با عشق بخوانید...

58.
شب زده ترین "نفس" ها را میکشم
با این کمر درد
چه فرقی میکند اگر مهره ها گاهی بخاطر عشق اسبی کمی جابه جا شوند،
بالا تر و پایین تر مهم نیست
مهم این است که فردا باز هم به سواری خواهم رفت!!!


و چه لطفی دارد
که میتوان دردها را پنهان کرد!
و چه گران تمام میشود گاهی،
ولی به مضاعف شدنش صادقانه اعتراف میکنم!:
که با روزمرگی های این ظرفهای نشسته
و پله های پر از خاک_که انگار از جنس خاکند و بس!_
و اجاقی که انتظار دستپختم را میکشد،
دیگر اعتراف ساده میشود!!!!


اگر هم هزاران بار
پرتابی جانانه را پذیرا شوم(!)
محال است پای دکتری به مهلکه ی دوست داشتنی دردهای اسبی ام باز شود!!!
این نکته را فراموش نکن
هرگز.
 
آخرین ویرایش:
59.
خودت که میدانی
دلها وقتی میگیرند،"نفس"ها به زور کشیده میشوند
و انگار سینه مالامال بهار دردها میشود.

آری،
اکنون میفهمم
رسم عاشقی ات چه سخت است
اما کار دیگر گذشت از کار!
و گرفتاری شیوه امثال من است
با اینکه چون خود نیافته ام
تا کنون.


تب پاییزی یادت مرا رها نمی سازد
ای پادشاه اسب ها
یقین دارم،
به سادگی یک شیهه مداوا خواهم شد اما،
در برگ برگ زرد خیالم باید رگه های اشتیاقت را حس کنم
تا دخیلی که دیروز به پای یک گنجشک بستم باز شود
و تو نیز
همیشه به هواداری ام بلند شدی،
اکنون نیز تو را میخوانم
این یک "نفس"
با من بمان
شیدا
 
آخرین ویرایش:

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
اگر هم هزاران بار
پرتابی جانانه را پذیرا شوم(!)
محال است پای دکتری به مهلکه ی دوست داشتنی دردهای اسبی ام باز شود!!!
این نکته را فراموش نکن
هرگز.
سعی کنید کمتر پذیرای پرتابها شوید و سر دردهای اسبی تان را کلاهکی بگذارید, شاید مقبول افتد و سواری آموختید !
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
و چه لطفی دارد
که میتوان دردها را پنهان کرد!
و چه گران تمام میشود گاهی،
ولی به مضاعف شدنش صادقانه اعتراف میکنم!:
که با روزمرگی های این ظرفهای نشسته
و پله های پر از خاک_که انگار از جنس خاکند و بس!_
و اجاقی که انتظار دستپختم را میکشد،
دیگر اعتراف ساده میشود!!!!
چه لطفی دارد خوردن دستپخت آماده با درد پنهان شده بعد از روبیدن پله های پر از خاک در ظرفهای شسته
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
اگر هم هزاران بار
پرتابی جانانه را پذیرا شوم(!)
محال است پای دکتری به مهلکه ی دوست داشتنی دردهای اسبی ام باز شود!!!
این نکته را فراموش نکن
هرگز.
خوشا دکتری که خود هزاران بار مهلکه پرتاب جانانه را تجربه کرده
 

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
خودت که میدانی
آری،
اکنون میفهمم
رسم عاشقی ات چه سخت است
اما کار دیگر گذشت از کار!
و گرفتاری شیوه امثال من است
با اینکه چون خود نیافته ام
تا کنون.
چون خود نیافته ام عاشقی که در همچو شبی سرد
با پاهای یخ کرده
و شکمی خالی
و جلی بر تن
در آرزوی گرما...
در تقلا
 
چون خود نیافته ام عاشقی که در همچو شبی سرد
با پاهای یخ کرده
و شکمی خالی
و جلی بر تن
در آرزوی گرما...
در تقلا

عادتهای پلو خورشی را هرگز نمیتوان از یک پسر گرفت
و برهم خوردن تفکر با پوشیدن جوراب!!!
گاهی از انسانها بیشتر از اسب ها میشود تعجب کرد
...
 
60.
اسبی ترین احساس سرکشم،

وقتی از لا به لای انگشتانم چکه میکنی
راهی هم برای انکارت میشود در نظر گرفت؟!!!
به راستی چگونه میتوان بی شیهه هایش به سر نبرد؟؟؟
و هر لحظه معصومانه آرزویش نکرد
...
 
آخرین ویرایش:
61.
امروز بارانی بر فراز غمهایم بارید

و چیزهایی را با خود شست،
مثل درختهای خانه عمه ام
و باغچه کوچک مادربزرگم را.

و اگر چه،
نقش غم بزرگم را سخت ترین تگرگها هم نمیتوانند بشویند
اما هدیه ای گرفتم،
با عشق،
که گاهی لا به لای اسب ها هم میشود یافت
و خوبیش آنست که رنگ و بوی خوش آسمان را تکرار میکند
شاید از جنس پرواز باشد
و قطره ای خنده
و دنیایی مهربانی
و همین مرا بس است...
 
آخرین ویرایش:
62.
وقتی چشمها بسته اند

و فقط برق دیدگان تو شبهای تار را روشن میکند
از هر چه بنویسی،
سردترین روح زمان هم بیدار خواهد شد


و گاهی سروها قیام میکنند تا شعرها ناخوانده نمانند!
و ابیات به پایان برسند،
از سرک کشیدنهای بی وقفه شان در تلاطم بادها میتوان فهمید
این حتی در نیمه شبهای پاییزی هم نمود پیدا میکند
ساعات خوش پایان تحرکات آدمیزاد
و نهفتن در لابه لای پرهای بالش!!!
و گاهی مثل من ،
نهفتن در گوشه ای از اصطبل!!!یا قلب کوچک یک اسب
هر دو برایم جذاب است

نهفتن ها همیشه جذابند...!!!
 
آخرین ویرایش:
63.
ایکاش تیک و تاک این ساعت

که نفسش نمیبرد هرگز
صدای قدمهای یک اسب بود!!!
درست در اتاق خانه ما...
دیگر پازلهای شبانه ام قطعه ای کم نداشت
و رویای یالهایت چه رمانتیک محقق میشد،
در دل تاریک نیمه شبها
شاید با شمعهایی که شعله از احساسم میگرفت برای روشن شدن،
استقبال گرمی از حاشیه اتاقمان میشد
آنهم بخاطر یک اسب!!!

تصورش هم خالی از لطف نیست
گاهی میتوان به یک رویا دل خوش کرد
حتی رویای اسبی در اتاق!!!
 
آخرین ویرایش:

♘امیرحسین♞

♘ مدیریت انجمن اسب ایران ♞
ایکاش تیک و تاک این ساعت
که نفسش نمیبرد هرگز
صدای قدمهای یک اسب بود!!!
درست در اتاق خانه ما...
دیگر پازلهای شبانه ام قطعه ای کم نداشت
و رویای یالهایت چه رمانتیک محقق میشد،
در دل تاریک نیمه شبها
شاید با شمعهایی که شعله از احساسم میگرفت برای روشن شدن،
استقبال گرمی از حاشیه اتاقمان میشد
آنهم بخاطر یک اسب!!!

تصورش هم خالی از لطف نیست
گاهی میتوان به یک رویا دل خوش کرد
حتی رویای اسبی در اتاق!!!
با شمعی روی طاقچه, زیر ساعت و عکس اسبی سفید در گوشه
و حسی رویایی
و تجسمی رمانتیک
گاه بشود اسب را به اتاق اورد !
 
64.
یک بار بوی خوش عشق،

برخاسته از سادگی دلت،
تا ابد یاد نخستین دیدارت را زنده میدارد،
حتی وقتی صدای قدمهایت نمی آید
و این به پاس آفتابی ست که همواره بر من جاریست
از ازل بوده و تا آخرین نفس یاریگر من خواهد بود
خورشید هم در پس پرده خویش آنچه در شیهه های تو جاریست را ندارد
من سخت معتقدم
 
آخرین ویرایش:
65.
با هر جوانه زدنی،به سرزمینی سرشار از تازگی میرسیم

با هر تولد.
میشود گفت،
کره اسب ها وقتی به زمین پا میگذارند
طواف ملائک دیدنی میشود!
و "نفس" مدام به شماره می افتد
تا با قدمهایش در سینه تمرین فریاد بودن میکند
و آنجا که فریادهای شوق کشیده میشوند،
رد پای کره اسب ها دیدنی میشود...!!!
 
آخرین ویرایش:
دل،تنگ میشود
دلتنگ میشوم،
و در تلاطم دلهای بیقرار
رنگ نگاه معصومانه ات بیداد میکند
نافذترین نگاههایت در تاخت هم تماشایی ست
انگار پی به اعماق انسانها میبری
همانگونه که دل را به سادگی یک نوازش بردی...

دل،تنگ میشود
دلتنگ میشوم
...
 
به خوش یمنی ورودت در تاریخ زندگی ام
لباسی سپید بر تن میکنم
و تاجی از رزهای قرمز بر سر میگذارم
و لطافت را از نرمی قدمهایت به ارث میبرم
و امید را به نفوذ در اعماق قلبت ترجمه میکنم
_گر چه آنجا که تو باشی دیگر،آرزوها رنگ پایان میگیرند و خوشبختی پدیدار میشود_
اینگونه شاید اندکی برای دیدارت بشود حاضر شد
و در نهایت قلبم چیزی یافت که بشود آن را تقدیم کرد
چیزی به همراه بوسه ای بر صورت مهربانت
و نوازشی دلچسب بر یالهای زیبایت
چیزی به نام عشق
گوارای وجودت باد
اسب ستودنی
شیدا

 
آخرین غباری که از دیروزها بر من نشسته،
خاطره زیبا ترین شیهه های توست
که تا آخرین روز حیات نیز،تکانده نخواهد شد
از پیکرم
...
 
جنبش تک تک احساست
غبار برنشسته از روی تنم را
ربوده است جانا
جنبش هرلحظه احساسم را
ازبرق نافذدیدگانت
دست چین میکنم
تاآن گاه که در باغ بینهایت شادی قدم گذاردم
سروسینه با افتخار سپرکنم
که این احساس ناب
ازوجود تو سرچشمه گرفته، ای موجود ناب هستی