با عشق بخوانید...(2)

معبد خمیازه های زمین
از افتادگی پلک هایت جان گرفت
وقتی دیگر به چشمت نمی آمد
چیزی،
و این تو بودی
که تکرار می کردی؛
شیهه هایت گوش خراش است
...
 
آخرین ویرایش:
سر می خورم از پیشانی ات
و هنوز با دهنه می ستیزم،
مرا به سادگی بنوش
صحرا همیشه تابستان است
...
 
ایام به کام،
به زبان،
به دندان،
به نعل!
به هر جا تو بخواهی روزها درگیرند،
حتی به پیچش شیهه هایت
...
 
در گلوی شعرم گیر کرده ای
و زبانم در آبشخور غرق شد
اما تو همچنان،
پا بر جا مانده ای
...
 
دست هایم را به شادابی یورتمه ات سپرده ام
مرا به پژمردگی شب هایم وا مگذار
...
 
غروب جمعه ی دلگیرم،
همیشه بعد از تو
نسیم هم طراوت غم را ز حفظ می خواند
مسابقات پرش از سکوت رنگی تلخ،
دوباره جمعه غروب،
برگزار خواهد شد
...
 
به این خطوط مبهم تیره،
نیاز گنگی داشت،
شبیه نیلوفر
به دامن مرداب
و خون تازه از سر و چشم
به زیر نعلی سخت،
روان و جاری بود،
همین خطوط مبهم تیره
چه چشم ها که فریفت
...
 
من شبیه پاسخی سریع هم
به این علامت سوال بی حساب
نیستم،
آن منی که در تامل دپار
آنهمه گریستم،
شاید انتظار معجزه نمی رود
شاید آن منی که منتظر
منی که پاسخی سریع
منی که در دپار...
نیستم
 
روز شرط بندی تو بود
لاجرم تپش تپش
بی درنگ عرق و خون
روز وحشی خمیده زیر باد
با گلادیاتوری که موج می زند
در صدای خوف آورش،
جنون...
برد و باختش
پای هر چه می گذشت
دست هر چه رو به روی آن گلادیاتور است
...
 
درد ثابت است
مرده ایم و در تحرکیم
میله های سرد باکس
راه را به روی انقباض پلک هام
بسته است
در مقابل لبان خامشم
بسط هم نشسته است،
درد،
میله های سرد،
انقباض
...
 
چهر آفتاب سوخته م،
سر به سر رمیده جانم از هبوط،
زیر اشتیاق تا فلک کشیده ای گم ام،
نور ماهتاب هم به این پلنگ خسته می تند،
گوئیا که گله ای ز اسب های وحشی زمین،
با نهایت توان
به هر چه در من است،
ضربه می زند
...
 
آخرین ویرایش:
شعر،
راهزن ترین تب درون من،
بام کاسه های داغ تر ز آش،
اسب کهنه کار بیقرار شب،
ثانیه شمار سرکشی
که بی سبب
نمی زند به خستگیم لحظه ای
این همیشه کهنه کار،لب
 
چه جنگ نا برابری،
سپر تمام قلب من،
و تازیانه های بی حساب
ز سمت تو،
به این دو پا که در رکاب
زود خسته می شوند
اعتماد نیست،
لحظه لحظه های قلب من
چه بی رکاب،
چه با رکاب
با وفا ترند
...
 
زمستان دست هایم را
در پای نوبهار شیهه هایت جا گذاشتم
و با یالهای تو جوانه زدم
...
 
خواب از سرم می پرد
وقتی لب از لب می گشایی
به من و این یال های پریشان،
سلام می کنی
و خورشید،
روشنی از چشمانت به عاریت می گیرد
...
 
ندانسته قضاوت حواهی کرد
طبق عادت معهود
و نعل بندی مغزت همیشه مشکل داشت!
وقتی دست هایم بوی شاپرکی می داد
که در باغ آرزوهایت رها کردم
...
 
من می توانم برگی از یک چنار باشم
یا با رودهای پر خروش
به تو بریزم
اما نمی توانم اسبیتت را به نظاره ننشینم
...
 
نباید های عجیبی رقم خورد
و یک یاکریم از لب بام خانه اش پر زد
آب و دانه ی اسب ها فراموش شد
و یا کریم ها یونجه را ترجیح دادند
...
 
در باد صدایی می پیچد
و او نیز از کولیک
به خود.
تلخی ات را نمی شود نوبر کرد
نمی شود خو گرفت
به هر چه هضم نشدنی
...