اسب
چشم هايم را بسته اند
افسارم در در دست يكي است
( او را نميشناسم )
و مرا راه ميبرد ،
فكر ميكنم :
تا الآن كيلومترها راه است كه رفته ام ، مطمئنم
اگر چشمهايم را باز كنند
قطعا در جايي هستم كه با مكان اوليه ام بسيار فرق دارد
من پيشرفت كرده ام.
پارچه سياه از مقابل چشمانم برداشته ميشود :
اما...