داستان شمشادواسب سفید بالدار

ناشناس

Active member
نويسنده : مرضيه قره‌داش

روزي، روزگاري پادشاهي با پسرش شمشاد در سرزميني سبز زندگي مي­کرد، از قضا زن پادشاه فوت کرد و تنها يک اسب براي پسرش به يادگار گذاشت. شمشاد شب و روز را با اسب سفيدش که بال­هاي زيبايي داشت مي­گذراند. پادشاه بعد از مدتي با زن ديگري ازدواج کرد و او را به قصر خود آورد. نامادري اصلاً چشم ديدن شمشاد را نداشت و هميشه در پي آزار و اذيت او بود. از شب تا صبح نقشه مي­کشيد تا به هر ترتيبي شمشاد را از بين ببرد. شمشاد که خيلي با اسب مأنوس بود. هر روز بعد از مکتب پيش اسبش مي­رفت و با او درد دل مي‌کرد. يک روز بعد از مکتب، پيش اسب رفت تا خستگي خود را با ديدن او فراموش کند، اسب سفيد هم با ديدن او خوشحال شد و گفت: ـ «شمشاد، نامادري­ات براي از بين بردن تو چاله­اي عميق پر از خورده­هاي شيشه و سوزن کنده است تا تو در آن بيفتي و او شاهد مرگت باشد»، شمشاد اندوهگين شد و چاره­ي کار را از اسبش پرسيد، اسب به او گفت: ـ «وقتي پيش نامادري­ات رسيدي سه قدم بردار و بعد سه متر بپر»، شمشاد همين کار را انجام داد. نامادري که به خشم آمده بود فرياد زد آهاي شمشاد ورپريده، چرا پريدي، به دنبال شمشاد دويد تا او را بزند، شمشاد در حالي که فرار مي­کرد گفت: ـ «امروز در مکتب درس پريدن آموختم». نامادري با خود فکر کرد، هر اتفاقي در قصر مي­افتد شمشاد از آن باخبر است، بايد زير سر اسب سفيد باشد پس بايد راهي پيدا مي­کرد تا او را از بين ببرد. نامادري به نوکرها دستور داد 30 تا نان برشته برايش آماده کنند، نوکرها نان­ها را آماده کردند و براي نامادري آوردند، او نان­ها را زير تشکش گذاشت و بعد پيش طبيب مخصوص قصر رفت و از او خواست تا در اجراي نقشه­اش با او هم دست شود. طبيب گفت: ـ «اگر اين کار را انجام دهم چقدر به من انعام مي­دهي؟» نامادري گفت: ـ «آنقدر که از مال دنيا بي­نياز شوي»، طبيب پذيرفت. پس به طبيب گفت: «وقتي تو را براي معالجه پيش من آوردند به پادشاه بگو که هيچ دوايي براي درمان من نيست به جز، جگر اسب سفيد». نامادري به قصر رفت و روي تخت دراز کشيد نان­ها شروع به جيريک، جيريک کردند و نامادري هم ناله مي­کرد و پادشاه را صدا زد و گفت: ـ «آخ دارم مي­ميرم» ... پادشاه با ديدن اين وضع ناراحت شد و دستور داد طبيب را به آنجا بياورند، طبيب آمد و نامادري را معاينه کرد و با حالت موذيانه به پادشاه گفت: ـ «هيچ دارويي براي درمان اين درد نيست به جز يک چيز». پادشاه التماس کرد و گفت: «هرچه باشد و از هر کجا، دستور مي­دهم که تهيه کنند». طبيب گفت: ـ «جگر اسب سفيد بالدار، البته چيز سختي هم نيست در خانه­ي شما يافت مي­شود». پادشاه وقتي شنيد بسيار اندوهگين شد و گفت: ـ «نه هرگز اون تنها يادگار مادر شمشاد است، من نمي­توانم اين کار را بکنم» ولي راه چاره­اي نداشت، چون زنش داشت مي­مرد پس قرار شد فرداي آن روز اسب را بکشند. پادشاه قضيه را به شمشاد گفت، با شنيدن اين حرف دنيا براي شمشاد تيره و تار شد و گريه­کنان به پيش اسبش رفت، او را در آغوش کشيد، اسب از او پرسيد: ـ «چه شده، چرا گريه مي­کني؟»، شمشاد قضيه را براي اسبش تعريف کرد، اسب کمي فکر کرد و گفت: «ما بايد فرار کنيم» شمشاد گفت: ـ «آخه چطوري؟ آنها تا فردا تو را غل و زنجير مي­کنند»، اسب گفت: ـ «بسپارش به من، تو فردا از پدرت درخواست کن که قبل از کشتن من بگذارد براي آخرين بار با من پرواز کني». فرداي آن روز همه جمع شدند تا مراسم کشتن اسب بالدار را انجام دهند، شمشاد در حالي که گريه مي‌کرد از پدرش خواست که براي آخرين بار با يادگاري مادرش پرواز کند، پدر که شمشاد را خيلي دوست داشت به او اجازه داد تا اين کار را بکند. شمشاد دستور داد که زيباترين لباس پادشاهي و جواهرات مادرش را براي او بياورند تا خاطره­انگيزترين پرواز را انجام دهد. نوکرها وسايل را براي او آماده کردند و شمشاد سوار اسب بالدار شد، اسب دوري در حياط قصر زد و با يک جهش به پرواز در آمد، سه بار دور قصر چرخيد کمي ايستاد و دوباره چهار دور ديگر چرخيد. شمشاد از بالا داد زد: ـ «پدر سه و چهار چند مي­شود» پدر با تعجب گفت: «هفت»، اسب با سرعت هرچه بيشتر پرواز کرد و شمشاد با شادي فرياد زد: ـ «پدر شمشاد در رفت». نامادري که براي کشتن اسب بالدار لحظه شماري مي­کرد وقتي اين صحنه را ديد فريادزنان به دنبال آنها دويد و افتاد توي چاهي که براي شمشاد کنده بود. اسب بالدار رفت، رفت آنقدر که ديگر اثري از قصر و شهر و رودخانه­هاي سرزمين سبز ديده نمي­شد بالاخره خسته شد و در سرزميني زيبا فرود آمد. شمشاد که ديد اسبش خيلي خسته شده به او گفت: ـ «اسب عزيزم تو برو مي­دونم که احتياج به چرا و استراحت داري؟» اسب گفت: ـ «چند تا از موهاي مرا بکن و هر موقع که به من احتياج داشتي يکي از آنها را آتش بزن، من حاضر مي­شوم». اسب رفت، شمشاد هم به شهر رفت و يک گوسفند خريد و به قصاب داد تا آن را بکشد، سپس شکمبه گوسفند را بر سرش کشيد، لباس­هاي پادشاهي را درآورد و لباس فقيران را به تن کرد تا کسي او را نشناسد و شد يک کچل زشت و کثيف. در آن نزديکي­ها کوره­ي حمامي بود، شمشاد که خيلي خسته شده بود رفت و در کوره­ي حمام روي خاکسترها دراز کشيد و چند شب را در آنجا گذراند، روزي باغبان پادشاه آن سرزمين از آنجا مي­گذشت شمشاد را ديد دلش براي او سوخت و به او گفت: ـ «من به يک شاگرد زرنگ که بتواند در کارهاي باغباني به من کمک کند نياز دارم تو حاضري به باغ شاه بيايي». شمشاد خوشحال شد و با خود گفت: ـ «از اين وضع که بهتر است بايد زودتر پيشنهاد او را بپذيرم». پس قبول کرد و با باغبان به باغ پادشاه رفت. روزها به باغبان کمک مي­کرد. ظهرها يا هر وقت که باغبان، باغ را براي کاري ترک مي­کرد، شمشاد لباس­هايش را عوض مي‌کرد موي اسبش را آتش مي­زد، اسب حاضر مي­شد و با هم به تفريح در باغ مشغول مي­شدند، پادشاه آن سرزمين صاحب سه دختر زيبا بود، از قضا دختر کوچک پادشاه که مثل پنجه­ي آفتاب مي­درخشيد براي گردش به باغ آمده بود و در حال قدم زدن و چيدن گل­ها بود که صدايي شنيد، اطراف را نگاه کرد، يک پسر زيبا به همراه اسبي زيبا ديد يعني آنها که هستند، دختر کوچک پادشاه آنها را از دور نگاه مي­کرد و منتظر ماند تا در فرصتي مناسب آنها را غافلگيرکند. مدتي گذشت، باغبان آن روز زودتر از هميشه به باغ آمد، شمشاد که صداي پاي باغبان را شنيد، سريع لباس­هاي پادشاهي را درآورد و شکمبه گوسفند را بر سرش کشيد و لباس فقيرانه به تن کرد، دختر پادشاه که شاهد اين اتفاقات بود با تعجب خود را به شمشاد رساند و گفت: ـ «شما که هستيد، اينجا چه کار مي­کنيد». شمشاد، دختر زيبايي را ديد و گفت: ـ «من اينجا به باغبان کمک مي­کنم» دختر پادشاه از باغبان خواست که آنها را تنها بگذارد، باغبان رفت، دختر کوچک پادشاه که فرصت را مناسب ديد گفت: ـ «من از دور تمام کارهاي تو را ديدم، شمشاد که خيلي ترسيده بود، قضيه را براي دختر تعريف کرد و از او قول گرفت که رازش را بر کسي فاش نکند که مبادا روزي باد به سرزمين سبز خبر ببرد و نامادري از جاي او مطلع شود. دختر پادشاه هر روز به ديدن شمشاد مي­آمد و با هم به گردش مي­رفتند آنها خيلي يکديگر را دوست داشتند پس با هم تصميم گرفتند که نقشه­اي بکشند که چطور با هم ازدواج کنند، دختر کوچک پادشاه گفت: «شمشاد تو بايد سه خربزه، يکي رسيده، يک نيم رسيده و يکي کال به قصر پادشاه بياوري و به پدرم بگويي که اينها را به دستور دخترهايت، برايشان آورده­ام». فرداي آن روز شمشاد با همان سه خربزه­اي که دختر کوچک شاه گفته بود به قصر پادشاه رفت و به پادشاه گفت: ـ «اين سه خربزه را دخترانت درخواست کرده‌اند». پادشاه با ديدن خربزه­ها به فکر فرو رفت، او مي­دانست که خربزه­ها حتماً معني ديگري دارند پس وزيران خود را جمع کرد و با آنها به مشورت پرداخت، يکي از وزيران که دانا و زيرک بود گفت: ـ «اي پادشاه، اين خربزه­ها سه دختر تو هستند خربزه رسيده، دختر اولي، خربزه نيمه رسيده دختر دومي و خربزه کال دختر سومي؛ آنها مي­خواهند که همسراني براي خود برگزينند، پس بهتر است تمام پسران اين سرزمين را در روز و ساعتي مشخص دعوت کنيم تا از جلوي قصر پادشاهي بگذرند و دخترانت هر کدام را دوست داشتند نارنجي به طرف آنها پرتاب کنند». پادشاه پذيرفت. جارچي­ها به همه جا خبر دادند، همه­ي پسرها خود را براي آن روز آماده مي­کردند. بالاخره روز مقرر فرا رسيد. پسرها شروع به رد شدن از جلوي قصركردند. دختر اول نارنج را به طرف پسر وزير پرتاب کرد، دختر دوم نارنج را به طرف پسر وکيل پرتاب کرد اما دختر سوم هنوز کسي را انتخاب نکرده بود. ساعت­ها گذشت ديگر کسي نمانده بود که از جلوي قصر رد نشده باشد، پادشاه كه خسته شده بود از دخترش پرسيد. دختر کوچک گفت: ـ «پدر من هيچکدام از آنها را دوست ندارم من ...» باغبان که صحبت­هاي پادشاه و دخترش را شنيد گفت: ـ «من کس ديگري را مي­شناسم، مي­روم تا او را بياورم». باغبان به دنبال شمشاد رفت و قضيه را به او گفت، شمشاد گفت: من، من کچل با اين لباس­هاي پاره کجا و دختر زيباي پادشاه کجا، باغبان با اصرار فراوان شمشاد را به کنار قصر برد و دختر کوچک با ديدن او گل از گلش شکفت و سريع نارنج را به طرف او پرتاب کرد، همه­ي مردم شروع کردند به خنديدن و مسخره کردن، پادشاه خيلي ناراحت شد و دخترش را سرزنش کرد. به دختر اولي و دومي قصرهاي زيبا داد و برايشان جشن­هاي باشکوه گرفت اما دختر کوچکش و شمشاد را به طويله فرستاد و برايشان جشن نگرفت اما شمشاد و همسرش با شادي زندگي مي­کردند. چندين روز گذشت پادشاه مريض شد. طبيب آوردند، طبيب بعد از معاينه گفت: ـ «اي پادشاه، دواي درد تو گوشت آهو است». پس پادشاه دامادهايش را حاضر کرد و به آنها گفت: ـ «هر کس گوشت آهو را براي من بياورد و من سالم شوم، او را جانشين خود خواهم کرد». فرداي آن روز پسر وکيل و پسر وزير با تمام ابزار شکار و لباس و اسب تازه نفس آماده­ي رفتن شدند در حالي که شمشاد را به خاطر نداشتن حتي يک تير کمان مسخره مي­کردند، شمشاد به خانه بازگشت، همسرش از او خواست که او نيز براي آوردن آهو برود همسرش گفت: ـ «من مي­دانم که تو موفق مي­شوي». شمشاد اسبش را حاضر کرد و لباس پادشاهيش را بر تن کرد و به سمت جنگل پرواز کردند او زودتر از دو داماد ديگر به آنجا رسيد و خيمه زد. اسب سفيد گفت: ـ «شمشاد اصلاً ناراحت نباش من با يک شيهه تمام آهوهاي اين جنگل را به اينجا مي­آورم» و بعد شيهه­اي کشيد، شمشاد ديد که هزاران آهو دوان، دوان به سوي او مي­آيند. بسيار خوشحال شد. دو داماد ديگر در آنجا نتوانسته بودند هيچ آهويي پيدا کنند و خسته و نااميد در حال گذر از جنگل بودند يکدفعه ديدند در گوشه­اي از جنگل پسري با لباس­هاي زيبا و خيمه­اي مجلل ايستاده و هزاران آهو در اطراف او هستند پس به طرف او رفتند و از او خواهش کردند که دو تا آهو به آنها بدهد تا براي پادشاه ببرند. شمشاد گفت: ـ «من مي­پذيرم اما به يک شرط، آنها گفتند: «چه شرطي؟» او گفت: ـ «من بايد روي بازوي شما مهر غلامي بزنم». آنها گفتند: «چه شرط ساده­اي» و پذيرفتند. پس شمشاد به آنها دو آهو داد و بر روي بازوي آنها مهر غلامي زد. آنها رفتند و آهوها را براي پادشاه کشتند و پختند و بردند ولي شاه نمي­توانست گوشت­ها را بخورد چون آنها بسيار تلخ و بدمزه بودند. دختر کوچک پادشاه قضيه را فهميد به خانه بازگشت و منتظر شمشاد شد وقتي به خانه آمد ديد شمشاد در حال پختن گوشت آهو است. از آن خورد و گفت: به به، چه گوشت خوشمزه­اي و با هيجان قضيه را براي شمشاد تعريف کرد، در حالي که شوهرش از همه چيز خبر داشت، پس دختر کوچک يک کاسه از گوشت آهو را برداشت و به قصر پدر رفت، پادشاه تا گوشت­ها را خورد خوب شد. شاه در عجب مانده بود چرا گوشت آهوي پسر وکيل و وزير تلخ بود اما گوشت آهويي که شمشاد کچل آورده بود شيرين بود، اون قول داده بود که هر کس گوشت آهو برايش بياورد و او خوب شود، آن کس را جانشين خود مي­کند و حالا بايد پادشاهي را به شمشاد کچل مي­داد و اصلاً از اين کار راضي نبود به ناچار فرداي آن روز شمشاد را به قصر دعوت کرد تا به قولش عمل کند. شب رفت و صبح آمد شمشاد با خود گفت: ـ «که ديگر وقتش است»، پس شکمبه گوسفند را از سرش بيرون کشيد خود را تميز کرد و آراست و لباس پادشاهي را به تن کرد و موي اسبش را آتش زد و آماده شد تا به قصر برود. وارد شد ولي کسي او را نمي­شناخت اول هيچ نگفت، فقط پيش پادشاه رفت و به او گفت: «اي پادشاه من دو غلام گم کرده­ام». شاه پرسيد: غلام­ها که هستند؟ شمشاد گفت: ـ «دامادهاي تو، آنها را حاضر کنيد تا به شما نشان دهم»، پس پادشاه دستور داد تا دامادهايش را بياورند. آن دو آمدند پس شمشاد از آن دو خواست که بازوهايشان را بالا بزنند، اين کار را کردند همه حاضران مهر غلامي را ديدند و با تعجب نگاه مي­کردند شمشاد با صداي بلند گفت: ـ «مي­دانيد من چه کسي هستم، من همان شمشاد، داماد شما هستم و زني به مهرباني آفتاب دارم که براي من از هر هديه­اي بالاتر و با ارزش­تر است». بعد داستان خود را براي پادشاه بازگو کرد. پادشاه از کارهاي خود شرمگين شده بود تصميم گرفت پادشاهي را به شمشاد بدهد تا او و دخترش شاد شوند. شمشاد پذيرفت و پادشاه آن کشور شد مدتي نگذشت تا خبر آوردند که پادشاه سرزمين سبز به دنبال پسرش شمشاد مي­گردد و زن پادشاه نيز فوت کرده است. پس شمشاد که دلش نيز براي پدرش تنگ شده بود و از شر نامادري بدجنس خلاص شده بود همراه زن مهربان و اسب وفادارش به طرف سرزمينشان پرواز کردند تا از خوشبختي خود براي پدرش و مردم سرزمين سبز بگويد.
 

پیوست ها

  • CrThumb.jpg
    CrThumb.jpg
    54.9 کیلوبایت · بازدیدها: 2

mahsima

Member
من از مادر بزرگم شنیده بودم با مقداری تغیرات و به جای شمشاد به اسم ملک جمشید بود
 
بالا