رخش

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
افراسیاب با لشکری انبوه از جیحون گذر کرد و بیم در دل بزرگان ایران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشینی نداشت و ایران بی ­خداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهی از آزادگان روی به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بیم پریانی سخن درشت گفتند که:

« کار جهان را آسان گرفتی. از هنگامی که سام در گذشت و تو جهان پهلوان شدی یک روز بی­ درد و رنج نبودیم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند کشور پاسبانی داشت. اکنون آنان نیز رفته ­اند و سپاه بی ­سالار است. هنگام آنست که چاره­ ای بیندیشی.»

زال در پاسخ گفت:

« ای مهتران ! از زمانی که من کمر به جنگ بستم سواری چون من بر زین ننشست و کسی را در برابرم یارای ستیزه نبود. روز و شب بر من در جنگ یکسان بود و جان دشمنان یک آن از آسیب تیغم امان نداشت. اما اکنون دیگر جوان نیستم و سال­های دراز که بر من گذشته پشت مرا خم کرده. ولی سپاس خدای را که اگر من پیر شدم شاخ جوانی از نژاد من رسته است. فرزندم «رستم» اکنون چون سرو سهی بالیده است. جگر شیر دارد و آماده­ ی جنگ آزمایی است. باید اسبی که در خور او باشد برای او بگزینم و داستان ستمکاری افراسیاب و بدهایی که از وی به ایران رسیده است یاد کنم و او را بکین خواهی بفرستم.»

همه بدین سخنان امیدوار و شادمان شدند...
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
آن­گاه زال پیکی تندرو به هرسو فرستاد و به گرد کردن سپاه پرداخت و آن­گاه پیش رستم آمد و گفت:

« فرزند! هرچه با این جوانی هنوز هنگام رزمجویی تو نیست و تو هنوز باید در پی بزم و شادی باشی اما کاری دشوار و پر رنج پیش آمده است که به رزم تو نیاز دارد. نمی­دانم پاسخ تو چیست ؟»

رستم گفت: « ای پدر نامدار، گویی دلیری ­های مرا فراموش کرده­ ای. گمان داشتم که کشتن پیل سپید و گشودن دژ کوه سپند را از یاد نبرده باشی. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمایی من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وی گریزان باشم ؟»

زال گفت: « ای فرزند دلیر ، داستان پیل سپید و دژ کوه سپند را از یاد نبرده ­ام ولی جنگ آزمایی با افراسیاب کاری دیگر است. افراسیاب شاهی زورمند و دلیری پرخاشجوست. اندیشه ­ی او خواب و آرام را از من ربوده است. نمی­ دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم ؟»

چنین گفت رستم بدستان سام .......... که من نیستم مرد آرام و جام

چنین یال و این چنگهای دراز .......... نه والا بود پروریدن بناز

اگر دشت کین است و گر جنگ سخت .......... بود یار یزدان و پیروز بخت

هر آنگه که جوشن ببر در کشم .......... زمانه بر اندیشید از ترکشم

یکی باره باید چو کوه بلند .......... چنان چون من آرم بخم کمند

یکی گرز خواهم چو یک لخت کوه .......... گر آید به پیشم زتوران گروه

سران شان بکوبم بدان گرز بر .......... نیاید برم هیچ پرخاشگر

شکسته کنم من بدو پشت پیل .......... زخون رود دانم دریای نیل
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
زال از گفتار رستم شاد شد و گفت:

« گرزی که در خور توست گرز پدرم سام نریمان است که از گرشاسب پدر نریمان به یادگار مانده است. این همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و دیوان آن سامان را بر خاک انداخت. اکنون آن­را به تو می­سپارم.»

رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت : « اکنون مرا اسبی باید که یال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دلیران فرو نماند.»

زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وی اسبی به دلخواه بگزیند.
چنین کردند اما هر اسبی که رستم پیش می­ کشید و پشتش را با دست می­افشرد پشتش را از نیروی رستم خم می­شد و شکمش به زمین می­رسید. تا آن­که مادیانی پیدا شد زورمند و شیر پیکر:

دو گوشش چو دو خنجر آبدار .......... برو یال فربه، میانش نزار

در پس مادیان کره­ ای بود سیه چشم و تیز تک، میان باریک و خوش گام:

تنش پر نگار از کران تا کران .......... چو برگ گل سرخ بر زعفران

به نیروی پیل و به بالا هیون .......... بزهره چو شیر که بیستون

رستم چون چشمش بر این کره افتاد کمند کیانی را خم داد تا پرتاب کند و کره را به بند آورد. پیری که چوپان گله بود گفت:

« ای دلاور اسب دیگران را مگیر.»

رستم پرسید: « این اسب کیست که بر رانش داغ کسی نیست ؟ »

چوپان گفت: « خداوند این اسب شناخته نیست و درباره ­ی آن همه گونه گفتگو ست. نام آن «رخش» است و در خوبی چون آب و در تیزی چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زین شده و چشم بزرگان در پی اوست. اما هربار که مادرش سواری را ببیند که در پی کره اوست چون شیر به کارزار در می­آید. راز این بر ما پوشیده است. اما تو بپرهیز و هشدار

که این مادیان چون در آید بجنگ .......... بدرد دل شیر و وچرم و پلنگ
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و پر تاب کرد و سر کره را در بند آورد. مادیان بازگشت و چون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را بدندان برکند.

رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت. مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آن­گاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگ تر کرد و رخش را فراتر آورد و آن­گاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت:

« اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.»

آن­گاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد.

سپس از چوپان پرسید: « بهای این اسب چیست ؟»

چوپان گفت: « بهای این اسب بر و بوم ایران است. اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد .»

رستم خندان شد و یزدان را سپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش می­انداختند.

دل زال زر شد چو خرم بهار .......... ز رخش نو آیین و فرخ سوار
 

sohrab

Active member
"گرفتن رستم رخش را" اثر استاد محمد بهرامیست که یکی از زیباترین نقاشی های نسخه نفیس شاهنامه چاپ امیر کبیر است. عکسی را که از این صفحه گرفتم در زیر می بینید.
 

پیوست ها

  • rakhs&rostam.JPG
    rakhs&rostam.JPG
    102.4 کیلوبایت · بازدیدها: 8

مرضیه

Member
شعر خوان هشتم اثر مهدی اخوان ثالث
به جرات میتونم بگم از جمله شعرهای تاثیر گذاری که خوندم ، یکی از بهترین هاش خوان هشتم بوده ، که من قسمت هایی از اون رو که به لحظه ی مرگ رخش _یار وفادار رستم _ اختصاص داره نوشتم.
مرد نقال_ آن صدایش گرم ، نایش گرم،
آن سکوتش ساکت و گیرا
و دمش ، چونان حدیث آشنایش گرم_...
...روایت کرد ؛
خوان هشتم را.......


...آری اکنون شیر ایرانشهر
تهمتن گرد سجستانی
کوه کوهان، مرد مردستان
رستم دستان،
در تگ تاریک ژرف چاه پهناور،
کشته هر سو بر کف و دیوارهایش نیزه و خنجر،
چاه غدر ناجوانمردان
چاه پستان ،چاه بی دردان،
چاه چونان ژرفی و پهناش ، بی شرمیش ناباور
و غم انگیز و شگفت آور،
آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند،
در بن این چاه آبش زهر شمشیر وسنان ، گم بود
پهلوان هفت خوان ، اکنون
طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر،
چشم را باید ببندد ، تا نبیند هیچ...
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن ،
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید.
او

از تن خود _بس بتر از رخش_
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.
رخش ، آن طاق عزیز ، آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده...
گفت در دل :" رخش ! طفلک رخش !
آه !"
این نخستسن بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
ناگهان انگار
بر لب آن چاه
سایه ای را دید
او شغاد ، آن نابرادر بود
که درون چه نگه میکرد و میخندید
و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش میپیچید....
باز چشم او به رخش افتاد_اما ...وای !
دید ،
رخش زیبا ، رخش غیرت مند
رخش بی مانند ،
با هزارش یادبود خوب ، خوابیده است
آن چنان که راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است....
بعد از آن تا مدتی ، تا دیر ،
یال و رویش را
هی نوازش کرد ، هی بویید ، هی بوسید ،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش ضجه می بارید .....
 

Dr_Ghaffari

Active member
امير حسين جان اينجا جاي تشكر ندارد ! لطفا اضافه شود و از طرف من از خودتان و مرضيه خانم تشكر كنيد !
 

sohrab

Active member
توصیف رخش در شاهنامه واقعا زیباست . دو بیتش را که امیر جان آورد .این هم دو بیت دیگر:

سیه چشم و بور ابرش و گاو دم............................. سیه خایه و تند و پولاد سم

به شب مورچه بر پلاس سیاه................................ بدیدی به چشم از دو فرسنگ راه
 

مرضیه

Member
همه ی ما از نقش رخش و حضور پر رنگش در نبردها و پیروزی های رستم آگاهیم و همه نیک میدانیم که این پهلوان نامدار ایران زمین تا چه حد وامدار این یار وفادارش بوده و نام او بی نام رخش گویا مفهومی گم کرده خواهد داشت...با اجازه ی دوستان میخواهم به چند مورد از این موارد اشاره کنم.
اولین موردی که مد نظر گرفته ام نقش تمام و کمال رخش در خوان اول از هفت خوان معروف رستم میباشد.
جنگ رخش با شیر درنده
در خوان اول رستم پس از شکار گور و بریان کردن و تناول آن، رخش را آزاد کرده تا در چراگاه مشغول چرا گردد و خود نیز در بستر خطر به خواب فرو رفت...
یکی نیستان بستر خواب ساخت در بیم را جای ایمن شناخت
در آن نیستان بیشه ی شیر بود که پیلی نیارست از آن نی درود
چو یک پاس بگذشت درنده شیر به پیش کنام خود آمد دلیر
بسی بر یکی پیلتن خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید
نخست اسپ را گفت باید شکست چو خواهم که آید سوارم به دست
سوی رخش رخشان بیامد دمان چو آتش بجوشید رخش آنزمان
دو دست اندر آورد و زد بر سرش همان تیز دندان به پشت اندرش
همی زدش بر خاک تا پاره کرد ددی را بدان چاره بیچاره کرد
چو بیدار شد رستم تیز چنگ جهان دید بر شیر درنده تنگ...
 

Dr_Ghaffari

Active member
فردوسي در داستان جنگ ايران و خاقان چين اشاره مي كند كه رستم براي پيوستن به سپاه ايران كه در حال شكست بوده است هر سه منزل را در يك منزل طي مي كند و به همين دليل رخش از ناحيه سم دچار آسيب مي شود . رستم يك روز به رخش استراحت مي دهد و روز اول را پياده به نبرد مي رود :
پياده نديدي كه جنگ آورد سر سركشان زير سنگ آورد .
و فرداي آن روز كه رخش را نعلبندي مي كنند بر رخش مي نشيند و به نبرد مي رود ! اشعارش بماند براي فردا ديگر انرژي ندارم !
 

مرضیه

Member
در خان سوم، رستم در بيشه زار به خواب مي رود، اژدهايي جادووش ظاهر مي شود، رخش با سم نعل دار خود بر زمين مي کوبد. رستم بيدار گشته و اژدها پنهان مي شود، پهلوان به رخش درشتي مي کند که چرا بيهوده مرا از خواب بيدار کردي. اين کار دوباره تکرار مي شود، رستم خشمگين شده و به رخش پرخاش مي کند و مي گويد اگر اين بار مرا بدون سبب بيدار کردي ترا مي کشم. جادو باز ظاهر مي شود، رخش بيچاره درمانده مي شود، از طرفي از تهديد رستم انديشناک است و از سويي از خطر اژدها بيمناک. سرانجام علاقه به رستم سبب مي شود که باز آشوب بپا کند. رستم بيدار مي شود، اين بار اژدها را مي بيند، اژدها نام او را مي پرسد، رستم نام خود و رخش را ياد کرده و جادو را مي کشد
همي کوفت بر خاک، رويينه سـم

چـــو تندر خروشيد و افشاند دم

گر اين بار سازي چنيــن رسخيــز

ســـرت را ببــرم بـه شمشير تيز

بغــريد بـــــــاز اژدهــــــــــاي دژم

همي آتش افروخت گفتي به دم

چراگاه بگذاشت رخش آن زمـــان

نياراســـــت رفــــــتن بــر پهلوان

دلش ز آن شگفتي بـه دو نيم بود

کـش از رستم و اژدها بيــم بود...

چنيـن داد پاسخ که مــن رستمم

ز دستــان ســامم هــم از نيـــرم

بـه تنها يکي کينه در لشگـــــــرم

بــه رخــش دلاور، زمين بسپـــرم
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
رخش . [ رَ ] (اِخ ) نام اسب رستم است . (فرهنگ اوبهی ). نام اسب رستم . (صحاح الفرس ) (از فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) :
ترا سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر.

دقیقی .

همی رخش خوانیم و بور ابرش است
به خوبی چو آب و به رنگ آتش است .

فردوسی .

چنین گفت رستم خداوند رخش
که گر نام خواهی درم را ببخش .

فردوسی .

گویی آن پور سمند است و منم بیژن گیو
گویی آن رخش بزرگ است و منم رستم زال .

فرخی .

رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژگهن .

منوچهری .

همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم .

لامعی .

عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم .

سنایی .

ز رخش رستم و شبدیز خسرو
نکردم یاد و از وی یاد کردم .

سوزنی .

نباشد منتظم بی کلک تو ملک
حدیث رستم است و رخش رستم .

انوری .

اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخش سزاوار رستم ندارم .

خاقانی .

رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش از آنک
هفتخوان عقل را رستم نخواهی یافتن .

خاقانی .

رخش به هَرّای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن .

خاقانی .

زرخش رستم تمثال دیده ام لیکن
به شبه صورت او نیست رخش را تمثال
هزار رخش سزد درنبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال .

؟ (از صحاح الفرس ).

و برای اطلاع بیشتر از رخش رستم رجوع به شاهنامه ٔ فردوسی و یشتها ج 2 ص 176 و مزدیسنا ص 411 شود.
- رخش تکاور ؛ رخش تیزتک :
تهمتن به پیش سپه حمله برد
عنان را به رخش تکاور سپرد.

فردوسی .

به جوش آمد آن نامبردار گرد
عنان را به رخش تکاور سپرد.

فردوسی .

- رخش رو ؛ که مانند رخش تند بدود. تیزرو :
آفرین زآن مرکب شبدیزپوی رخش رو
اعوجی مادرش وآن مادرش را یحموم شوی .

منوچهری .

- رخش فرمان ؛ که مانند رخش فرمان برد. که تند و زود حرکت کند :
اعوجی کردار و دلدل قامت و شبدیزنعل
رخش فرمان و براق اندام و شبرنگ اهتزاز.

منوچهری .

- امثال :
رخش باید تا تن رستم کشد .

(امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 865).
 

مهر

Member
....
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ،گم بود
پهلوان هفت خوان ،اکنون
طعمه ی دام ودهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر
چشم راباید ببندد،تا نبیند هیچ...
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود وداشت می خوابید.
او
از تن خود-بس بتر از رخش-
بی خبر بود ونبودش اعتنا با خویش
رخش را می دید و می پایید.
رخش، آن طاق عزیز ،آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن وزنده...
گفت در دل:«رخش!طفلک رخش!
آه!»
باز چشم او به رخش افتاد_اما...وای!
دید،
رخش زیبا،رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یادبود خوب،خوابیده است
آنچنانکه راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است....
بعد از آن تا مدتی،تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد،هی بویید ،هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش زجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم...
...... :'( :'(
مهدی اخوان ثالث(خوان هشتم)
 

kahar

Member
مهر گفت:
....
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ،گم بود
پهلوان هفت خوان ،اکنون
طعمه ی دام ودهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر
چشم راباید ببندد،تا نبیند هیچ...
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود وداشت می خوابید.
او
از تن خود-بس بتر از رخش-
بی خبر بود ونبودش اعتنا با خویش
رخش را می دید و می پایید.
رخش، آن طاق عزیز ،آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن وزنده...
گفت در دل:«رخش!طفلک رخش!
آه!»
باز چشم او به رخش افتاد_اما...وای!
دید،
رخش زیبا،رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یادبود خوب،خوابیده است
آنچنانکه راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است....
بعد از آن تا مدتی،تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد،هی بویید ،هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش زجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم...
...... :'( :'(
مهدی اخوان ثالث(خوان هشتم)
مهر گفت:
....
آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند
در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان ،گم بود
پهلوان هفت خوان ،اکنون
طعمه ی دام ودهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نبایستی بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر
چشم راباید ببندد،تا نبیند هیچ...
بعد چندی که گشودش چشم
رخش خود را دید
بس که خونش رفته بود از تن،
بس که زهر زخم ها کاریش
گویی از تن حس و هوشش رفته بود وداشت می خوابید.
او
از تن خود-بس بتر از رخش-
بی خبر بود ونبودش اعتنا با خویش
رخش را می دید و می پایید.
رخش، آن طاق عزیز ،آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن وزنده...
گفت در دل:«رخش!طفلک رخش!
آه!»
باز چشم او به رخش افتاد_اما...وای!
دید،
رخش زیبا،رخش غیرتمند
رخش بی مانند،
با هزارش یادبود خوب،خوابیده است
آنچنانکه راستی گویی
آن هزاران یادبود خوب را در خواب می دیده است....
بعد از آن تا مدتی،تا دیر،
یال و رویش را
هی نوازش کرد،هی بویید ،هی بوسید،
رو به یال و چشم او مالید...
مرد نقال از صدایش زجه می بارید
و نگاهش مثل خنجر بود:
«و نشست آرام یال رخش در دستش ،
باز با آن آخرین اندیشه ها سرگرم...
...... :'( :'(
مهدی اخوان ثالث(خوان هشتم)

واقعا که اخوان ثالث چه زیبا گفت.
 
بالا