آب از سرم گذشته ولی رد نمی شود
ده بیست های کودکی ام صد نمی شود
دل بسته ام به عشق عجیبی و این گناه
هرگز به چشم دلم، بد نمی شود
من پشت انکسار شبی دردناکم و
غمخوارم آن رمیده که باشد، نمی شود
آگه که نیست از تب مادام شعر من
سنگی دل است و خیر، مردد نمی شود
تا چشم کار می کند اینجاست پیش من
پیشش خیال من چو بماند، نمی شود
مهمیز جاذبه اش خورده بر تن و
با اسب دل کنار بیاید ،نمی شود