آبادي , مانند همه آبادهاي ديگر ايران - در يک ايوانچه رو به شرق روي يک پلاس جلي , کنار يک اجاق - خوابيده بود . زيرسرش باليني گرد که دوسرش را نخ هاي پنبه اي از سجاف گذشته , بهم کشيده بود. همانجا ديدمش .
خيلي آرام نفس مي کشيد , سينه اش منظم بالا و پايين مي رفت . آفتاب بهاري برف ها را از زير آب مي کرد . جوي ها از زير روان مي شد . گندم تازه سرمي زد . خوشه هاي ترد جو ، برف ها ي يخ زده را سوراخ مي کرد و بالا مي آمد. بوي علف تازه همه جا بود.
زنش بزي را که زود زاييده بود مي دوشيد . هنوز در خانه علف مي دادندش . بزغاله اش ور ور مي کرد و شيطنت . در زدند . همراه با تق تق کوبه کسي صدا زد :
- "آرش هوووووي. خوب خوابيدي . بر خيز" .
- آرش برخاست : "چي شده , دست اسب کي شکسته" ؟ "
- "دست اسب همه مان شکسته. برخيز"
و گفت داستان را که ايران يک تک تيرانداز مي خواهد و گفت که همه چيز : شکوه , وآرامش و سربلندي ایران و ايرانيان , در گرو يک تير است و اين يک تير , يک تيرانداز مي خوا هد.
يک تک تير انداز.
هر يک وجب خاک ايران و سراسر ايران زمين : هر تک درخت و همه درختا ن دشت و بيابان , هر جوي آب باريک و همه رود ها , هر خانه و همه خانه ها . چشمان هر نوزاد و چشما ن همه زنان و مردان , هر پرنده و همه مرغان , هر بزغاله و همه گوسفندان , هر گرده نان و همه انبارها ي گندم ، همه و همه و همه
نگران يک تيرند و تير ، نگران يک تک تير انداز.
آرش گفت: " آمدم"
و بر خاست .
تنش هنوز بوي صابون ياس را مي داد که مادر مي پخت و او در بامدادان ، عشق را به آن خوشبوي کرده بود . شلوار سياه کرباسي بلند که خواهر براي نوروز دوخته بود پوشيد؛ و بند زير جامه که عمو در سينه کش آفتاب زمستاني مي بافت محکم بست . جليقه چارخانه را روي پيراهن کرباسي نخودي رنگ نو که دکمه نخي آن را بسته بود پوشيد. گيوه دوره کرده که گل سر شور سفيدش کرده بود و دورش را چرم کشيده بودند به پا کرد و پاشنه گوش دار را ور کشيد.
تا از پله هاي شاه نشين بالا رفت ، پسرش اسب زين کرده را آماده کرد.
آرش کما ن را بر داشت و بر گردن افکند. يک تير برداشت . تيري از چوب گز. پدر بزرگ بارها تير را پاک کرده بود . پيکانه آهنين را از زنگار پاک رده بود و پر بسته به دم آن و خاک را سترده بود.
مردم مي گفتند پدر بزرگ خودش اين تير را تراش داده بود. که روز مبادا را بکار آيد.
براي روز مبادا که دشمن لگد به در خا نه اش نکوبد , و از سر ديوار خانه اش بالا نيايد . براي روز مبادا که انيراني پاي به درون مرز ايران نگذارد. و گيسوي دخترکانش را به سوي بستر خويش نکشد . براي روز مبادا که کتف پسران را به بردگي نبندند و پير را صورت بر خاک نخوابانند و زير جامه هاي زنان را جستجو نکنند . و برای روز مبادا که گندم و جو و بزغاله و پلاس و مشک را نبرند. و برای روز مبادا که آبرو نبرند و برای روز مبادا که ننگ نیاورند.
و پدر بزرگ مي گفت که در خواب ديده بود که "شهابي در آسمان درخشيد و آمد بسوي او و چون سر بر سينه او گذاشت , چرخيد و کمر تير در دستش بود , آتشين" . و گفته بود که چون از خواب پريد , تير را در کنارش نهاده ديد ، همچنان داغ .
و اين تير از فرزندي به فرزندي رسيد دست به دست , براي روز مبادا.
آرش تير مبادا را که براي روز مبادا از بهشت آمده بود , برداشت .
فقط هما ن تک تير را بر داشت .
و بر اسب نشست .
پدر نمدينه بر شانه اش انداخت . مادر جامي آب آورد با برگ ترخون نودميده روي آن , که - " بر آب بنگر , شگون را" . همسر سفر ه اي پر از نان و کشکينه توشه راه را .
همچناني که دست آرش به بدرود بالا مي رفت . اشک ايستادگان پايين مي آمد که : "خدا يادت باد".
و خدا يادش بود که آرش بود .
اسب خيز برداشت و بر ابر نشست و بر البرز فرود آمد آنجا که چينود پل مي زند خاکدان را به آسمان و در کنار سپاهيان فرود آمد . هم دهي ها دويدند که: "آرش آمد".
و هنوز بامداد بود و خنکاي بهاري بود که آرش بر سکويي بر آمد که بالاتر و بالاتر مي رفت . و برهنه شد که : " منم . تن درست" . و روي به آسمان کرد که " بپذير" .
بند زير جامه محکم کردو تن ستبر بود و درست. نگاهي کرد به پيکا نه آهنين ، و بر تنه تير گزين ، و بر پر پرنده دمين , که : - "برويد. برويد , که روز مبادا ست امروز "
کمان به دست گرفت و به زه پنجه اي زد و زه لرزيد و آهنگي نواخت . لرزيد و واژه هايي سرود که " ايران" در آن بود , و "آدم" در آن بود , و" آينده" در آن بود , و "آبرو" در آن بود , و " آباداني" در آن سرود بود و همه سرود بود .
سر آهنين پيکانه از تنه بيرون نهاد. و با چشم تيز تراز کرد , و با دو انگشت زه را به تير چسبانيد . و زه را کشيد و کشيد و و هواي البرز را به درون ريه کشيد. فاصله بين دو دسـتـش زيادتر و زيادتر مي شد . پاي پيشين کمي خم شد و پاي پسين کمي خم شد. و کمان خم شد وزه خم شد. تير جهيد. تير راست شد .
نخستين تيغه هاي آفتاب بر تیر نشست, و بردش . آرش راست شد و بر خاک افتاد و غريو برخاست و خاک ايران زمين در بالاترين ستيغ کوه البرز تنش را در آغوش فشرد.
تک تير مي رفت و تیر تنها نبود . جان آرش با او بود , نور خورشيد با او بود . هواي البرز با او بود .
خدا تيزروترين فرشته را بر او نگهبان کرد . و اميد ايران و ايرانيان با او بود . چشمان مردم , و لب هاي شکافته با قلي ها , و ستيغ بلند سروها , و دهن نو شکفته سبزه ها , و نوک رو به آسمان بلبل ها , و گردن کشيده شترها , ونيش تيز اسب ها ، همه با او بود.
تير و جان و نور و اميد و فرشته با هم مي تاختند . زمين و آسمان و آنچه در آن بود نگران و نگاه کنان از بيکران تا بيکران تير را دنبال مي کردند.
و من در آن هنگام تير را ديدم و نور و اميد و فرشته را ديدم . و روان آرش را به دنبالشان ديدم. ما همه – آدم ها و پرنده ها و چارپايان و درخت ها – پنج نور را ديديم که با هم مي رفتند و همه سرمان بالا بود و آن ها را به هم نشان مي داديم . با هم بازي مي کردند, در هم مي غلتيدند, با هم بازي مي کردند , مانند رنگين کمان مي تاختند , از نور هم تيزتر, از جان هم گرامي تر, از تير هم برا تر, از روان هم سبک تر, از فرشته هم پاک تر.
نيمروز بود . آفتاب بالا آمد , درست آن بالا . در تمام جهان روز بود . در ایران زمین نیمروز بود .
سايه تيري روي زمين خط مي کشيد , خطي که راستي و پاکي و اميد و تندرستي و سر بلندي را از دروغ و پليدي و مردگي و بيماري و ننگ جدا مي کرد. خورشيد که به اوج رسيد , تير جلو افتاد چار يارش کمي پس کشيدند . تير بهشتي بر درخت گردوي جا ودانه در مرز ايران و توران نشست.
آرش را در آن روز از بامداد تا نيمروز ديدم , و از آن روز هر بامدادم را تير و جان نور و اميدو روان و فرشتگي را در ريسمان رنگي عشق مي بافم , و به بيکرانگي جهان پرتاب مي کنم و در نيمروز بر درخت گرد گردوي کره زمين مي نشانم , و تا آنجا که زنده ام چنين خواهم کرد.
مرتضي هنري
جمعه 27 تير 1382 -- ولنجک