محفل شاعران

مرضیه

Member
پیشنهادی که خیلی وقت پیش میخواستم بدم رو الان میگم. ::)
قرار بود شعر اعضا رو اینجا نگذاریم.قبل تر تاپیکی با عنوان شعر از شما نقد از ما(یا برعکس!) داشتیم،ولی حالا که مدتیه پای ثابت اون تاپیک به اعضای ناپیدا پیوستند، میشه تاپیکی با عنوان شعر اعضا ایجاد کرد و شعر ها رو اونجا آورد.
اگر اجازه بدید تاپیک رو ایجاد میکنم،امیر حسین هم زحمت انتقال اشعار دوستان انجمن رو به این تاپیک بکشه.
 

ناشناس

Active member
شعر در وصف اسب خسرو

كزو در تك نيايد (نبيند) بادگردي بر آخُر بسته دارد ره‌نوردي

چو مرغابي نترسد زاب طوفان سبق برده زوهم فيلسوفان

فلك را هفت ميدان باز مانده بيك صغرا كه بر خورشيده رانده

گه دريا بريدن خيزران دم بگاه كوه كندن آهنين سم

چو شب كارآگه و چون صبح بيدار زمانه گردش و انديشه رفتار

بر او عاشق‌تر از مرغ شب‌آويز نهاده نام آن شبرنگ شبديز

بدان زنجير پايش بسته دارد يكي زنجير زر پيوسته دارد

نه چون شبديز شبرنگي شنيدم(9) يه شيرين‌تر ز شيرين خلق ديدم

آنگاه درباره زاده شدن شبديز و نژاد او گويد :

بوقت آنكه درهاي دري سفت بدو رهبان فرهنگي چنين گفت



درو سنگي سيه گوئي سواريست كه زير دامن اين دير غاريست

بكشن آيد تكاور مادياني ز دشت رم گله در هر قراني

دراوسنبد چو در سوراخ خود مار ز صد فرسنگي آيد بر در غار

برغبت (بشهوت) خويشتن بر سنگ سايد بدان سنگ سياه رغبت نمايد

خدا گفتي شگفتي دل پذيرد بفرمان خدا گفتي زو كشن گيرد

ز دوران تك برد وز باد رفتار هر آن كره كز آن تخمش بود بار

كه شبديز آمدست از نسل آن سنگ(10) چنين گويد هميدون مرد فرهنگ
 

ناشناس

Active member
الاغ-------------------------

--------------------------------

----------------------------------
---------------------------------

---------------( اسب )-----------------------

شعرم با " الاغ" شروع شده بود و به اسبی اسیر داخل دو پرانتز ختم می شد . الاغ سطرهای سبز دفترم راچرید تا شاید روایت خطی شعرم را بر هم زند .

با چریدن هر سطر واژه ها بر سر سطرهای پایین می افتادند .

الاغ به آخرین سطر رسید به "اسب اسیر" .

اسب دو پرانتز را زیر پایش گذاشت , پرانتز ها نعلی شدند و اسب از سطر آخر گریخت .

شعر من روایت افتادگی را از الاغ اموخت و فرار را از مضمون اسب

نوشته شده توسط رضا افشاری در پنجشنبه بیست و هفتم فروردین 1388
 

ناشناس

Active member
شعر نیمایی پایین نقیضه ای است روی شعر معروف "اسب سفید وحشی" اثر مرحوم منوچهر آتشی«اسب سیاه اهلی»



اسب سیاه اهلی

سر را درون توبره کرده ست

با چشمهای مفلوک خیره به هیچ چیز

با زانوان خسته در آخور
در زیر سُمّ او

مخلوطی از کثافت مرغان

آب دهان مرد کشاورز



اسب سیاه اهلی-گنداب روستا

هی چکه چکه ریخته در کام جویها

تکرار کرده سرخوشی موش پیر را

در بی خیالی اش تکرار کرده دیدنِ

اسب اسیر را



اسب سیاه اهلی

بر گرده ها و بر کفل خویش

بسیار قصّه ها

حک کرده از سواری مردان

از گفتگوی ملتمس کشتزار خشک

با تیغه های خیش



اسب سیاه اهلی

آن ابرهای تیره مغرور بارها

تف کرده اند بر سرش از اوج کینه را

در زیر آفتاب

چه بسیار بوده است

انگشت های مرد کشاورز

خارانده روی پشتش

موهای سینه را



اسب سیاه اهلی

با زانوان خسته

از یال تا سُمش

بی حرکت

بی تکان

اینک

سر را درون توبره کرده ست

اما در آن طرف

درگیر با غرور مگس هاست

هر جنبش دمش



اسب سیاه اهلی

صورت گذاشته

بر مخرج خران

بو می کشد رضایت شهوت را

همبند از ته دل

می خواندش به خود

می گویدش حکایت عادت را

همراه دیگران



«اسب سیاه اهلی

مهمیز و قاچ زین

شلاق زنده است

کوبیده اند بر کف این چار پای تو

هر نعل بدشگون را

جز سنگ های راه چه دیده است سر به زیر

آن چشم های تو»



«اسب سیاه اهلی

تن ده به مهرورزی شلاق راکبت

تکرار را چه سود که هی کاش و کاش و کاش...

در بین ما خران

همرنگ جمع باش»



«اسب سیاه اهلی

پستی جوانه کرده

در روزمرّگیت

در روزهای مستی این موشهای پیر

تا زیر زانوان تو هم پا گرفته است

یک دَم نگاه کن

سر را بُخورِ گند هوس ها گرفته است

اسب و نجابتش

در حد حرف نیز فقط جای خنده است



اسب سیاه اهلی

شلاق زنده است»



اسب سیاه اهلی

اما چه بی خیال

سر را درون توبره کرده ست

در آخور همیشه غم انگیز

با چشم های مفلوک

خیره به هیچ چیز…


محمد حسيني مقدم
 

پیوست ها

  • black-horse-running-in-green-meadow.jpg
    black-horse-running-in-green-meadow.jpg
    113.2 کیلوبایت · بازدیدها: 2
  • black-horse-running-in-green-meadow.jpg
    black-horse-running-in-green-meadow.jpg
    113.2 کیلوبایت · بازدیدها: 1

ناشناس

Active member
اسب احساس

اسبِ مغرورِ احساسات است که از دور دست ها می آید

چنان قاطعانه می تازد انگار می خواهد آسمان بر زمین دوزد

چنان یالِ براق خود می فشاند که مردِ مغرور را می رقصاند

آری این همان اسبی بود که زمانی از کُرِگی اَش دم نداشت

کجایند اجداد ما،بینند هر مردی در آرزوی لمس آن دم است

کجایند آنان که می گفتند سوارِ آن از زنان، کمتر است

که اکنون بینند سوارِ این اسب سرکش از هر مردی بالاتر است

که بینند این ارباب قدرتمند فقط از خدا کمتر است

این اسبی است که قضا را به تقدیرش می لرزاند

همان اسبی که بر هر اثرش دسته گلی سرخ می روید

چنان اسبی که دنیا را به شیهه اش آرام خواب می کند

چنان اسبی اثرش گونه ی زنان را سرخ و چشمان مردان را ستاره باران می کند

اسبیست که فقط یک پیچش موی طلایی یالش بر انگشت دستان چپ ما شکل می گیرد

اسبی از سوارانش،سالارانی ساخت که عمر خود بر وصف او کردند

اسبی است در ساحل زیر نور مهتاب می تازد

اسبی که زیر نور بارانِ خورشیدِ تابان، دشتِ سرسبز را می لرزاند

اسبی که الگوی پاهایش،صدای فریادش،اولین آوازِ دنیا بود

عادلترین اسبِ دنیاست که در وقتش ما را،آسمان،سِیر خواهد داد

نوشته شده در چهارشنبه 11 شهریور ماه سال 1388ساعت10:44 PMتوسط امیر راهدار
 

ناشناس

Active member
شعر کامل اسب سفید وحشی


اسب سفيد وحشي
بر آخور ايستاده گرانسر
انديشناك سينه ي مفلوك دشت هاست
اندوهناك قلعه ي خورشيد سوخته است
با سر غرورش ، اما دل با دريغ ، ريش
عطر قصيل تازه نمي گيردش به خويش

اسب سفيد وحشي ، سيلاب دره ها
بسيار از فراز كه غلتيده در نشيب
رم داده پر شكوه گوزنان
بسيار در نشيب كه بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان

اسب سفيد وحشي با نعل نقره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر كفل او غروب كرد
مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن سطبرش پيچيد شال زرد
كهسار بارها به سحرگاه پر نسيم
بيدار شد ز هلهله ي سم او ز خواب

اسب سفيد وحشي اينك گسسته يال
بر آخور ايستاده غضبناك
سم مي زند به خاك
گنجشك هاي گرسنه از پيش پاي او
پرواز مي كنند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز مي كنند

اسب سفيد سركش
بر راكب نشسته گشوده است يال خشم
جوياي عزم گمشده ي اوست
مي پرسدش ز ولوله ي صحنه هاي گرم
مي سوزدش به طعنه ي خورشيد هاي شرم
با راكب شكسته دل اما نمانده هيچ
نه تركش و نه خفتان ، شمشير ، مرده است
خنجر شكسته در تن ديوار
عزم سترگ مرد بيابان فسرده است

اسب سفيد وحشي ! مشكن مرا چنين
بر من مگير خنجر خونين چشم خويش
آتش مزن به ريشه ي خشم سياه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خويش
گرگ غرور گرسنه ي من

اسب سفيد وحشي
دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخند
دشمن نهفته كينه به پيمان آشتي
آلوده زهر با شكر بوسه هاي مهر
دشمن كمان گرفته به پيكان سكه ها

اسب سفيد وحشي
من با چگونه عزمي پرخاشگر شوم
ما با كدام مرد درآيم ميان گرد
من بر كدام تيغ ، سپر سايبان كنم
من در كدام ميدان جولان دهم تو را

اسب سفيد وحشي !
شمشير مرده است
خالي شده است سنگر زين هاي آهنين
هر دوست كو فشارد دست مرا به مهر
مار فريب دارد پنهان در آستين

اسب سفيد وحشي
در قلعه ها شكفته گل جام هاي سرخ
بر پنجه ها شكفته گل سكه هاي سيم
فولاد قلب زده زنگار
پيچيد دور بازوي مردان طلسم بيم

اسب سفيد وحشي
در بيشه زار چشمم جوياي چيستي ؟
آنجا غبار نيست گلي رسته در سراب
آنجا پلنگ نيست زني خفته در سرشك
آنجا حصارنيست غمي بسته راه خواب

اسب سفيد وحشي
آن تيغ هاي ميوه اشن قلب اي گرم
ديگر نرست خواهد از آستين من
آن دختران پيكرشان ماده آهوان
ديگر نديد خواهي بر ترك زمين من

اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش
با ياد مادياني بور و گسسته يال
شييهه بكش ، مپيچ ز تشويش

اسب سفيد وحشي
بگذار در طويله ي پندار سرد خويش
سر با بخور گند هوس ها بيا كنم
نيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوه
سينه نمانده تا كه خروشي به پا كنم

اسب سفيد وحشي
خوش باش با قصيل تر خويش

اسب سفيد وحشي اما گسسته يال
انديشناك قلعه ي مهتاب سوخته است
گنجشك هاي گرسنه از گرد آخورش
پرواز كرده اند
ياد عنان گسيختگي هاش
در قلعه هاي سوخته ره باز كرده اند
 

ناشناس

Active member
ومن احساس میکنم روحم روح یک اسب است نه پست تر از اسب ونه برتر از اسب اما نه اسب گاری درشکه و نه اسب سواری و کرایه اسب بی زین و بی دهنه .اسب چموش و سرکش و لگدزن بد خوی وحشی.نه که دهنه بر نگیرد چرا اما به سختی به خطر دیر....راست است خسته کننده اما اگر....."
(دکتر علی شریعتی)
 

پیوست ها

  • fasle5th.jpg
    fasle5th.jpg
    3.8 کیلوبایت · بازدیدها: 19
  • fasle5th.jpg
    fasle5th.jpg
    3.8 کیلوبایت · بازدیدها: 18

ناشناس

Active member
برزمینۀ سربی صبح

سوار

خاموش ایستاده است

و یال بلند اسبش در باد

پریشان می شود.

****

خدایا خدایا

سواران نباید ایستاده باشند

هنگامی که

حادثه اخطار می شود.

****

کنار پر چین سوخته

دختر

خاموش ایستاده است

و دامن نازکش در باد

تکان می خورد.

****

خدایا خدایا

دختران نباید خاموش بمانند

هنگامی که مردان

نومید و خسته پیر میشوند


احمد شاملو
 

ناشناس

Active member
پرسشی از باد


با توام هان ای باد کولی پای

با توام ای نوازشگر گونه ی لاله های واژگون و گیسوان گندم زار

با توام ایاسب سرکش و تیز پای دشت های بی انتها

با توام ای دخترک بازیگوش که بلندای کوه ها ماوای توست

راستی زیبا ترین چشم انداز کجاست؟

دخترک با لبخند می گوید

سرزمین من اکنون چشم به راه بهار است

این زمان شکوفه ها را دریاب تا دیگر فصل بگویمت .....
 

ناشناس

Active member
چشمي سرد انداخت

بر زندگي و بر مرگ

اي اسب سوار، بگذر!
 

پیوست ها

  • 450px-Grave_of_W._B._Yeats;_Drumcliff,_Co_Sligo.jpg
    450px-Grave_of_W._B._Yeats;_Drumcliff,_Co_Sligo.jpg
    77.4 کیلوبایت · بازدیدها: 12
  • 450px-Grave_of_W._B._Yeats;_Drumcliff,_Co_Sligo.jpg
    450px-Grave_of_W._B._Yeats;_Drumcliff,_Co_Sligo.jpg
    77.4 کیلوبایت · بازدیدها: 10

ناشناس

Active member
توی گسترده ی رؤیا

ای سوار اسب ابلق

راهی کدوم مسیری

توی تاریکی مطلق

ای به رؤیا سر سپرده

با توام ای همه خوبی

راهی کدوم دیاری

آخه با این اسب چوبی

با توام ای که تو فکرت

با هر عشق و با هر اسمی

رهسپار فتح قلب

ماه پیشونی طلسمی

توی خورجین قشنگت

عکس ماه پیشونی داری

واسه پیدا کردن جاش

دنیا رو نشونی داری

ماه پیشونی تو قصه

فکر بیداری تو خوابه

خورشید هفت آسمون نیست

عکس خورشید توی آبه

از خواب قصه بلند شو

اسب چوبیتو رها کن

ماه پیشونی مال قصه ست

مرد من منو صدا کن

اگه از افسانه دورم

اگه ماه پیشونی نیستم

اگه با زمین غریبه

اگه آسمونی نیستم

می تونم یه سایه باشم

برای یه خواب شیرین

می تونم نوشدارو باشم

برای یه لحظه تسکین

ماه پیشونی اگه قلبش

قلب یه کفتر تنهاست

اگه قامت بلندش

قامت جدایی ماست

من حقیقی تر از اندوه

رعشه ی تلخ صداتم

ماه پیشونی نیستم اما

آشنا با غصه هاتم

ایرج جنتی عطایی
 

ناشناس

Active member
رسول نجفيان:

دختران قالي باف
از آهوان قالي باف ‚ آهنگ
به گوشم مي رسه با ناله چنگ
خداوندا دلم تنگه دلم تنگ
ببافم قالي با نخ هاي بيرنگ
ز چشم و گونه و مژگان و گيسو
زنم نقش هاي قالي رنگ و وارنگ
به جز لبخند تلخي روي لب ها
به رخسارم نمونده ديگه هيچ رنگ
خدايا موسم كوچ بهاره
چمن سرسبز و صحرا لاله زاره
خدا كاري بكن فرشي ببافم
بي بي بدحاله و طاقت نداره
ببافم فرشي از نقش هاي زيبا
به بازارش برم بفروشم آنجا
به بازارش برم بستونم اسبي
كه با بيبي بكوچيم تا به صحرا
ببافم من گلي بر روي قالي
كنار چشمه اي در سبزه زاري
ببافم نقشي از آهوي صحرا
نشونم در برش اسب سياهي
خداوندا دلم تنگه دلم تنگ
نشسته روي قلبم كوهي از سنگ
زسمتون رفت و حالا وقت كوچه
شده صحرا پر از گل هاي خوشرنگ
السون و والسون
خدا اسبي براي ما برسون
برسون اسبي و بيبي سوارش
بريم با هم به دشت وسبزه زاران
آهاي اسب سفيدم
زحمت به پات كشيدم
اما چه داغت ديدم
آهاي چشم اميدم
چشمه ديگه نجوشيد
به صحرا سبزه خشكيد
آهاي دار و ندارم
بي تو زرد و نزارم
 

ناشناس

Active member
پادشاه فصل ها پاییز

باغ من …

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ؛
با سکوت پاک غمناکش

ساز او باران ؛ سرودش باد
جامـه اش شولای عریـانی ست
ور جز اینش جامه ای باید؛
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید ؛ هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان ؛
چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گویدکه زیبا نیست ؟!
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید


باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز

تهران ۱۳۳۵

مهدی اخوان ثالث
 

پیوست ها

  • fall-autumn-shahmirzad.jpg
    fall-autumn-shahmirzad.jpg
    92.2 کیلوبایت · بازدیدها: 3
  • fall-autumn-shahmirzad.jpg
    fall-autumn-shahmirzad.jpg
    92.2 کیلوبایت · بازدیدها: 1

ناشناس

Active member
در چشم زمانه سکه دلچسب شده ازسکه مدارک فلان کسب شده
دیروز در اخبار شنیدم ، گفتند با پول پدر اُلاغکی اسب شده!!!:eek:
 

ناشناس

Active member
sunset.jpeg
سکوت ابر­هاي اوّل بهار
که قبله گاه نماز تو را رنگ کرده بود
با چه­چه چکاوکي در دوردست­ها
به رنگ لبان تو نزديک­تر مي شد

زمان، به کندي تاخت نسيم سوار
بر کرّه اسب هاي يال سپيد کبودِ
روان بر افق سرد و خاکي، در دوردست ها
به بوسه­ي وداع مهربان تو نزديک تر مي شد

زمان چه غريبانه قدم مي زد
کنار آفتاب دل نگران
و جاي پاي لحظه هايش را
به آسمان غم زده تقديم مي کرد

صداي پايش اضطراب افزا
و بوي نفسش ز کوي فاصله ها
اضطرابي نو: هماهنگ تپش
و بوي فاصله ها نيز: به رنگ تنش

زمان چه غريبانه قدم مي زد...
زمان چه غريبانه قدم مي زد...

آفتاب،
رخساره اش سرخ و داغ شده بود
و سر را بر دامان آسمان نهاده بود

آسمان،
با خيال اينکه وقت عشق بازي است
گلزار گونه اش را سرخاب کرده بود

آسمان اشتباه فهميده بود...
آسمان اشتباه فهميده بود...

سرخي چهره­ي آفتاب آن دم
از داغ فکر سفر شبانه­ي او بود

التهاب پر معناي گونه هايش هم
طلب بوسه اي از يگانه­ي او بود

دو صد دريغ که براي بوسه بهانه اي نبود
دو صد دريغ که فرصتي هم براي بهانه نبود

در امتداد غروب
دو پرنده، دو هم سفر
آغوش در آغوش هم، با يکدگر
خالي ز غم

بي خيال از غصّه و شوريدگي آفتاب
بي ملال از روز هاي آسمان، غم، التهاب

آغوش در آغوش هم، خالي ز غم

لحظه هاي ناب خود را بر رخ ما مي کشيدند
از نگاه حسرت ما لحظه لحظه دور مي گشتند

تا به يک آن، لحظه اي،

باد، خطّي دور را ما بين دل هاشان کشيد
رنگ خط را گويي آن دم هيچ کس جز ما نديد

خطّ باد،
راز دوري ميان مهر بود و آسمان
راز هجران شبانه، فاصله، غم، انتظار

خطّ باد،
مژده­ي ديدار فردا بود و وصل
مژده­ي صبحي، طلوعي، بوسه­اي داغ از نگار

بعد از آن تدريس باد،
اينک اين ورد زبان آفتاب است و سپهر:

حسرتي بر من اگر قدر تو را نشناختم
حسرتي بر تو اگر قدر تو را نشناختي
 

ناشناس

Active member
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا.
گیس شون قد کمون رنگ شبق
از کمون بلن ترک
از شبق مشکی ترک.
روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج شبگیر می اومد...

« - پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین؟
مرغ پر بسه شدین؟
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟ »

پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
***
« - پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می کند تون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟

شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سفیدم ببینین:
اسب سفید نقره نل
یال و دمش رنگ عسل،
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!

گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
امشب تو شهر چراغونه
خونه دیبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
« - شهر جای ما شد!
عید مردماس، دیب گله داره
دنیا مال ماس، دیب گله داره
سفیدی پادشاس، دیب گله داره
سیاهی رو سیاس، دیب گله داره » ...
***


احمد شاملو
 

پیوست ها

  • vczo.jpg
    vczo.jpg
    63.9 کیلوبایت · بازدیدها: 1

ناشناس

Active member
فریاد

دستم نمی رسد که تو را دست چین کنم
این شاخه که خر شد سر خم نمی کند
وقتی گل انار لبت قسمت من است
پائیز از علاقه من کم نمی کند
یک سیب سرخ سهم پدر بود نصف کرد
دادش به من که نصف کنم با تو و چه بد
آدم شدم که مال تو باشم
ولی خدا من را شریک بچه آدم نمیکند
ماهی شدم وسط ریگهای داغ
راهی به آبگیر خیالت نمی برم
گیرم که گریه هم بکنی این دو قطره اشک
حتی گل مزار من را نم نمی کند
باشد بتاز اسب خودت را ولی سکوت
تنها جواب رچ رچ شلاقهای تو
......................................
اسبی که رام عشق تو شد رم نمی کند
 

ناشناس

Active member
اسب


چشم هايم را بسته اند
افسارم در در دست يكي است
( او را نميشناسم )
و مرا راه ميبرد ،
فكر ميكنم :
تا الآن كيلومترها راه است كه رفته ام ، مطمئنم
اگر چشمهايم را باز كنند
قطعا در جايي هستم كه با مكان اوليه ام بسيار فرق دارد
من پيشرفت كرده ام.

پارچه سياه از مقابل چشمانم برداشته ميشود :
اما هنوز در همان جا اسيتاده ام.
تازه اكنون ميفهمم ؛
من تنها زمين اينان را شخم ميزده ام
و نه هيچ كار ديگري ......
چه آتوپياها كه با چشمهاي بسته ؛ در ذهن خود داشتم.
.
.
مثال اسبي كه چشم هايش را مي بندند تا زمين راشخم زند
و نفهمد كه مدتهاست در سر جاي خودش است
و در واقع جابجايي اش " صفر ! " است.

 
بالا