با عشق بخوانید...

محبت نکردن را یاد نگرفته ام
و دوست نداشتنت را،
و گویی یالهایت رخنه در مغزم دارند؛
هرگاه تو قدم بر میداری،
سلولهای خاکستری مغزم یورتمه میروند!!!
 
روزنهای دیروزی ات را
هنوز بخاطر دارم؛
از لابه لای نسیمی که میوزید،شیهه هایت را قورت میدادی
تا مرا دگرگون نکنی.
و سرانجام،در تب تلالو دوباره چشمانت
صدای سمهایت در دالان خانه رویاهایم یپیچید...
 
دیگر مجالی برای خواب نمیگذاری
به تاخت میگذری
و نیمه شبهایم را به سرقت میبری!
...
 
شعری برای تو
و برای جریمه هایت.
و ستاره هایی که برای کشف معمای دیرینه ات روانه ی صبح خواهم کرد؛
خورشید را دوست داشتنی یافته ام،
همانگونه که درخشش چشمانت را
و نوازش یالهایت را در میان نسیم.
تویی که میمانی با دلم
و گلایه ای هم از وقفه های طولانی دیدارمان نمیکنی...
 
زمبیلم را اینبار در یک صف طولانی گذاشته ام
کی نوبت به من برسد،فقط تو میدانی!
و گهگاهی اسب های دیگر شیهه ای به اعتراض میکشند
اما کی به کیست!
پا بر سر دلهای دیگران میگذارم و به تو میرسم،
حتی اگر لگدکوبمان کردند،
باز دلخوشیم که در معیت تو به سر میبریم!!!
 
دلم هوای یک سیب سرخ دارد
شاید مثل هویجهای نارنجی مدهوشت نکند
اما درد مشترک من و توست
شیهه ای بکش
و جام نفسهایم را سر بکش
و سیب سرخ عاطفه هایم را گاز بزن...
 
به یمن طراوتهای دیروزی ات سر میکنم
و یورتمه هایت را بازنویسی میکنم.
شاید عاقبت،
شر هر چه غیر توست کم شد
و دریای دلم ماند و کشتی یک اسب
که اسبیتش مرا تشنه ترین کرده...
 
آهای صمیمی من
لبریز یک تبسمم
اگر مانژ را زیر و رو هم کردی
باز قلبم را له نخواهی کرد؛
نعلهایت برای احساس من همیشه نرمترین بوده اند...
 
بیشه زار سوخته ای پیش رو داری
وقتی هرم نفسهایم را با عشق میخری
و به تاخت،تمام خستگی هایم را میبری
گوشه گوشه ی شعرم را ورق بزن
و برگ برگ شیهه هایت را بر سینه داغ بزن...
 
آخرین ویرایش:
تبم از معجر دلبریهای تو داغ تر است
و گونه هایم تبدار تر از تب چشمانت در غروب آخر.
باید پرواز میکردم و رقص یالهایت را نمیدیدم؛
شاید بی صدا ترین ساز را
بتوان با اینهمه تنهایی نواخت
و فقط مرور کرد
آنچه فراسوی زین به من و تو گذشت...
 
آخرین ویرایش:

behzad

Member
سلام دوستان
آفرین نفس جان
شما هم شاعری هم دکتر هم سوار کار هم خیاط،خوش بحال شوهر آیندت.
 
به شبهایی که قیر اندود حیرانیست
دیگر اعتمادی نیست
و آواز گل سرخ ار چه زیبا
در نگاه سرد و بی روح زمین انکار خواهد شد
و این موج پر از بیگانگی از اشتیاقم دور.
سبد هایی پر از شیهه
برایم لب به لب باز آر
و تندیس نگاهت را میان این نجابتهای بی پایان اسبی،
به سقف آرزوهایم بیاویز
که من محتاج این وامم...
 
ببار باران
و حوض کوچک دل را به آنی نقره باران کن
من از آنسوی فرداهای روشن
و امروزی که با یک اسب میسازم
برایت نامه خواهم داد.
بارانی تر از حوضم،
و شاید سر ندادم شیهه ای تا چشم پاک تو
قرین تاختهای بیشمار اسب احساسم شود
ببار امشب و خیسم کن
بتاز و شب نویسم کن...
 
آخرین ویرایش:
به حیثیت یک اسب قسم
رنگ نفس ها همه با عشق عجین است
و ،ای وای اگر روز بدون طلب یورتمه ات شب شده باشد
و یاری به نماد غم تو آینه ی تب شده باشد.
برخیز،
به آبی تر از این لحظه ی مسکوت نیاز است...
 
آخرین ویرایش:
یه نامهربون که دلش مثل دریاست
نشسته نوشته:چشات رنگ فرداست

یه فردای روشن شبیه نگاهت
به معنای اشکت،به گرمای آهت

شب از غصه خالی و چون اسب رویا
دلم را زدم تنگ کشف معما

سرای زمین باز،قدیمی تر از من
کمه شیهه هایت،ولی بهتر از من!
 
بارهایی که بر میداری
شانه های زمین را خواهند شکست،
دلم اسیر صبوری توست
و در رگهای شعرم خونی میجوشد؛
گرم تر از تمام بوسه های زخم خورده
که بر پیشانی ات زدم
و مهربان تر از ضیافت یالهایت.
پر خونم از اینهمه لطافت اسبی،
خستگی های ماندن در باکس را با من قسمت کن...
 
در گرمایی که له له زنان به دهکده ات میرسم؛
آرزو میکنم برکه ی عشقت نخشکیده باشد
و هنوز دامن کشان
بر تپه های سبز چشمانت
عشق را شیهه بکشم.
اگر اسب نبودی
بی درنگ نابود میشدم...
 

بی سبب نیست که گهگاهی
دلتنگیهایم افزون میشوند؛
باید به معجزه ی اسب ها،پیش از این ایمان می آوردم...