مرتضی
Member
آنچه ميخوانيد قسمتي از پيامنامه واهو پس از فوت ايشان است كه توسط آن سازمان به چاپ رسيده
خانم مري ليلي قراگوزلو در 14 دسامبر 2001 بعد از يكدوره كوتاه بيماري كه با شهامت با آن روبرو شد دارفاني را وداع گفت.
خاطرات زنده ياد خانم مري ليلي قراگوزلو
اسم من مري ليلي قراگوزلو و74 سال سن دارم. به قول علاقمندان به اسب، من از نظر خوني بايد يك آنگلو- مانگو(Anglo-mongo) باشم. مادرم يك آنگلوساكسون اصيل و پدرم با ريشه واصليت مغولي بود. يك ايراني، عاشق كشورم هستم وآرزوي زندگي در هيچ جاي ديگري را ندارم. پدرم يك پزشك بود وتحصيلاتش را از فرانسه وسوئيس آغاز ودرآمريكا به آن خاتمه داد. در آن زمان پدربزرگم نماينده ايران درواشنگتن بود به محض اينكه پدربزرگم به اين مقام رسيد تاآنجايي كه به ياد دارم پدرم اجازه يافت تا ايالات متحده را تجربه كند وپس ازآن قصد ماندن واقامت درآنجا را كرد. درهمان زمان بود كه با مادرم آشنا شد. زماني كه آنهاتصميم به ازدواج با يديگر گرفتند با مخالفت زيادي از طرف خانواده هايشان روبرو شدند. آنهاآرزوي آمدنوزندگي درايران را داشتند. ازنظر مادرم ايران سرزميني رويايي بود، سرزمين گل وبلبل كه بالاخره هم به آرزوي خود رسيدند. به جاي تجربه پايتخت، پدرم خودش را به شهر ايالتي همدان منتقل كرد كه درآن زمان به نام اكباتان شناخته مي شد. پايتخت تابستاني امپراتوري هخامنشي.
دراين ناحيه، خانواده پدرم وا بسته به قبيله وقومي بودند كه داراي چندين دهكده بود. پدرم مسئوليت اداره يك روستاي زيبا وسردسيري بدون جاده كوهستاني و واقع شده درموقعيتي بي نظيروشاعرا نه را پذيرفت. وي درمانگاهي براي ساكنين روستا سازماندهي كرد.
اغلب اوقات، زمستان را درتهران وتابستان را درروستا سپري ميكرديم. وهمگي بسيارراضي وخوشحال بوديم.اما تمام اين خوشي ها به زودي پايان يافت. براي پدرم ، مادرم ، من كه در آن زمان 6 ساله بودم وخواهر3 ساله ام ، با مرگ پدرم در سن 37 سالگي همه چيز تمام شد.
به ياد دارم، يكبار قبل ازمرگ پدرم در سن سه سالگي همراه ا و برروي اسب بودم وبراي اولين وآخرين باراز اسب افتادم،(به طوري كاملاً عجيب وبد) برروي شاخه اي كوتاه كه راه مال رو،آن را قطع كرده بود. اين اسب متعلق به مادرم بود در حالي او وحشت كرده بود، بيني من به قاچ زين خورد وشكست وبراي هميشه يادگاري برايم گذاشت.
بعدازمرگ پدرم ما هميشه اسب داشتيم وآنها را در دهكده كوهستاني نگهداري مي كرديم امااين اسبها به هيچ نژاد خاصي تعلق نداشتند.
من اولين اسب اصيل(عرب) را درسن 10سالگي ديدم.او يك سيلمي به رنگ كرنگ براق بود كه پيش كشي وتقديمي ازطرف پادشاه عربستان سعودي به شاه بود كه پس از مدتي لنگ شد(درمسابقه) ودرنتيجه به افسران سواره نظام هنگ قزاق سپرده شد.اواسبي بود كه قبل از سلطنت رضا خان در اختيارش بود اسبي به نام ايلد يريم(درزبان تركي به معناي رعد وبرق) كه اين اسم مناسبي براي يك اسب عرب نيست.
درآن هنگام سواره نظام درحال سازماندهي بود، قيم من يك افسرعالي رتبه ارتش سواره نظام بود ودخترش با من درفعاليت هاي سواركاري شركت مي كرد ما درواقع ازجوان ترين سواران بوديم. ايلديريم، معمولاً به عنوان اسب ذخيره به همراه آورده مي شد، ولي من هرگزنديدم كه به كسي سواري بدهد.
اسب من بسيار قوي نبود. يكباربعدازرفتن ديگر سواران، به محل نگهداري اسب هاي ذخيره برگشتم، سربازان نگهبان مشغول قمار بودند ومتوجه تعويض اسب من با ايلد يريم نشدند،او رفتاري همانند يك بره داشت.
بعد ازمدتي با نامه نگاري ودرخواستي كه دادم،اجازه پيدا كردم تاازاو سواري بگيرم البته كسي به من نگفته بود كه ازناحيه تاندونهايش ناراحت است ومن بايد مراقب او باشم. روزي درهنگام سواري با گام چهارنعل در شيب شني رودخانه اي ، ناگهان حركتش آهسته شد وشروع به حركتي لنگ لنگان كرد. اوازناحيه پايش به شدت احساس ناراحتي مي كرد، تااين كه ايستاد.تاندون او به شدت صدمه ديده بود و مي گفتند بايد اوراازبين برد.من با ايجاد سروصدا واصراروتقاضاي بسياربه عمويم، او را مجبوركردم كه اسب را برايم بخرد وسپس يك گروهبان تركمن داوطلب شد تا تلاش خودش را براي معالجه اوبه كاربنددوسپس اسب را باخود برد.
4ماه بعد در حالي كه بااسب به تاخت مي آمد،بازگشت،بااسبي كه نمي لنگيدويك دستش را با نمدي زخيم بسته بودند.ايلديريم درآن موقع 17سال داشت وچند سال بعد مرد. بعد ازآن براي مدتي فعاليت من محدود به اسب تركمن شد كه درآن موقع هم براي پرش وهم براي كورس استفاده مي شد.
من درتمرينات كورس وهمچنين پرش شركت مي كردم،البته مسابقات فقط مخصوص ارتشي ها بود وبعد ازآن بود كه من ومجيد(بختيار) تصميم گرفتيم باهم ازدواج كنيم.
اوعضوخوانين بختياري بود، قومي كه درناحيه غرب وجنوب غربي اصفهان ساكن ودرسه ماهه زمستان در محدوده وسرحدات شمالي خوزستان به سرمي بردند،استان نفت خيزوداراي اسب اصيل در جنوب ايران.آنها دارايي هاي خودشان را دراختيارداشتند وبه آنها متكي بودند وهمچنين اصطبل هايي پرازاسبان عرب كه ازپدرانواجدادشان به ارث برده بودند. درآن موقع من نيز2اسب قابل ومورد توجه داشتم البته پس ازيك جستجوي طولاني مدت و زياد،آنهاهردوخون خارجي داشتند.شايدآنگلوعرب،فاينو� �� �،فريوسروشايدازنژادهاي ديگرسنگين اروپاي بودند كه بااسب هاي نظامي در ايران اختلاط پيداكرده بودند.
من تلاش بسياري كردم تا بتوانم آنهارا باخود به جنوب ببرم، مجيداعتراض مي كرد ومي گفت كه اصطبلي پرازاسبان اصيل دارد ومن درانتخاب اسب براي خودم از بين تمام آنهاآزادم . به عبارت ديگراگرميخواستم اسب هاي خود رابه جنوب ببرم بايد طبق گفته او عمل مي كردم يعني آنها را اخته مي كردم . هيچ اسبي به جزآنهايي كه داراي شجره نامه شناخته شده و معتبر بودند،اجازه ورود به ايلخي و گله اسب هايشان را نداشت، من در نهايت موافقت كردم كه ابتدا اسب هاي اصيل آنها راديده سپس تصميم بگيرم كه چه كنم.
پس از ديدن اسب ها، نظري ارا يه دادم كه تا به امروزا زآن شرمنده هستم،چيزي كه من گفتم ا ين بود((مجيد چه طوربه اينها گويي اسب؟ اينها كه بيشتر شبيه بز هستند.)) سر انجام يكي از اسبهاي ارزشمند خودم را به همراه بردم در ضمن مجيد يك كره اسب كهر از تيره ودنان خرسان به من داد ،تيره اي كه در خوزستان بسيار با ارزش مي باشد . همچنين از شيخ نشين مجاور يك سيلمي به رنگ سياه از تيره (اوبيان شرا ك) برايم خريد. درآن سال اسب خود مرا اخته كرده و اسب ديگرم را هم رد كردم و اين ها ماجراي ان سال بود .
فعاليت خودمان را در مزرعه اي بسيار بزرگ و مكانيزه و بي آب وعلف كه از دولت اجاره شده بود و 8 هزار هكتار وسعت داشت ،آغاز كرديم من فعاليت هاي داخلي مزرعه را مديريت مي كردم ، سواره بر پشت اسب .
دريك بعد از ظهر دوست داشتني در بهار در حالي كه سوار بر سيلمي سياه بودم وبه آرامي چهار نعل مي رفتم ،
ناگهان اسب جا خورد((رم كرد)) من از حركت او نگران نشدم اما كمي گيج و سر در گم شدم،فكر كردم كه شايدسگ يا شغالي به آرامي ما را تعقيب مي كند ، به پشت سرم نگاه كردم چيزي نبود! بركشتم و ناگهان صدايي شنيدم ،3 غزال به طور زيبايي مسير را قطع كردند و از جلوي من گذشتند. اسبي كه من سوار بودم يك اسب شكاري بود. شكار با اسب روشي بود كه در گذشته ها مرسوم بوده و در حال حاضر منسوخ شده است .پس از آن پيشامد چندين داستان و حكايت در مورد شكار غزال با اسب توسط مردان بختياري و اسبانشان شنيدم والبته من آنها را استهزاء مي كردم چون فكرم اين بود كه آنها در انجام اين كارمانند گذشتگان ، توانا نباشند.