جمعه شب بود و سنگینی آن
و من که خسته از کشمکش روزهای میانه آخرین ماه سال در جستجوی اندک مجالی برای رهایی از روزمرگی ,ناگهان همراهم به صدا در آمد
حمید بود
حسرت فارغ شده بود,او دیگر الان مادر است
یک کره زیبا سه قلم سفید
هدیه خدا به من
با صدای بلند فریاد میزنم
خدا دوست دارم