با عشق بخوانید...(2)

شعله می کشم
بی هیچ رعبی از سرمای شب،
اگر چه بازوان قیر اندودش را می ستایم،
در پهنه ی دفتر شعرم،
اما جست و خیزم در این چهارنعل،
طرح جدیدی ست،
از جوشش خستگی ناپذیرم
...
 
چندیست دل به تماشای دور دست
چشمک به آن ستاره ی پژمرده می زند
دستی به یال های قدیمیت می کشد
لبخند عاشقانه ی افسرده می زند
...
 
دور دنیا ،
در یک مردمک چشم تو
خلاصه می شود
دنیای من
چشمان یک اسب وحشی ست
...
 
شقایق است دلم
کمتر بتاز،
مویرگ های هیجانم
زیر سم هایت
پر پر می شوند
...
 
دردهای نداشته ات،
به جانم!
این کورس را با دلم نگذار،
تو دلبرانه تری!
 
من نمی دانم چرا،
کبک نارنجی نشد؟
اسب ها بی بال و پر،
در درخت سرو همسایه هنوز،
راه رفتن مرده است.
من نمی دانم چرا،
عشق و لبخند از قدیم
ماه و خورشیدند و بس،
یا تمام اسب های منتظر
خالی اند از روح،
از نفس.
من نمی دانم چرا،
رنگ لبخندت گم است،
زیر این بوران و برف،
دیگر از تسکین شب های فراق
نیست حتی رد حرف
...
 
باز تکرارم کن و با تاخت ها
سوی چشمانم،به سرعت باز گرد
دشت های خواب را دستان تو
با نقوش هجر و غم دمساز کرد
...
 
مرده بودم زیر تابستان،
عرق،
ذوب چشمان حقیقت،
گونه های سرخ عشق،
جای آبشخور
به خوردم داده اند
چند وقتی آفتاب،
زهر ناب،
در فراسوی حرارت مانده ام،
چشم دارم بر سراب،
هر چه در من موج خواهد زد
فقط هم اضطراب،
باز تابستان زهرآلوده ی پر اضطراب،
دوری از یک عشق
از یک زهر ناب
چشم دارم باز هم من
بر سراب
...
 
وزن تازه،
شعر تازه،
درد نو
می رسد نک موسم و فصل درو
گل بچین از کام شعرم با لگد!
زیر صدها خوشه که از نسل تو،
می رسد تا آسمان خواست ها
مصرع دیرینه ام،
نیک نام لحظه ها،
این پایکوبی
بهر تو برپاست تا
...
 
دیگر از دل تنگی گذشته
به نفس تنگی رسیده،
و این گرد و خاک در باکس
نفس هایش را خواهد گرفت
...
 
سرنوشتم در میان فال ها،
بی محابا،
رنگ آن پرچین زیبا را گرفت
باز هم خورشید در شب،
در عبور شیهه هام،
محو شد،
رگبار زد،
و لهجه ی دریا گرفت
...
 
این بار هم خدا به دلم رحم می کند،
از صخره های غربت گنگی،
به حجم شب،
با این نشیب،
با این فراز،
آسیمه سر به تاخت ،
هراسان روانه ام،
یا ساعت سترگ زمان دیر رفته است،
یا من ز کولیان رمیده جلوترم
...
 
با دستبند خالی فردا چه می کنی،
وقتی هنوز،
رد نگاهت به سبزه ها هم موج می زند
شام از هلاکت دیروز چشم هات
تا یال های سخنگوی ساحرت،
با من چه رازهای نهانی که گفته است
این دستبند خالی فردا تو را چه زود،
نادم ترین ستاره ی این کهکشان کند
شاید نه خاطره،
شاید نه اقتدار،
دیگر به دست تو نفسی را عیان کند
...
 
امروز هم،
مرد همسایه
به رنگ اسب بود
شانه های خاکی اش را می تکاند،
کودکش را شاد بر آن مندرس زین،
می نشاند،
باز با آواز سرشاری ز عشق
زیر باران،
سوی خانه می دوید
از نگاه مهربان باغچه،
حس باران خورده ی آن غنچه ها را می شنید...
زیر لب می گفت هر دم؛
روزهایم عاشق اند،
خانه ام قصری ز نور،
دست غم از شهر خوشبختیم دور
...
مرد همسایه
همیشه...
مرد بود...
 
نقش می بندم ،
به دیواری بلند،
خوب تر از جای قابی مستطیل
مثل یک افسانه ی تاریخی ام!
لثه های اسب شعرم زخمی است،
خارها را با ولع،
بی اشتها!
بلعیده ام،
گاه هم نا مطمئن از هضم ها
روح سرد قاب را بر روی دیواری بلند،
تب به تب،
بوسیده ام
...
 
آغشته می شوی به فضای تمام باکس،
با این ابهت و با گام های خود.
قلبم غلاف،
پرچم بیداری ام سفید،
رو بر شفق
برای خودم ،
من می دهم دو دست غریبانه را تکان
...
 
ای شهروند دائم ره یافته به من،
تفسیر سنگفرش خیابانم آنچنان،
در حلق نعل های تو در گیر می شود
گویی تمام معده ی تو جای پاست و،
دیوانه وار،
منفجرم از سکون شهر،
سر می کشم به بام یکی خانه در افق
...
 
جرعه ای بنوش،
و کام دلت را تلخ کن
ریشه ی رمیدگی هایم تازه شده
و تو هنوز به دیابتی تلخ گرفتاری
...
 
با تو بهترم،
بهتر از دیروزهای مبهمم،
و فرداهای سوال برانگیزم
من زین بر پشت تمام آرزوهای تو ام،
دامنت را از یورتمه ام پر کن
با تو بهترم،
حتی،
بهتر از خودم،
...
 
لبانت را گاز نگیر
من از طنین خنده هایت،
اشک را می شنوم
صحرا برای من،
و شتابان گریختن سهم نعل های تو
رد پایت را،
با همین اشک ها
قاب خواهم گرفت
...