من نمی دانم چرا،
کبک نارنجی نشد؟
اسب ها بی بال و پر،
در درخت سرو همسایه هنوز،
راه رفتن مرده است.
من نمی دانم چرا،
عشق و لبخند از قدیم
ماه و خورشیدند و بس،
یا تمام اسب های منتظر
خالی اند از روح،
از نفس.
من نمی دانم چرا،
رنگ لبخندت گم است،
زیر این بوران و برف،
دیگر از تسکین شب های فراق
نیست حتی رد حرف
...