با عشق بخوانید...

غبار شانه ی تاریخ را تکانده ام امروز
به دست چشمانت
وپرده ها که برون خواهد اوفتادن از
سپیدی تو و این صبح
...
اسب می خواهم
برای دیدن تو،
خدا کند که نبینی چگونه می آیم،
خدا کند که نبینی
چگونه می آیم
...
 
....
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
"ز سیلی زن ، ز سیلی خور "
وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر
"عمر" با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین بکر و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

"بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین "
"من اینجا بس دلم تنگ است "

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

چکیده ای از چاووشی ، سروده:

فردوسی معاصر .... مهدی اخوان ثالث .
 
آخرین ویرایش:
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر!!

ازین "مارخوار" اهرمن چهرگان
ز "دانایی" و "شرم" بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و "نژاد"
همیداد خواهند گیتی بباد

بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد

ازین "زاغ ساران" بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب

چنان دید کز "تازیان "صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار

گذر یافتندی به "اروند رود"
نماندی برین بوم بر تار و پود

به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود

هم آتش به مردی به آتشکده
شده تیره "نوروز و جشن سده"

کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت ,گردن, بخواهد کشید

شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند

پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان

بهر کشوری در ستمگاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای

از پهلوان ادب پارسی ... فردوسی.

شاهنامه ، پادشاهی یزد گرد ، بخش هشتم.
 
آخرین ویرایش:
دلم هوای دست هایت را دارد
اینجا دلتنگم
و شانه هایم را سنگین کرده اند.


گاهی غباری از یالم می تکانند،
و من به اشتباه،
دلگرم می شوم
...
 
آفتاب هم که بتابد بر من
خورشید چشمانت گرمای دیگری دارد
ایکاش شب را به تاخت از دست می دادم
و شبنم صبحگاهی ات بر گونه هایم می چکید
دستاویز برگ شقایق های قرمز شدم،
آنها به تو نزدیکترند...
 
هیچ طوفانی سرزمینمان را یکی نمی کند
چه بی پروا ،چه با پروا
این را ناباورانه به من آموخته ای.
و حیف که بر زین نشستن را فروخته ای،
به بر دل نشستن.

اگر چه بی رکاب هم می شود رفت،
همان گونه که تو دور می شوی
...
 
گاهی که حرف می زنی
پرنده ها هم شاخ در می آورند!
و گاهی هم،
اسب ها به پرواز در می آیند!

مرز باورهایم را نشکن
شاید نیلوفر طاقت مرداب را داشته باشد
اما نرگس در بیابان خواهد مرد
...
 
هیچ می دانی با یک شمع،
می شود غروب نکرد؟!

تا سپیده،یورتمه هم اگر برویم،
خواهیم رسید،
اما گل ها اگر لگدمال شوند
قلب من هم خواهد شکست...
 
وقتی از صلابت کوه می گفتی
به منظره امیدوار بودم،
اکنون که در هم می شکنی ام
شیهه هایم را در کوهستان لمس کن
...
 
شرجی تر از دو ...
کی یافت می شود؟؟؟
روزهای تکرار تو در آینه های مدام،
تکثیر روح من است،
در بهشت برین.


چه در اندیشه ام گذشت،
و مهمیز هایت با پوسته ی بالهایم چه کرد
...
 
آخرین ویرایش:
بی سبب نیست که از پنجره ها دلگیریم
ما در این قافله حق است اگر می میریم

عشق را در قفس نام، فقط حک کردیم
بخدا حبس در این معرکه با زنجیریم
 
خانم سلطان آبادی عزیز،
متشکرم از ارسالهای زیبای شما.
اما این تاپیک به اشعار شاعران انجمن اختصاص دارد.ممنون میشم اگر برای گذاشتن شعر دیگر شاعران از این لینک استفاده کنید:http://www.horse.ir/forum/f99/محفل-شاعران-4421/

merci az rahnamaei shoma va she`r-haye amigh va delneshinetoon , Nafas aziz.

. ,,,
 
بی شک تابستان گونه ات آغاز شده
و در خم هر کوچه از نگاهت،
میوه های ممنوعه خواهند روئید.
شیهه کشان سایه ات را دنبال کن
و به اسبیت روح من برس،
به کال ترین میوه ی دنیا هم می شود گاز زد...
 
بادهای وحشی،
یال های سخنگو،
دفترهای باران خورده ی یک رویا،
ای ساری تر از خون در رگ،
جز در تو عشق جاری نیست
...
 
شنیده بودم
در سرزمین پروانه های رام،
تندیس چشمانت را می ستایند.
و با من می گفت پروانه ای:
راز آخرین دانه ی خوشبختی را،
بین نعل های تو باید جست.
هر گز بعید نیست.
 
او می رفت و می رفت،
تو نیز رفتن را بین دشت آموختی.
بهار تاخت هایت گوشم را می نوازد،
شاید بهار تویی،
و خورشید از لا به لای یالهای تو طلوع می کند
شاید...
 
چرخ های آسیاب قدیمی
مرا به یاد پیچ و خم شب انداخت
و تو در طاقچه خانه ام ریشه کردی.
با پای پیاده هم می شود رکاب گرفت،
و ریشه کرد،
حتی اگر شانس راه رفتن را از دست بدهم
حتی اگر...
 
وقتی به تیرگی بی اعتنا شدی
ماوراء زمین حرکت می کردی،
و جای سم های تو بر آسمان
پیش از ستاره های بخت شاپرک ها بود.
یک جرعه از استقامتت،
دلم را معطر می کند
...
 
از چشم باد نبین که قاصدک ها پر پر می شوند،
گاهی قاصدک ها بیقرار رفتند...
مثل شیهه های تو ،
که در جاده های مشوش ذهنم،
دست تبحر یک موج را گرفته اند.
آری،تو از همه آبی تری...