اولین بار که بااسب آشناشدم فکر می کنم شش یاهفت سالم بود.
یه اسب پیرنیله رنگ رو هفت,هشت ماهی توخونه نگهداری میکردم,سوارش می شدم وباهاش توکوچه باغ میرفتم وسگم هم دنبال ماچه احمقانه می دووید(اگربدونیدسوار شدنش چقدرمکافات داشت!وچقدراین سگ من رو زمین می زد ومن پیاده ودستکش اسب روبر میگردوندم.).
این هایی که دارم میگم دست اوله,شاید تاحالا جایی تعریف نکردم.
اون موقع حیاط بزرگی داشتیم که حیوانات مختلفی ازسگ تا خرگوش وگوسفندولاک پشت تاروباه و..رواونجانگهداری می کردم.
خاطرات بچگی من بیشتراز آدمهابااین موجودات بودندو...
ولی علاقه ام به اسب بیشتر ازآشنایی با حیوانات یه جور جاذبه نامفهوم است به طوریکه هیچکدام ازاون موجودات با وجود آزمایش مجددنگهداری آنهانتوانستندجاذبه اسب را در من ایجاد کنند.شاید بخاطر اینکه اونها رو نتونستم سوارشم.
یا بهتر بگم اسب نتوانست من را ول کند.!!